این غزل از محمد کاظم کاظمی است .
زبان شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را
در این گندم، نمی دانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسم کرد فرزندان آدم را
من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابن ملجم را
و سقایان این امت - خداشان تشنه کش سازد-
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را
جدا کردند دست از شانه های ما، همان قومی
که می بستیم روزی شانه های زخمی هم را
به جرم هفت خوان قربانی نامردمی گشتن...
نکشت این چاه، ننگ آن برادر کشت، رستم را