زهرا جعفرزاده در روزنامه «شهروند» ، از زندگی 30 خانواده مهاجر افغان که در قلعه تاریخی «دهشاد» شهریار که 200 سال قدمت دارد گزارشی تهیه کرده که در ادامه آن را می خوانید:
جنگ آنها را به قلعه کشاند. ٣٦سال پیش؛ وقتی آقا سیدنصرالله دست زن و بچههایش را گرفت و از مزارشریف به قلعه آورد که اگر نمیآورد، فردای آن روز، سر خودش و پسر بزرگش در همان شهر، بالای دار میرفت. آنها یکی از ٣٥ خانواده جنگزده افغانند و از ٣٦سال پیش، قلعه ٢٠٠ساله «مفید» برّ جاده تهران-ساوه آنها را محکم در آغوش کشیده؛ پناهشان داده. قلعهای با چهار برج دیدهبانی و دیوارههای کنگرهدار یک شکل و مرتب که سالهاست ساکنان خسته و ملولش را میبیند که با گلهگله بز و گوسفند از در هرمی بیرون میروند و شب با همان گلهها باز میگردند؛ شاید به رسم ٢٠٠سال پیش.
خانه آقا سیدنصرالله، یکی از ٣٠ خانه قلعه است. میراث فرهنگی ١٣سال پیش، بنای قاجاری را به اسم «دهشاد» ثبت کرد و حالا قلعه در جنوبیترین جای شهریار، پاهای قطورش را محکم در زمین کوبیده و محل زندگی ٣٠، ٣٥ خانواده افغان است. آقا سیدنصرالله ٧٠ساله قدیمیترین ساکن قلعه، با آن کلاه سیدی سبز در کوچه بالایی خانه «نجمه» و «حکیم»، دستکشهای سفیدش را بالا میکشد و در جایی شبیه آبشخور، علفها را میریزد.
حالا زندگی او و «معصومه» زنش و بچهها و نوهها و نتیجهها، در سه چهار خانه کوچه مسجد خلاصه شده: «ما اهل مزار شریف هستیم، یک فامیلی داشتیم که زودتر از ما آمده بود اینجا. اول خودمان شاه عبدالعظیم بودیم، بعد از طریق فامیلمان آمدیم اینجا. این آغول را میبینی، خانه ما بود، حالا مال گوسپند است.» اینها را با لهجه غلیظی میگوید. خانهاش برورویی دارد، میگوید هر چیزی که به او تعلق داشته، درست کرده و هر چیزی که نتوانسته، میراث فرهنگی آمده و درست کرده. اشارهاش به دیوارهای بزرگ و بلند قلعه است که انگار همین دیروز مرمت شده؛ مصنوعی و ناهماهنگ با بافت قدیمی.
آقا سیدنصرالله میگوید هیچکاره قلعه است، اما همه میدانند او کلیددار است و اوست که شبها در کهنه و زهوار دررفته قلعه را رأس ساعت ١٢ میبندد. کلید را چوپانها هم دارند، آنها که ١٢شب به بعد، کلید فلزی را در قفل آهنی میچرخانند و قدم در قلمروشان میگذارند: «اینجا مال میراث فرهنگی است، شورا دارد، اما میراث فرهنگی پول ندارد اینجا را درست کند، میگوید ٦میلیارد و ٦٦٠میلیون تومان پول میخواهد مرمت اینجا.» این عدد را دو سه بار میان حرفهایش تکرار میکند و برایش خوشایند است که عددها را به این خوبی میداند.
از گرسنگی نیامدیم، از مجبوری ننگ و ناموس آمدیم
ساکنان قلعه ماندگارند، انگشتشمار بودهاند کسانی که دل از قلعه کنده و رفتهاند پی زندگیشان، آنهایی هم که رفتهاند، همان دوروبرها برای خودشان جایی دستوپا کردهاند: «بعضی از خانوادههایی که از اینجا رفتند، حالا پشت قلعه زندگی میکنند، آنجا ترک و افغان هستند. افغانها خیلی دلشان میخواهد بیایند داخل قلعه؛ اما خانهای نیست که بخواهند در آن زندگی کنند.» سیدنصرالله میگوید هیچکس در این قلعه نمیتواند آجری را تکان دهد. نوشته روی تابلوی فلزی زرد رو به روی قلعه، استناد حرفهایش است: «روی آن تابلو نوشته کسی نمیتانه قلعه را خراب کنه و نمیتانه درستش کنه.»
