هیتلر موفق شد حمایت بخش هایی از کارگران را جلب کند، زیرا توانست به طور عمده با راه اندازی صنایع نظامی در مدت زمان کوتاهی بر بیکاری فراگیر فایق آید.اکثر آلمانی ها در ابتدا به گیجی دچار شدند و سپس به سرمستی افتادند، آنگاه با نبرد استالینگراد که اثر آن در داخل کشور با «فرشی از بمب» که بر سرشان فرو می ریخت و وحشتی که دیگر آشکار بود تشدید می شد، چنان ضربه ای خوردند که به حالت منگی افتادند. حملات هوائی بیش از آنکه ترسی برانگیزد باعث لاقیدی شد.
اگرچه هیتلر در نتیجۀ یک پیروزی بزرگ انتخاباتی به قدرت نرسید، ولی اگر در ژانویۀ 1933 در راس قویترین حزب قرار نداشت نمی توانست این منصب را تصاحب کند. در آخرین انتخابات رایشتاگ در جمهوری وایمار، که در 6 نوامبر 1932 برگزار شد ، ناسیونال سوسیالیست ها در مقایسه با انتخابات 31 ژوئیۀ 1932 دومیلیون رای از دست دادند، در حالیکه کمونیست ها در همین دوره ششصدهزار رای بر آرای خویش افزوده و تعداد نمایندگان خود را در مجلس به رقم تعیین کنندۀ 100 رساندند. موفقیت کمونیست ها (KPD) به ترس از جنگ داخلی دامن زد و همین ترس قویترین متحد هیتلر، به ویژه در بین نخبگان محافظه کار قدرت حاکم، بود. هیتلر فراخواندن خویش به عنوان صدراعظم رایش را در راس کابینه ای متشکل از سیاستمداران محافظه کار توسط رئیس جمهور هیندنبورگ در 30 ژانویۀ 1933 مدیون وساطت همین نخبگان بود.
برای باقی ماندن در قدرت طی دوازده سال دوران رایش سوم ترور و سرکوب دگراندیشان کافی نبود. هیتلر موفق شد حمایت بخش هایی از کارگران را جلب کند، زیرا توانست به طور عمده با راه اندازی صنایع نظامی در مدت زمان کوتاهی بر بیکاری فراگیر فایق آید. او در دورۀ جنگ نیز از این حمایت برخوردار بود، زیرا توانست با استفاده از استثمار وحشیانۀ نیروی کار و منابع مناطق اشغالی از تحمیل شرایط سخت اجتماعی بر آلمان ها، مانند آنچه در دورۀ جنگ جهانی اول اتفاق افتاد، جلوگیرد. موفقیت های بزرگ سیاست خارجی سال های قبل از جنگ، و در پیشاپیش آنها اشغال منطقۀ عاری از سلاح راینلند در ماه مارس 1936 و "ادغام" اطریش در ماه مارس 1938 محبوبیت هیتلر را در بین کلیۀ اقشار مردم به طور بی سابقه ای افزایش داد. اسطورۀ رایش و رسالت تاریخی آن، که هیتلر میدانست چگونه به نحو استادانه ای از آن سود جوید، به ویژه در جلب دانش آموختگان آلمانی موثر بود. "رهبر" کاریزماتیک اگر میخواست موقعیت آلمان را به عنوان ژاندارم دایمی اروپا حفظ کند به کمک آنان نیاز داشت، و آنها نیز به او نیاز داشتند، زیرا کسی جز او قادر نبود به رویای رایش بزرگ آلمان جامۀ عمل بپوشاند.
