عصر ایران - ایران، در این روزهای نوروزی که جز خبر خوش انتظار نمی رود، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی بزرگمردی از قبیله فرهنگ را از دست داد که چون او در هر قرن تنها چند تنی به عرصه می آیند و این سخن نه به اغراق که از سر واقع بینی گفته می شود و هر که اندک آشنایی با نوشته ها و آثار او داشته باشد این مدعا را تصدیق خواهد کرد.
باستانی پاریزی مورخ بود اما نه تاریخ نگار حاکمان که روایت گر مردمان عادی و بی سبب نبود که همه با او رابطه برقرار می کردند و درک و فهم آنچه می نوشت به دانش بالا نیاز نداشت چرا که شیرین و طنزآمیز قلم می زد و تنها نویسنده نبود که از روزنامه نگاری نیز سررشته داشت و دریغ که به وجه مطبوعاتی او در توصیفات این روزها کمتر پرداخته شده است.
او دانش بالا و قلم بسیار شیوای خود را نه به قصد تحریر کلمات پر طمطراق که برای لذت مردمان به رقص درمی آورد و این کمترین نوشته ای از او نخوانده جز آن که احساس ابتهاج کند.
هنر باستانی این بود که از انواع مثل ها و عبارات و خاطرات برای رابطه بیشتر با مخاطب بهره می برد و مخاطب او هر ایرانی بود و بگذار بگوییم هر پارسی زبان و صد البته می دانیم که با هنر مندی تمام در هر نوشته گریزی به کرمان می زد و رواست اگر کرمان به او بیشتر ببالد و در فراقش بیشتر بنالد تا دیگران.
با این همه این پرسش به میان می آید که در پی آن همه عشق به کرمان و خاصه سیرجان و به طور اخص «پاریز» چرا پیکر او در بهشت زهرای تهران آرام گرفت و نه در آن سامان که بیش از نیم قرن درباره آن نوشت؟
پرسش مضاعف این که اگر هم در تهران چرا در قطعه نام آوران نه و در قطعه 250؟ پیداست که رییس فرهنگ دوست شورای شهر تهران همه گونه مساعدت فراهم ساخته بود اما باستانی پاریزی که عاشقانه زیست با مرگ خود نیز درس عشق داد. او با همه علاقه ای که به پاریز و کرمان داشت و سطر سطر انبوه آثار او از آن گواهی می دهد دوست داشت در کنار همسرش آرام بگیرد.
آن عاشقانه زیستن باید که این گونه عاشقانه مردن هم در پی داشته باشد. روایت گر مردم عادی دوست داشت کنار همان مردمی بیارامد که وصف شان را گفته بود و با همه دل بستگی به وطن – پاریز- تعلق بزرگ تری به مفهوم وطن یا میهن – ایران – داشت و از این حیث نیز درس عشق داد.
این نویسنده در سفر این چند سطر را می نویسد حال آن که در اوج تعطیلات نوروز کسانی خود را به بهشت زهرا رساندند و از نزدیک از این نیک مرد تجلیل کردند. کجایند بهانه جویانی که هر از گاهی انگی متوجه تکاپوی دیر پای علی دهباشی و «بخارا»یش می کنند تا بدانند تا هر درخت تناور از بهشت فرهنگی ایران به زمین می افتد همه سراغ این چهره را می گیرند تا آیینی به پا دارد گرچه پیشاپیش و در حیات آنان نیز یادشان را پاس داشته و منتظر شیهه مرگ نمانده است. این نیز حکایت عشق است.
باستانی پاریزی شادکامانه و عاشقانه زیست و نیاز به هیچ مرثیه ای و مویه ای ندارد. رسانه ملی چندان توجهی به او نداشت اما شهرت او عالم گیر تر از آن بود که قابل انکار باشد. خود البته سر ستیز با بنی بشری نداشت.
خوشا به حال کرمان و کرمانیان که چنین درختی در کشتزار آن بالید و دست ما هم به میوه هایش رسید. خوشا به حال «پاریز» که در لسان پارسی زبانان از «پاریس» خوش تر نشیند و این تشبیه را اول بار خود او به کار برد و عنوان کتابی ساخت.
گناه باستانی نبود که هر مدعی تاریخ پژوهی را مردمان با او قیاس می کردند و هر که از دایره انصاف خارج می شد یا زبان به تملق می گشود این تذکر را می شنود که از باستانی پاریزی بیاموز!
خوشا به حال ما که با ابوالفضل بیهقی و در قرون 20 و 21 هم روزگار شدیم و خوشا به حال همسرش که اینک دوباره یار را در کنار دارد.
این چند سطر را نه به حساب یاد کرد بگذارید نه هیچ چیز دیگر. ستایش عشق است و عاشقانه زیستن و عاشقانه مردن.وطن پاریزی صد البته پاریز بود اما وطن در مفهوم تازه تر فراتر از زادگاه است و کل سرزمین را در بر می گیرد. پس عجب نیست که در تهران آرمیده و کنار همسر و او که از هر نام آوری نامورتر بود شاید اکنون با زبان طنز در حال روایت احوال مردمانی کاملا عادی است که در همان حوالی خفته اند.
باستانی پاریزی راز عدد «هفت» را دریافته بود. پس هفت بار که نه هفت هزار بار به او درود می فرستیم که بی اعتنا به های و هوی ها و ادعا ها زبان پارسی و فرهنگ ایرانی را با شیرینی به کام مان می ریخت. می خواستم افسوس بخورم از این که در بی خبری نسبی تعطیلات نوروزی چشم از جهان فرو بست اما چه جای افسوس از این حیث که عاشق ایران و فرهنگ ایرانی و هفت های فارسی چه خوش اقبال بود که هنگامی درگذشت که ایرانیان در حال پاس داشت باستانی ترین جشن خود هستند و سفره های هفت سین در جای جای این سرزمین گسترده است...