نصرالله ٥ پسر دارد و دو دختر. نوههایش در همان کوچه مسجد این طرف و آن طرف میروند: «آبا و اجدادم در خانه خاکی زندگی کردهاند و من دوست دارم در خانه خاکی زندگی کنم.» دلش برای مملکتش تنگ است و میگوید که از سرناچاری به ایران آمدهاند: «آنجا درگیری زیاد دارد، اگر ما به ایران نمیآمدیم، فردایش من و پسر بزرگم را اعدام میکردند، خیلی از نفرات از گرسنگی نیامدهاند، از مجبوری ننگ و ناموس آمدهاند. نفرهایی بودند که یک عالم آب و زمین و گوسپند و گاو داشتند، اما دست بچههایشان را گرفتند و آمدند ایران؛ از مجبوری.»
معصومه، بیبی است؛ بیبی بچههای قدونیم قدی که در کوچه مسجد سروصدا کردهاند. زندگی در کوچه با صدای بچهها و ضبط خودرويي که تازه وارد قلعه شده، جاری است. بیبی خودش را به زحمت از کنار تشت فلزی بلند میکند و میآید جلوی در و جوری میایستد که نمیگذارد غریبه داخل خانهاش را دیدی بزند: «زمان جنگ بود که آمدیم اینجا. شاه رفته بود. قبلا کشاورزی میکردیم و حالا گوسفندهای مردم را نگه میداریم. خودمان دو تا بز بیشتر نداریم.» حرفهایش را میزند و سریع برمیگردد کنار تشت فلزی و ظرفها را میشوید.
خودمان گچ گرفتیم، خودمان درست کردیم
«نجمه» پتوی قهوهای خالدار سیاه را که روی بند محکم شده، کنار میزند و حجم خرابی مثل سیلی میخورد توی صورت آدم. هیچچیز سرجایش نیست، حتی خشتی که ٢٠٠سال پیش روی آجرهای قدیمی را پوشانده و یکی از دیوارهای اصلی خانه بود، حالا ریخته؛ ریخته روی زمین و کمی آنطرفتر، ناشیانه، با خاک و گِل رویش را پوشاندهاند: «همین امروز صبح با گِل صافش کردیم، ریخته بود.» کنجِ دیوار نمکشیده، گِل هنوز خیس است و بوی نم میدهد. خانه نجمه و حکیم، یک کوچه پایینتر از خانه سیدنصرالله و نزدیک به در ورودی است.
تنها قلعه خشتی تهران با چشم خود، همه اینها را میبیند و آنقدر فرتوت است که با هر آهی که میکشد، بخشی از دیوارهای قلعه ١٢هزار و ٥٠٠ متری، فرو میریزد، مثل آهی که آن روز صبح و مثل خیلی روزهای دیگر، کنج دیوار خانه نجمه و حکیم را به تلافی بیلهایی که در زمین کوبیده شده، خراب کرد: «وقتی آمدیم اینجا، خرابه بود، همه جایش چاله چاله داشت، خودمان گچ گرفتیم و به دیوارها زدیم. حالا هم اگر زمین یک تکانی بخورد، همهچیز روی سرمان خراب میشود.»
