حرفهايم تمام نشده بود كه يكي از آنها با ناله گفت: «چه بگويم. ميان اينها آدمي است به اسم احمد متوسليان. تازه از تهران آمده. اين آدم پدر ما را درآورده. از موقعي كه آمده اينجا، تمام كار و كاسبي ما كساد شده. اين آدم به تمام كمينهاي ما ضد كمين ميزند. عملياتهايش هم خانمان سوزه.»
مثل روزهاي قبل، با لباسهاي كردي، كنار جاده ايستاده بوديم. حاج احمد مراقب اوضاع جاده بود كه يكباره با اشاره، انتهاي جاده را نشان داد و گفت: «آماده باش!»
ماشين كه نزديك شد، با دست اشارهاي كردم و جلو رفتيم. نزديك كه شدم، ديدم دو نفر از افراد كومله درون ماشين نشستهاند. از قيافهشان معلوم بود كه از فرماندهان رده بالا نيستند. آن دو نفر هم به خيال اين كه ما از نيروهاي خودشان هستيم، نگه داشتند تا سوار شديم.
سوار كه شديم، با زبان كردي سلام و عليك كرديم و ماشين راه افتاد. در تمام طول راه، حاج احمد ساكت و آرام به جاده چشم دوخته بود. از آنجايي كه زبان كردي بلد بودم، شروع به صحبت كردم. پرسيدم: «چه خبر از نيروهايي كه تازه از سپاه تهران آمدهاند؟ كاري هستند يا نه؟ ميشود به آنها ضربه زد؟»
حرفهايم تمام نشده بود كه يكي از آنها با ناله گفت: «چه بگويم. ميان اينها آدمي است به اسم احمد متوسليان. تازه از تهران آمده. اين آدم پدر ما را درآورده. از موقعي كه آمده اينجا، تمام كار و كاسبي ما كساد شده. اين آدم به تمام كمينهاي ما ضد كمين ميزند. عملياتهايش هم خانمان سوزه. اگر دستم بهش برسد....»
حرفهاي مرد كرد كه تمام شد، نگاهي به حاج احمد انداختم. ساكت نشسته بود و هيچ نميگفت؛ انگار اصلا آنجا نبود.
نگاهم را از حاج احمد گرفتم و دوباره به آدمهاي توي ماشين خيره شدم. وقتي ديدم حواسشان به كار خودشان است، به سرعت اسلحه را بيرون كشيدم و پشت سر يكيشان گرفتم.
ترسيده بودند. براي يك لحظه باورشان نشد كه چه خبر شده است. ماشين را كنار جاده نگه داشتند. حالا نوبت ما بود كه آنان را بچرخانيم!
با كمك حاج احمد، دست و پايشان را بستيم. رو به يكي از كردها گفتم: «اگر حاج احمد را ببيني، ميشناسي؟»
مرد گفت: «قيافهاش را نديدم. ولي ميدانم كه خيلي جدي است.» با خنده، نگاهي به حاج احمد انداختم. هنوز بيتفاوت بود. به سرعت رو به مرد كرد گفتم: «آن مردي كه كنارت نشسته، احمد متوسليان»
مرد كرد نگاهي به حاج احمد انداخت. حاج احمد هم براي لحظهاي سر برگرداند و در چشممان مرد خيره شد.
هنوز حاج احمد نگاهش را برنداشته بود كه متوجه شدم رفيق كردمان شلوارش را خيس كرده است.
خندهام گرفته بود. به سرعت ماشين را كنار جاده نگه داشتيم و او را پياده كرديم. اين يكي از معدود تصويرهايي بود كه ضد انقلاب از حاج احمد متوسليان در ذهن داشت.
منبع: فارس_ راوي:سيد جواد ابراهيمي