هیتلر در مبارزات انتخاباتی سال های آغازین دهۀ سی دشمنی خویش با یهودیان را نه کتمان میکرد و نه مورد تاکید قرار میداد. جلب آرای توده های کارگر در آن سال ها، که همه در پی آن بودند، با چنین شعارهایی امکانپذیر نبود. بین اقشار تحصیلکرده و ثروتمند، پیشه وران کوچک و روستاییان پیشداوری های ضد سامی بسیار گسترده بود، اگر چه همینها نیز "شلوغکاریهای ضد سامی" را بر نمیتافتند. سلب حقوق یهودیان با تصویب قوانین نژادی نورنبرگ در سپتامبر 1935 از این جهت با اعتراضی مواجه نشد که ظاهر قانونی آن حفظ شده بود. اگر چه برخوردهای خشونتآمیز بهاصطلاح "شب کریستال رایش" در 9 نوامبر 1938 از اقبال عمومی برخوردار نشد، ولی برعکس "آریایی کردن" مالکیت یهودیان، برنامهای گسترده برای تقسیم مجدد ثروت که آثار آن تا زمان حال باقی مانده، پشتیبانان زیادی یافت. هولوکاست، نابودی سیستماتیک یهودیان اروپا در جنگ دوم جهانی، بیش از آن بر سر زبانها افتاد که رژیم طالب آن بود. اما از آنجا که آگاهی بدون اشتیاق کسب آن حاصل نمیشود، در آلمان دورۀ رایش سوم، تا آنجا که مربوط به سرنوشت یهودیان میشد، این عامل کسب آگاهی غایب بود.
سقوط رایش آلمان بزرگ هیتلر در ماه مه 1945 در تاریخ آلمان تاثیری بسیار عمیق تر از سقوط رایش قیصر در نوامبر 1918 برجا گذاشت. بعد از پایان جنگ جهانی اول رایش به حیات خود ادامه داد. ولی بعد از تسلیم بلاشرط در پایان جنگ دوم جهانی با سقوط قدرت دولتی در آلمان حق تصمیم گیری در مورد آیندۀ این کشور نیز به چهار قدرت اشغالگر، ایالات متحده، اتحاد شوروی، بریتانیای کبیر و فرانسه واگذار شد. در سال 1945، برخلاف سال 1918، رهبری سیاسی و نظامی از قدرت خلع شده و نمایندگان آنها، آنانی که هنوز در قید حیات بودند، به دادگاه بین المللی نظامی در نورنبرگ (محاکمات نورنبرگ) فراخوانده شدند. شهسواران زمیندار منطقۀ شرق رود اِلب، که بیش از سایر نخبگان حلقۀ قدرت در نابودی جمهوری وایمار و انتقال قدرت به هیتلر سهیم بودند، املاک خود را از دست دادند: از یکسو با جداشدن مناطق شرقی در آنسوی رود اودر و گورلیتسر نایس و قرارگرفتن آنها تحت ادارۀ لهستان و در مورد بخش شمالی پروس شرقی تحت ادارۀ اتحاد شوروی و از سوی دیگر با "اصلاحات ارضی" در مناطق تحت اشغال شوروی.
افسانه های مربوط به بیگناهی در آغاز جنگ و ضربۀ خنجر بعد از 1945، برخلاف سال 1918، انعکاسی نیافتند. این واقعیت که ناسیونال سوسیالیسم آلمان آتش جنگ را برافروخته و فقط از خارج و با کمک قدرت برتر متفقین امکان سرنگونی آن وجود داشته، بیش از آن اشکار بود که انکارپذیر باشد. در جریان جنگهای اول و دوم جهانی دستگاه تبلیغاتی آلمان قدرت های غربی را حکومت های امپریالیستی متکی بر ثروت معرفی میکرد که نظم خویش را به عنوان نماد ناب عدالت معرفی میکنند.بعد از 1945 حملات به دموکراسی های غربی خنده دار بود: بهایی که برای تحقیر اندیشه های سیاسی غرب پرداخت شده بود بیش از آن بود که بازگشت به شعارهای گذشته بتواند شانس موفقیت داشته باشد.
***
به گزارش پارسینه، سیاست هیتلر مدتهای زیادی از موافقت جمعی استواری که نتیجه تبلیغات وسیع و سرکوب وحشیانه بود، بهره جست. تاریخدان "گوتز الی" در مقاله ای در نشریه لوموند، نشان میدهد که چه گونه نازی ها با غارت اروپا و درمرحله نخست اموال یهودیان، برای آلمانی ها سطح زندگی بالائی را فراهم آوردند
این کتاب به بررسی پرسش ساده ای می پردازد که هنوز کسی پاسخی برای آن نیافته است: چگونه چنین چیزی توانست بوقوع بپیوندد؟ چگونه مردم آلمان، هر کس بقدر خود، اجازه دادند که جنایت های بی سابقه فراگیر و بویژه نسل کشی یهودیان در اروپا روی دهد و یا توانستند خود بدان دست یازند؟ اگر آتش نفرت از «نژاد پست» و «لهستانی ها» و «بلشویک ها» و «یهودیان» که دولت بر آن می دمید، بخشی از شرایط لازم برای این تبه کاری ها باشد، اما پاسخی کافی نیست.