همهجای خانه، تهمانده چیزی پیدا میشود؛ تهمانده علف بز و گوسفندها، تهمانده نانهای خشک و جو و کاه، تهمانده غذاهای ظهر در حوضی که وسط خانه حفر شده و آجرهای ٢٠٠ساله را نمایان کرده. حیاط سامانی ندارد، خانه، با ورودی کوتاهی به سمت حیاط شروع میشود و تمامی ندارد. اتاقهای تو در تو، دخمههای کوچک و بزرگی که بیشک، دو قرن پیش، هرکدام برای کاری بنا شده بودند و حالا تبدیل به حمام و توالت و آغل گوسفند و انبار کاه و... شده است. این قلعه تاریخی است و ساکنان آن، بیتفاوت به این قدمت، هر روز معجونی از آبوگل را به در و دیوارهای آن میسایند. نجمه، تنها ساکن قلعه است که اجازه میدهد غریبه وارد خانهاش شود.
دیوارهای خانه هرکدام، یک ساز میزنند، بعضی نصفه سبز و سفیدند و بعضی تکرنگ. روی بعضی دیوارها، پارچه کشیده شده و روی بعضی دیگر، کاغذ کادو و مقوا. سقف چوبی با پارچهای بزرگ پنهان شده و همان سقف را تنه درخت جوانی که با کاغذ و سفره پلاستیکی کادو پیچشده، محکم کرده. زن با لهجه غلیظی حرف میزند: «ما هیرات زندگی میکردیم، هفت سال پیش بود که اینجا آمدیم، قبلش شوهرم ایران کار میکرد و برایمان پول میفرستاد، بعد دیگر خودمان آمدیم قلعه مفید.» «حبیبالله مفید» قلعه را از مالک اولیهاش که دهشاد مشارالسلطنه است، خریده. بنایی که در دوران اسلامی و در زمان حکومت قاجاریه ساخته شده است.
٢٠٠ تومان اجاره هر خانه تاریخی
نجمه یک زن افغان تمامعیار است؛ با لباس بلند مشکی با طرحهای بنفش نخی و شلوار گشاد آبی و شال نازک مشکی که به دو طرف سر رها شده: «همه اهالی اینجا افغانستانی هستند، قبلا مثل اینکه ایرانی هم اینجا زندگی میکرده، بعد که آنها رفتند، افغانها آمدند.» «حکیم» آن ساعت از روز گوسفندها را برده برای چرا؛ خانه نیست: «نان برده برای پسرها. سر ظهر اینجا بود.» نجمه کنارههای شالش را میاندازد پشت گوش. دستش را به سمت آغلی که دریچهاش سمت راست ورودی درِ خانه است، دراز میکند: «گوسفندها مال ارباب شوهرم است، ما هم آنها را همین جا بسته کردیم و خرج نان و آبشان را میدهیم، ارباب هم برجی ٣٠٠، ٤٠٠هزار تومان بهمان میدهد، همیشگی هم نیست، چند روز دیگر عید قربان است و خیلی از این گوسفندها را سر میبرند و کار ما تمام میشود.» خانواده ١٠ نفره آنها برای زندگی در یکی از این خانههای قلعه، ماهی ٢٠٠هزار تومان به یک آقای افغان میدهند: «نمیدانیم چه کسی است، هر کس بیاید داخل قلعه و زندگی کند، ازش اجاره میگیرند.» معصومه نگاهمان میکند، دختر ١٥ساله خانه که سواد ندارد، میداند خانهشان بخشی از یک قلعه تاریخی است: «چه کار کنیم، از مجبوری است که اینجا زندگی میکنیم.»
جنگ که شد، خانواده حکیم هر چه داشتند، فروختند. پاسپورت خریدند و پا در خاک کشور همسایه گذاشتند، چند سال بعد اما از ندانمکاری، پاسپورتها را دور انداختند و دیگر از کارت اقامت هم خبری نیست: «هفتسال است میرویم و میآییم اما از کارت اقامت خبری نیست. دو پسرم را امسال نمیخواستند ثبتنام کنند، رفتیم سفارت، آخر سر دو برگه به ما دادند، ٦٠٠هزار تومان هم دادیم تا ثبتنامشان کردند.» برگه واکسن پسرهایش نثار احمد و علیاحمد را نشان میدهد.
