محمدحسين جعفريان در تهران امروز نوشت:
دوستي دارم دانشجو كه الحق والانصاف، بسيار بيشتر از سن و سال و پايه درسياش، كتاب خوانده و فكر كرده است.
او مدعي است به سبب يك اختلاف كودكانه با يكي از مسئولان دانشكدهاش در خوابگاه دانشجويي، در پايان و هنگام قبولي در فوقليسانس، نعمت ستارهدار شدن را چشيده.
نقل ميكند از شب و روزهاي انتخابات رياستجمهوري و مناظرههاي آقاي احمدينژاد با يكي از رقباي انتخاباتياش. ميگويد با دهها نفر از ديگر دانشجويان ستارهدار، رفته بوديم جلوي صداوسيما. آنجا از تلويزيونهاي سيار موجود مناظره را ميديديم.
وقتي ايشان ـ رياست محترم جمهور ـ بالكل منكر دانشجويان ستارهدار در دوران رئيسجمهوري خودش شد، ما پشت در از تعجب خشكمان زد. آنقدر نزديك ساختمان پخش بوديم كه اگر با هم فرياد ميكشيديم، صدايمان شايد به اتاق مناظره ميرسيد اما ايشان منكر وجود همه ما بود.
براي آنها كه تا اينجاي مطلب آمده و هنوز نميدانند دانشجوي ستارهدار يعني چه، بگويم كه منظور هر دانشجويي است كه در مقطع بالاتر از حيث علمي شرايط لازم را احراز ميكند و اما به دلايل غيرعلمي، اجازه تحصيل به او نميدهند.
اين همه را نگفتم تا از اين قبيل دانشجويان دفاع يكطرفه كرده باشم. چه برخي به دلايل مختلف لياقت و شرافت لقب دانشجو را ندارند. اين ساز و كار در بسياري از ممالك جهان هست. نيازي هم نبود كسي تكذيب كند. اينجا هم بايد باشد اما تهي از حب و بغض و جدا از تسويهحسابهاي سياسي و شخصي. اين بحث را داشته باشيد!
نقل كردهاند آقاي خاوري، مديركل مستعفي و به روايتي فراري بانك ملي، در سال 2007 ويلايي را در كانادا به قريب چهار ميليارد تومان وجه رايج امروز اين مملكت خريده و حالا هم رفته آنجا چرا كه مليت كانادايي هم داشته و كانادا هم با ما قرارداد استرداد كلاهبردار ندارد!
دل من از اين مسئولان اطلاعاتي و امنيتي مملكت خون است كه گاهي مو را از ماست ميكشند، پدر جد يك دانشجو را جلو چشمش ميآورند و هزار و يك دليل كه چرا او لايق اين عنوان نيست و بعد شبيه اين رفيق ما، او را بهرغم توان علمي، خانهنشين ميكنند و چه بسيار كه گاه در اين ميان خشك و تر با هم ميسوزند، نظير همين دوست ما كه شاعري قابل و لايق است اما همين رفتار زندگياش را عوض كرد و گاه، شاهماهي و متهمي در حساس و عاليترين مسئوليتهاي سياسي و مالي اين مملكت اينطور بازيشان ميدهد و مثل آب خوردن سر بزنگاه فريبشان ميدهد.
آخر چطور با آن عمليات حيرتآور، عبدالمالك ريگي را روي هوا ميزنيم اما ميآييم يك آدم بيريشه دومليتي را در راس بزرگترين بانك اين كشور ميگماريم. بعد اجازه ميدهيم سالها بهراحتي به وطن دوم و شايد اول خودش رفتوآمد كند، برود آنجا ويلاي ميلياردي بخرد و بعد شريك اختلاس تاريخي شود و بعد هم به ريش ملت بخندد و برگردد به موطن مورد علاقهاش. اين همه سال با چه اعتمادي مراقب چنين مهره دانهدرشتي نبودهايم؟
آيا چند مهره ديگر اينچنيني در مسئوليتهاي حساس مالي و نظام بانكي ممكن است هنوز هم باشند؟
اگر اين احتمال هست آيا براي پيشگيري از فرارهاي مشابه و خنديدن اين جماعت به دلسوختههاي
نظام از آن سوي مرزها، فكري كردهايم كه باز اين سناريو تكرار نشود؟