متن این مقاله بدین شرح است:
در سالهای پیش از برقراری رژیم هیتلر، مردم آلمان بیش از دیگر اروپائیان کدورت ورنجشی در دل نداشتند؛ ملی گرائی آنها بیش از ناسیونالیسم دیگر ملل نژادپرستانه نبود. هیچ استثنائی خاص آلمان نمی توان یافت که بتواند رابطه ای منطقی با [آنچه در] آشویتس [ پیش آمد] برقرار سازد. گمان آنکه خیلی زود نوعی بیگانه ستیزی ویژه و ضدیتی نابود کننده با یهودیان در آلمان پا گرفته باشد بر هیج بنیاد تجربی استوار نیست. پنداشتن اینکه به کژراهه رفتنی با نتایج خصوصا شوم، لزوما دلائلی خاص و ریشه در گذشته ای دور داشته، اشتباه محض است. حزب کارگران ناسیونال سوسیالیست دستیابی به حکومت و تحکیم قدرت خود را مدیون مجموعه اوضاع و احوالی است که مهمترین عوامل آنرا در وضعیتی باید جست که پس از سال ۱۹۱۴، و نه پیش از آن، حاکم شد.
مناسبات میان مردم و نخبگان سیاسی در دوران ناسیونال سوسیالیسم در کانون این مطالعه قرار دارد. اینک به اثبات رسیده است که شالوده قدرت هیتلر از همان روزهای نخست بی نهایت سست و شکننده بود. لاجرم از خود باید پرسید چگونه چنین دستگاهی توانست، کم و بیش به پایداری و ثباتی برسدکه هرچند استواری چندانی نداشت، اما آنقدر بود که بتواند دوازده سال پرلهیب و ویرانگر دوام آورد. از اینرو شایسته است که پرسشی که عنوان شد را نخست به شیوه ای کلی شکافت (چگونه چنین چیزی توانست روی دهد؟): چگونه دستگاهی چون نازیسم که اینک با نگاهی به گذشته، اینهمه آشکارا فریبکار و خود بزرگ بین و تبه کار رخ می نماید، توانست اتفاق نظری سیاسی با دامنه ای چنان گسترده بوجود آورد که امروزه به دشواری می توان به توضیح آن پرداخت؟
در کوششی برای دادن پاسخی قانع کننده [باین پرسش]، من رژیم نازی را از زاویه ای می نگرم که خود را چون قدرتی خودکامه [ولی] در خدمت مردم جلوه می دهد. مطالعه دوران جنگ کمکی به بهتر یافتن پاسخ به این پرسش های مهم است و در عین حال خصیصه های دیگر نازیسم را نیز به روشنی آشکار میسازد. شخص هیتلر، رؤسای منطقه ای حزب کارگری ناسیونال سوسیالیست، بخش عمده ای از وزیران و دبیران و مشاوران هیئت دولت، رفتاری نظیر مردم فریبان معمولی داشته اند. آنها به شیوه ای منظم در جستجوی آن بودند که چگونه رضایت عمومی را تأمین کنند و آنرا [به سود خویش] پابرجا سازند. تلاش هرروزه آنها بر این بود که موافقت افکار عمومی را باز خرند، یا دست کم مردم را به کار دولت بی علاقه سازند. دادن و ستاندن شالوده ای بود که نازیان نظام خودکامه ای را بر آن بنا نهادند که همگان آنرا پذیرفته و افکار عمومی، در اکثریت خود، همواره پشتیبان آن بود. تجزیه و تحلیل فروپاشی از درون که در پایان جنگ اول جهانی پیش آمد ورطه هائی را آشکار ساخته بود که سیاست رفاه عمومی آنها می بایست از آن بپزهیزد.