عروس ٢٠سالهاش ادامه حرفهای مادر همسرش را میگیرد: «ما هر چه میخواهیم از بیرون قلعه میخریم، داخل قلعه چیزی ندارد، همسایهها هم خیلی به ما محل نمیدهند، آنها هزاره هستند و ما پشتو زبان هستیم. ما سنی هستیم آنها شیعه.» صدای هوهوی کولر آبی که بدون هیچ حفاظی از دریچهای که روی دیوار باز شده، فضای اتاق را پر کرده، کولر آبی را چند آجر و دبه نگه داشته است. تابستانها تکلیفشان معلوم است، گرم است و داخل خانه را میشود تحمل کرد، زمستان اما سخت است، بخاری برقی سوخته و آنها از پارسال، چوب آتش میزنند، داخل لگن میاندازند و میگذارند وسط اتاق: «زمستانها رفتوآمدمان به داخل قلعه و خانه سخت میشود، زمین خاکی است و همه جا گِل میشود. نمیشود راه رفت.» چهار، پنج تیرچراغ برقی که دوطرف کوچههای بینامونشان قلعه، پا را در زمین کوبیدهاند، میگویند که اهالی، برق دارند، آنها آب هم دارند اما از گاز خبری نیست و هر دو سهروز یکبار، هفتهزار تومان یک کپسول میخرند و مصرف میکنند.
وسط خانه دو سبد پهن شده، یکی پارچه است و دیگری نخهای جداشده تکههای پارچه؛ زنان خانه کاموا درست میکنند و آن را کیلویی هزار تومان میفروشند.
قلعه برای گوسفندداری خوب است.
«فریبا»، چند قدم آنطرفتر از خانه نجمه، با یک دست، اسب پلاستیکی چرخدار را گرفته و با دست دیگر برادرش را. تند قدم برمیدارد به ضلع جنوبغربی قلعه: «از خانه خالهام میآییم، اون کوچه آخری است.» فریبای ١٠ساله، یکماهه بود که همراه پدرومادرش به قلعه آمد، مهر که بیاید میرود کلاس پنجم مدرسهای که درست روبهروی قلعه است، خودش و برادر کوچکش: «ما همه اینجا همسایه هستیم، با بعضیهاشون هم فامیل.» گره روسری را محکم بسته، میرود به سمت خانه، خانه انتهای یکی از همان چهار کوچه بینامونشان است. درِ خانه چوبی است و از لای در باز شده، ماشین لباسشویی دوقلوی سفیدی نمایان میشود.
خانه آنها شرایط بهتری از خانه نجمه دارد. راحله بیحوصله، در چارچوب در میایستد و یک دستش را به لنگه در تکیه میدهد، یعنی که اجازه ورود ندارید: «خودمان اهل ولایت فاریاب افغانستان هستیم، ٩سال است اینجا زندگی میکنیم، قبلش دهشاد بالا بودیم، شوهرم چوپان است، دیدیم اینجا برای گوسفندداری خوب است، آمدیم اینجا. خودمان خانه را درست کردیم،» میداند قلعه تاریخی است اما بیتفاوت از آن میگذرد: «تاریخی هم باشد، کسی نیامده برای کمک.» راحله میگوید؛ ٩سال پیش، قلعه شلوغتر بود، حالا کمی خلوت شده، هرکس میرود، به فامیلش خبر میدهد، یکی جایش را میگیرد. اجاره خانواده چهارنفره راحله را یک ایرانی میگیرد: «برجی ١٠٠هزار تومان.»
صدای موتور میآید، کسی تند و فرز با موتور، وارد قلعه میشود و ترمز را جلوی سمندی که کنار مسجد جاخوش کرده، میگیرد. مسجد تنها جای قلعه است که شبیه یک خانه واقعی است.
