مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک
روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر
است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن
را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و
تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که
بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از
پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را
خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
دروغ در دروغ !! فقط یاد میده که چه جوری باید دروغ ساخت و دروغ گفت تا سرت کلاه نره. اونم از طریق اوستا به شاگرد، از طریق بزرگتر به کوچکتر و در نهایت از نسلی به نسل دیگر!! واقعاً هیچ تا حالا فکر کردید داریم به کجا میرویم؟؟ حالا هی نگید غربیها بی اخلاقند و بی فرهنگ !! خدایی تا حالا مثل این داستان تو داستانهای اونا کسی دیده یا شنیده؟؟