در دوران جنگ دوم جهانی، دست اندرکاران نازی می کوشیدند از یک سو آذوقه و خواروبار را چنان قسمت کنند که هرکس، به ویژه مردمان کم درآمد، سهم خود را عادلانه بداند و از سوی دیگر به هر کاری دست می زدند تا ثبات ارزش رایش مارک را، در ظاهر هم که شده، نگاه دارند تا از هر گونه شک و تردیدی که یادآور تورم در دوران جنگ ١٩١٤ تا ١٩١٨ و یا سقوط پول آلمان در سال ١٩٢٣ باشد جلوگیری کنند؛ و دست آخر بر خلاف دوران جنگ اول جهانی چنان کنند، که به خانواده ها دستمزد کافی برسد. ازاینرو خانوارها نزدیک به ٨۵ % حقوق خالص پیشین سربازان بسیج شده را دریافت می کردند، که در مقام سنجش، به خانواده های سربازان بریتانیائی و آمریکائی در همان وضعیت تنها نیمی از آن می رسید. مواردی که همسران و خانواده های سربازان آلمانی به پولی بیش از حقوق پیش از شروع جنگ دست یافته بودند کم نبود؛ این خانواده ها از انبوه هدایائی که سربازانی که به مرخصی می آمدند با خود می آوردند و نیز از بسته هائی که از کشور های اشغال شده با پست ارتش ارسال می شد نیز برخوردار بودند.
برای پروبال دادن به توهم دستیابی به رفاه مادی تضمین شده ای که هنوز جای آن داشت که برآن افزوده شود، هیتلر کاری کرد که مالیات جنگ نه به دهقانان و کارگران لطمه ای بزند و نه حتی مستخدمین و کارمندان دون پایه یا میان پایه دولت آنقدرها از آن صدمه ای ببینند. این امر در سنجش با بریتانیای کبیر و ایالات متحده وجه افتراقی اساسی به شمار می رود. اما معافیت های اکثریت بزرگی از مالیات دهندگان با افزایش چشمگیر عوارض مالیاتی لایه های پر درآمد اجتماعی و صاحبان ثروت های کلان همراه شد. مالیات استثنائی ٨ میلیارد رایش مارک که در پایان سال ١٩٤٢صاحبان املاک را ناچار به پرداخت آن کردند ، نمونه برجسته ای از سیاست عدالت اجتماعی بود که رایش سوم با بچشم کشیدن آن اعمال قدرت می کرد. بر همین سیاق اضافه دستمزد برای کار در شب، روزهای یکشنبه و تعطیل را پس از پیروزی بر فرانسه از پرداخت مالیات معاف کردند، که آلمانی ها تا همین اواخر آنرا چون دستاوردی اجتماعی تلقی می نمودند.
هرقدر که رژیم نازی در مورد یهودیان و مردمی که آنها را از تباری پست یا نژادی غریبه می شناخت سنگدلی بخرج می داد، به همان اندازه آگاهی طبقاتی، این رژیم را به سمتی می راند که هزینه ها را میان مردم چنان قسمت کند که باری بر دوش ضعیف ترها نباشد.
ناگفته پیداست که فقط طبقات مرفه ( درآمد سالانه فقط ٤ % مالیات دهندگان آلمانی بیش از ۶۰۰۰ رایش مارک بود) نمی توانستند به تنهائی با مالیات های خود سرمایه لازم برای تأمین هزینه جنگ دوم جهانی را فراهم آورند. بدین ترتیب هزینه گران ترین جنگ تاریخ جهان را چگونه توانستند به نحوی تأمین کنند که اکثر مردم به کمترین وجه ممکن متحمل آثار زیانبار آن شوند؟ پاسخ این پرسش را به روشنی می توان دریافت: هیتلر آریائی های طبقه متوسط را از پرداخت هزینه های حداقل حیاتی ای معاف کرده بود که دیگر طبقات مردم ناگزیر به پرداخت آن بودند.
دولت رایش برای حفظ نظر لطف مردم همچنین با تحمیل هزینه روزافزون اشغال سرزمین ها [به کشور های تصرف شده] پول های اروپا را به نابودی کشانده بود. برای تضمین معیشت آسوده جمعیت خود دستور داده بود میلیون ها تن مواد غذائی را برای مصرف سربازانش از دیگران بدزدند، و هرچه از آن باقی میماند را به آلمان بفرستند و به همان روالی که بار آذوقه و خوراک ارتش آلمان را بر دوش کشور های تسخیر شده گذاردند، از ارتش های خود خواسته بودند تا هزینه های جاری را نیز با پول همین کشورها بپردازند. آنها به آسانی از عهده اینهمه بر آمدند.