علیاصغر و جابر کنار در مسجد تکیه زدهاند و وقت میگذرانند. علیاصغر چشمهای روشنی دارد و ١٥سال بیشتر ندارد. پدرش ٤٠، ٣٠سال پیش، به ایران آمد و بعد از مدتی زندگی در قم، به قلعه آمد. قبلا کشاورز بود و حالا کار نمیکند: «بچه که بودم، اینجا خیلی شلوغتر بود.» علیاصغر، قلعه را دوست دارد، دورهمیهای قلعه را: «خیلی برایم فرقی نمیکند که تاریخی است، خوب است آدم در قلعه کنار همشهریهایش زندگی کند.» میخندد.
مادرش اجازه عکاسی از خانه را نمیدهد، همسایهها هم همینطور: «اینجا که ایستادهایم، دیگر آخر قلعه است، نزدیک ٣٥ خانواده اینجا زندگی میکنند، در بعضی ازخانهها، دو خانواده با هم زندگی میکنند، اما بزرگترین خانواده را، آقا نصرالله دارد.» خانه علیاصغر و خانواده هفتنفرهاش، اربابی است. آنها بهترین خانه قلعه را دارند، با درختهای بزرگ و حیاط سرسبزی که حسرت دیگر ساکنان قلعه شده. از بالای پشتبام، آفتابگردانهای خانهشان پیداست، نه فقط آفتابگردانها که دیشهای زنگزده ماهواره هم از آن بالا معلوم است. خانهروبهرویی، فرق چندانی با یک خرابه ندارد. مکانی خالی از آدم، پر از ویرانی: «قبلا اینجا گوسفند نگه میداشتند، الان اما خالی است.» علیاصغر اینها را میگوید.
«فاطمه» زنی چادری است که با پسر چهارسالهاش، به سمت در خروجی قلعه، قدم برمیدارد: «٢٠سال است اینجا زندگی میکنیم، قبلا قلعه سالمتر بود، الان خراب شده. هرکس خانه خودش را مرتب کرده، اما کسی کاری به دیوارهای بیرونی قلعه ندارد.» ٢٠سال پیش، برادر همسرش، آنها را به این قلعه آورده و حالا که همسرش از کار افتاده، خودش میرود بیابان و کشاورزی میکند: «ما همه کارهایمان را بیرون از قلعه انجام میدهیم، برای خرید هم میرویم اکبرآباد. با ماشین راه زیادی نیست.» فاطمه میگوید از شورای شهر دهشاد، زیاد به قلعه سر میزنند و از آنها میخواهند که از آنجا بروند: «ما که پول نداریم از اینجا برویم.»
اداره میراث فرهنگی استان تهران پول مرمت قلعه دهشاد را ندارد
جز دیوارهای کنگرهدار و برج پهن و بلند، هیچ چیز این بنای خشتی، نشان یک قلعه ٢٠٠سالهای که در دوره قاجار از زمین بالا رفته، ندارد. سال ٨٢ سازمان میراث فرهنگی، این قلعه را بهعنوان یک اثر ملی ثبت کرد، اما حتی یک تابلو هم آن اطراف دیده نمیشود که نشانی از قلعه داشته باشد. سپیده سیروسنیا، معاون میراث فرهنگی استان تهران است و از آنچه بر قلعه دهشاد میگذرد، خبر دارد و همه پرسشها درباره جلوگیری از تخریب این بنا را در یک جمله خلاصه میکند: «میراث فرهنگی بودجه کافی را برای مرمت این بنا ندارد.»
مرمت یک بنای خشتی درحال تخریب است و پول زیادی میخواهد تا مرمت شود: «به هرحال افرادی در این قلعه زندگی میکنند و استفاده از آن به مرور زمان، منجر میشود تا بخشهایی از آن آسیب ببیند. اهالی این قلعه، بدون اینکه اطلاعی از نحوه بازسازی داشته باشند، خودشان اقدام به تعمیر دیوارها کردهاند و این خودش منجر به آسیب بیشتر به بنا میشود.»
سیروس نیا از نزدیک با قلعه دهشاد آشناست و میداند داخل آن چه خبر است، با این حال نمیداند بهطور دقیق مرمت این بنا به چه میزان بودجه نیاز دارد: «باید هزینههای مرمت برآورد شود.» بیش از ٣٦سال از زندگی قدیمیترین ساکن قلعه میگذرد و با اینکه به نظر میرسد دخل و تصرف ساکنان به در و دیوارهای قلعه روند تخریب را سریعتر کرده اما سیروسنیا میگوید؛ اگر قلعه خالی از سکنه بود، زودتر خراب میشد: «وقتی چنین مکانی متروکه شود، تخریبش سریعتر میشود.
اتفاقا خوب است افرادی در این قلعه زندگی میکنند، چون اگر اینها نبودند، شاید قلعه محل تجمع خلافکاران میشد و آسیب بیشتری به آن زده میشد.»
معاون میراث فرهنگی استان تهران حتی معتقد است که مرمت غیراصولی ساکنان قلعه، بهتر از مرمتنشدن آن است: «به هرحال این افراد هم با گِل و آب بخشهای خرابشده دیوارها را پُر میکنند و به خود بافت اصلی صدمهای نمیزنند. چرا که مصالح همگون است و مشکلی ایجاد نمیکند.»
قلعه به حال خود رهاست و هر روز بخشی از دیوارش فرو میریزد، با این حال نه سازمان میراث فرهنگی قدمی برمیدارد و نه مالک: «قلعه مالک دارد، اما هیچ کاری برای مرمت قلعه نمیکند، باید یک سرمایهگذار برای قلعه پیدا شود، بنا را از مالک بخرد، آن را مرمت کند و حتی تبدیل به یک مکان توریستی کند. در آن صورت میتوان قلعه را از نابودی نجات داد.» سیروس نیا، مالک قلعه دهشاد را نمیشناسد و حتی میگوید که سازمان میراث فرهنگی نمیتواند او را مجبور به مرمت و رسیدگی به وضع قلعه کند: «از آنجا که قلعه ثبتملی شده، اگر میراث فرهنگی متوجه شود در محل، اقدامی صورت گرفته که برای خود محل تاریخی خطرآفرین است، میتواند برای جلوگیری از ادامه روند، ورود پیدا کند.
همه اینها در شرایطی است که وقتی یک بنای تاریخی، ثبت ملی میشود، باید دولت برای مرمت آن هزینه کند اما اعتباری برای این کار اختصاص داده نشده است.» اهالی قلعه کارشناسان میراث فرهنگی را میشناسند، گاهی آنها را دیدهاند که میآیند برای سرکشی. نگاهی به سقف و دیوارهایش میاندازند و میروند.
همین: «هر منطقه مسئولی دارد و کارشناسان به صورت دورهای از محل بازدید میکنند و اگر تخریبی صورت گرفته باشد، آن را گزارش میکنند. براساس قانون آنها موظف هستند که به نسبت تخریبها تذکر دهند.» اگر برای هر کوتاهی که از سوی اداره کل میراث فرهنگی استان تهران، توجیهی پیدا کرد، برای بینام و نشانبودن قلعه دهشاد، بهانهای نیست: «وظیفه میراث فرهنگی است که اسم و مشخصات قلعه را روی تابلویی بنویسد.» به گفته سیروس نیا، اینجا هم مشکل پول است، چراکه استان تهران ٧٣٠ بنای تاریخی دارد که ثبت ملی شدهاند.
سههزار بنا هم در همین استان قرار دارد که ارزشدار هستند، بیش از دوهزار بنای تاریخی تنها در داخل شهر تهران هستند که تعیین حریم و قراردادن تابلو برای معرفی هر مکان اعتبار زیادی میخواهد.
سرنوشت برای قلعه تاریخی ٢٠٠ساله دهشاد، معروف به مفید، با نابودی گره خورده است. هر سال، نفس قلعه سنگینتر میشود و تخریب بیشتر و ویرانی بالاتر و میراث فرهنگی و مالک قلعه دسترویدست گذاشته و نابودی آن را به چشم میبینند. نابودی یک قلعه زخمی در جنوب شهریار که بیپناه، سالهاست که همزیستی مسالمتآمیزی را با آدمها شروع کرده است.