مواجب سربازان آلمانی را که به کشورهای بیگانه گسیل کرده بودند یعنی تقریبا همه آنها، هزینه تمام خدماتی که در کشور های اشغال شده به ارتش نازی (ورماخت) ارائه می شد، مواد اولیه، تولیدات صنعتی و مواد غذائی خریداری شده در محل برای مصرف ارتش، یا به منظور فرستادن به آلمان را جملگی به ارزهائی هائی غیر از رایش مارک می پرداختند. مسئولان صریحا این دو اصل را مرعی می داشتند که اگر چنان شود که کسانی ناچار از گرسنگی بمیرند، باید از میان دیگران باشند و اگر تورم ناشی از جنگ ناگزیر باشد، باید گریبان همه کشور ها جز آلمان را بگیرد.
دومین بخش کتاب سیاست های دوربردی را می شکافد که برای رسیدن به این مقاصد تدوین کرده بودند. خزانه های آلمان را این چنین با غصب میلیاردها دارائی یهودیان اروپا پر می کردند که خود موضوع بخش سوم کتاب است. در این بخش نشان می دهم چگونه اموال یهودیان را نخست در آلمان، سپس در کشور های هم پیمان و دست آخر در کشورهائی که ارتش نازی (ورماخت) تسخیر کرده بود از چنگ آنان بدر می آوردند. (...)
با تکیه بر جنگی درنده سگال و نژادی با دامنه ای چنان گسترده، ناسیونال سوسیالیسم منشاء مساواتی واقعی شد که به خصوص با سیاست بهبود رفاه اجتماعی خود که در آلمان به پهنه ای بی سابقه گسترش یافت، این مرام عقیدتی را هم مردم پسند و هم تبهکار کرد. آسایش مادی و مزایای برخاسته از جنایت هائی به مقیاس وسیع وجدان اغلب آلمانی ها را به عنایت و توجه رژیم به خود خاطر جمع می ساخت؛ جنایت هائی که هرچند به شیوه ای غیرمستقیم و بدون میان کشیدن مسئولیت فردی انجام یافته بود اما [اغلب مردم] آنها را با میل و رغبت پذیرفته بودند. متقابلا از همین جا سیاست نسل کشی نازیان نیرو می گرفت: آنها رفاه و بهبودی خلق را ضابطه سیاست خود نهاده بودند. پا نگرفتن مقاومتی داخلی که شایسته چنین نامی باشد و نهایتا فقدان احساس گناه از همین مجموعه عوامل تاریخی برمی خیزد. موضوع بحث چهارمین بخش کتاب همین است.
با دادن پاسخی چنین به پرسش «چگونه چنین چیزی توانست رخ دهد؟»، می توان راه را بر هر گونه شعارهای ساده انگارانه ضدفاشیستی، هرچند به قصد سهولت درس گرفتن از آنها هم باشد بست؛ این پاسخ را به دشواری می توان برروی دیوارها به نمایش گذاشت، و تقریبا محال است که سرگذشت ملی روزگار پس از جنگ جمهوری دموکراتیک آلمان، جمهوری فدرال آلمان و اتریش را در انزوائی جدا از هم نگریست. با اینهمه شاید ضروری باشد که در کار رژیم نازی چون یک سوسیالیزم ملی بی کم و کاست نظر کرد تا دست کم، انداختن تقصیر به گردن افرادی خاص و گروهای شناخته شده را به دیده تردید نگریست: چنین است که داغ ننگ را گاه بر جباری هذیانگو، بیمار و برخوردار از «وجاهت» و اطرافیان بلا فصل وی می زنند و گاه (بنا بر مد زودگذری که خاصه نسلی است که در متن همان هنجار های احتماعی پرورش یافتند) نظریه پردازان نژاد پرست را شایسته نفرین می دانند؛ برخی دیگر طوق لعنت را به گردن بانکداران و اربابان واحد های اقتصادی، ژنرال ها و یا دار و دسته های آدمکش که (به انحصار یا به اشتراک) به جنونی مرگبار دچار آمده بودند می اندازند. در جمهوری دموکراتیک آلمان، در اتریش و در جمهوری فدرال آلمان گوناگون ترین تدابیر دفاعی را برگزیدند، اما همه دغدغه ای یک سویه داشتند تا به مردمی که در اکثریت بودند موجبات هستی آسوده و وجدانی آرام ارزانی دارند. (...)
عموما قدری عجولانه بهره مندان از آریائی کردن [جامعه] را به صاحبان صنایع بزرگ و بانکداران پیوند می دهند. این پندار که با در نظر گرفتن مجموعه اوضاع و احوال به نادرستی آن می توان پی برد را کمیسیون های تاریخدانان متخصصی تقویت کردند که برای تحقیق در باره روزگار فرمانروائی نازی ها طی سال های دهه ١٩٩٠ در بسیاری از کشورهای اروپائی و یا در درون شرکت های بزرگ تشکیل شدند. تاریخ نگاری اندکی باریک بینانه تر چند تنی کارمند نازی کم و بیش عالی رتبه را هم به شمار بهره گیران از آریائی کردن می افزاید. گذشته از این چند سالی است که در میان همسایگان عادی آلمانی، اما همچنین لهستانی ها و چک ها و یا مجارستانی ها هم کسانی در دیدرس قرارگرفته اند که مزد خدمت خود نزد نیروی اشغالگر را اغلب با ثروت های «یهود زدائی شده» گرفته بودند. اما تمام نظریه هائی که منحصرا بر روی سودجویان خصوصی تمرکز یافته اند به راه خطا میروند و از کنار این پرسش اساسی می گذرند که چه بر سر ثروت های مصادره شده یهودیان اروپا که صاحبان آنها را به قتل رساندند آمده است؟ (...)
کسانی که آریائی کردن [رژیم] را در چشم انداز حقوقی، اخلاقی و تاریخ نگاری برسی کرده اند، فن تأمین هزینه جنگ از راه تبدیل دارائی های خصوصی به قرضه دولتی، که از سال ١٩٣٨در آلمان به کار گرفته می شد را نادیده انگاشته اند. اتخاذ چنین موضعی با خواست رهبران آلمان که میخواستند زمزمه های سودآوری مادی این تاراجگری را خاموش سازند همخوانی داشت. از آنجا که پیش کشیدن موضوع تبدیل اجباری ثروت های یهودیان به قرضه های دولتی حریمی است که نمی توان شکست، لاجرم ارقام درست درآمدهای حاصل از آن چون رازی در پرده باقی مانده است. زجر و آزار یهودیان را می بایست چون مسئله ای کاملا عقیدتی نشان داد، و قربانیان بی دفاع قتل عام ددمنشانه را چون دشمنانی فرومایه جلوه گر ساخت.
در سال ١٩٤٣ ستاد عالی فرماندهی ارتش نازی فهرستی از نونزده مسئله سیاسی و نظامی که می توانست خاطر سربازان را پریشان سازد مهیا ساخته بود تا افسران را موظف سازد تا جای ممکن به شیوه ای همگن بدآنها پاسخ گویند. فهرست مزبور این سئوال را در بر داشت «آیا ما در مورد مسئله یهود راه افراط پیش نگرفته ایم؟» پاسخ این پرسش چنین بود: «سئوالی بی مورد! اصل ناسیونال سوسیالیزم، حکایت از ادراک ما از جهان◊ دارد؛ هیچ بحثی در این مورد جایز نیست! (١)». واقع امر این است که هیج الزامی نیست که ما استدلالاتی را که در اختیار آئین پردازان نازی گذاشته بودند به جای واقعیت تاریخی بگیریم. (...)
حرفی در این نیست که شمار بزرگی از شکاکان در آلمان هم بودند. بیشتر کسانی که به سوی نازیسم کشیده شدند بواسطه مفاد گنگ برنامه سیاسی آن بود. برخی از آنرو که حزب کارگری ناسیونال سوسیالیزم با فرانسه یعنی دشمن موروثی دست بگریبان بود از آن پیروی می کردند و دیگران به این سبب که این دولت نوباوه از مظاهر سنت های اخلاقی شدیدا بریده بود به آن پیوسته بودند. بعضی کشیشان کاتولیک ارتشی را که بر علیه بلشویک های کافر به جهاد پرداخته بود تقدیس می کردند و در عین حال هم با مصادره ثروت های کلیسا و هم با جنایت « کشتن از روی ترحم» به مخالفت می برخاستند؛ از سوی دیگر « رفیقان خلق » (یعنی شهروندان آریائی نژاد) خصوصا آنها که به سوسیالیسم گرایش داشتند، از جنبه های ضد روحانیون و ضد نخبگان ناسیونال سوسیالیزم سرمست شدند. درست از همین رو است که پیروی میلیون ها آلمانی [از رژیم ناسیونالیزم سوسیالیست] که بر همدلی های گوناگون، در زمینه های محدود و به انگیزه های مبتنی بر عملکرد های مشخص نظام که [البته] نتایج شومی هم به بار آورد تکیه داشت را توانستند بعدها بدون دشواری چندانی چون نوعی «مقاومت» جلوه دهند، که [بهر حال] از هر گونه کارآئی تاریخی عاری است.
ولف گوته بازیگر، که در فصلی از کتاب درباره غارتگران خشنود هیتلر از او یاد می شود، به همان اندازه از ایدئولوژی نازی دور بود که هاینریش بول از آن نفرت داشت. او همواره سیاست آلمان را «تهوع آور» می دانست و هرگاه در گذرگاه خود به کسی که علامت «ستاره زرد» بر سینه داشت بر می خورد «احساس شرم موحشی» بر وی چیره می شد. با اینهمه بر خلاف بول، در بدو امر فیلم «من متهم می کنم» در ستایش از « کشتن از روی ترحم» را همچون سندی با «سمت گیری پاکیزه و شایسته » در می یابد و آنرا چون اثر هنری برآشوبنده ای حس می کند که «با کیفیت سینمائی تحسین برانگیزی»، « لزوم » پایان دادن به زندگی از روی ترحم « در مورد برخی بیماری های علاج ناپذیر » را به نمایش می گذارد، گو اینکه وی پس از آن محتاطانه «از فرضیه اینکه دولتی خود سر این اندیشه را برای نیات خود به کار گیرد» تردیدی به دل راه می دهد. اما صرفنظر از مواضع او در باره اقدامات گوناگون سیاسی، گوته همواره از امکانات ترقی حرفه ای و فراخی معیشت که رژیم خودکامه آلمان برای وی در پراگ « شهر آرزوها» فراهم می آورد قدردانی میکرد(٢).
علاوه بر اینها، فقط با آهنگ لگام گسیخته دست به عمل زدن بود که هیتلر توانست میان آمیزه همواره ناپایدار منافع و مواضع سیاسی که از هر رو گوناگون بودند تعادلی نگاه دارد. کمیاگری سیاسی رژیم وی در چنین اکسیری نهفته بود. او از فروپاشی [رژیم خود] با زنجیره تقریبا توقف ناپذیر تصمیمات و رویدادها می رهید. حزب کارگری ناسیونال سوسیالیست را عزیز می داشت و رزمندگان کهنه کار روزهای نخست یعنی رؤسای منطقه ای و پبشوایان رایش● را حتی بیش از وزیران خود با تعهدی بیشتر پشتیبانی می کرد. تردستی او در سامان دادن قدرت سیاسی پس از سال ١٩٣٣ با این واقعیت رو نمود که نگذاشت نقش حزبی بسیار نیرومند به زائده ساده دولت فروکاهد. برعکس در افتراق با حزب متحد سوسیالیست آلمان شرقی که بعد ها سر کار آمد، توانست دستگاه دولتی را با توفیقی بی سابقه بسیج کند و خلاقیتی را در رقابت با اهداف برخاسته از «رستاخیز ملی» توسعه دهد، و نیروهای کشور را به غایت درخدمت خود گیرد.
با شتابی که تاریخ به خود می گرفت اکثر آلمانی ها ابتدا به گیجی دچار شدند و سپس به سرمستی افتادند، آنگاه با نبرد استالینگراد که اثر آن در داخل کشور با «فرشی از بمب» که بر سرشان فرو می ریخت و وحشتی که دیگر آشکار بود تشدید می شد، چنان ضربه ای خوردند که به حالت منگی افتادند. حملات هوائی بیش از آنکه ترسی برانگیزد باعث لاقیدی شد و به «نوعی من که ککم نمی گزد» انجامید. سربازانی که در جبهه خاوری به خاک افتادند گرایشی را در مردم تقویت کرد که باعث شد آنها توجه خود را به نگرانی های روزمره متمرکز سازند و چشم براه نشانه های زنده بودن پسر، شوهر یا نامزد خود باشند (٣).
آلمانی ها دوازده سال عمر حکومت نازی را همچون وضعیت دائم اضطراری زیستند. در چرخش هولناک رویدادها، آنها هر مفهمومی از تعادل و اندازه را از دست نهادند. در سال ١٩٣٨در گرماگرم بحران سودت، وگل بقالی که ویکتور کلمپرر از او یاد می کند میگوید: « اثر اینهمه بر من مانند آنست که انگار فیلمی را دیده باشم (٤)» . یکسال بعد و درست ٩ روز پس از آغاز نبرد علیه لهستان، هرمن گورینگ به کارگران کارخانه های راین متال-بورسیگ در برلن اطمینان خاطر می داد که بزودی خواهند توانست با اعتماد به رهبران بگویند که « این انرژی است که انسان را به جلو می برد(۵)». در بهار سال ١٩٤١ ژوزف گوبلز این اندیشه را در یادداشت های شخصی خود تائید می کند: «در تمام طول روز، با ضربآهنگی دیوانه کننده»؛ « هم اکنون است که زندگی تکآور و برق آسا بار دیگر آغاز می گردد»، و یا سرمست از پیروزی بر بریتانیائی ها نوشت:« من همه روزم را با احساسی مملو از خوشبختی تب آلودی به سر می برم. (۶)»
هیتلر غالبا در محافل نزدیک به خود از امکان مرگ قریب الوقوع سخن می گفت تا آهنگ بیهوده ای که برای استمرار تعادل سیاسی رژیمش لازم بود پایدار بماند. او مانند بندباز متفننی گام بر می داشت که تعادل خود را تنها به یمن حرکات آونگ واری حفظ می کند که هر لحظه بر دامنه آن می افزاید، بیش از پیش شتابان می شود، آنگاه عجولانه و عبث می کوشد و ناگزیر به سقوط می انجامد. از اینرو چنانچه اعمال هیتلر را در انتزاع از تبلیغات افراط گرانه در باره آینده بکاوند، و ابتکارات وی را در متن انگیزه های بلافصل و اثراتی که در کوتاه مدت می جست بررسی کنند، تجزیه و تحلیل تصمیمات سیاسی و نظامی وی از اعتبار بیشتری برخوردار خواهد شد.
▪Volkstaat. Raub, Rassenkrieg und Nationaler Sozialismus ◊Weltanschauunh ● Gauleiter und Reichsleiter.
نویسنده: Götz ALY /لوموند/ تاریخدان، برلن. متن زیر گزیده ای است از کتاب وی «وضعیت مردم هیتلر، تاراج، جنگ نژادی و ناسیونال سوسیالیسم» که در ماه مارس ۲۰۰۵ بوسیله اس. فیشر (فرانکفورت) منتشر شد. درفرانسه اتنشارات فلاماریون در ماه اکتبر۲۰۰۵ آنرا منتشر خواهد ساخت
پاورقی ها۱- خدمات اداری ارتش نازی (ورماخت)، نکات مورد بحث [مه ۱٩٤٣]، طبقه بندی ان. آ. ار. ج ۲٣٨ صندوق ۲۶ ( پرونده های راینکه)
۲- ولف گوته (۱٩٩۵- ۱٩٠٩) خطاب به خانواده اش و خطاب به آ.، بایکانی ولف گوته، پراگ، ۱٩٤۲/ ۱٩٣٩، نامه های وگوز.
٣- بیرته کوندروس، « زنان جنگجویان، سیاست خانواده و روابط میان جنس ها در دوران دو جنگ جهانی اول و دوم »، هامبورگ، ۱٩٩۵، صفحه ٣۱۵.
٤- ویکتور ولتکریگ، سربازان کاغذیم : یادداشت ها، ۱٩٤۱- ۱٩٣٩ پاریس، ۲٠٠٠، صفحه ٣٩٧.
۵- روزنامه دیده بان خلق، ۱۱ سپتامبر ۱٩٣٩.
۶- الکه فرولیش (به همت)، یادداشت های شخصی ژوزف گوبلز، مونیخ ۱٩٩٧، بخش نخست، جلد ٩، برگ ۱٧۱ (۵ مارس ۱٩٤۱)، برگ ۲۲٩ (۶ آوریل ۱٩٤۱)، برگ ۲٤٧ (۱٤ آوریل ۱٩٤۱).