عصر ایران؛ روحالله صالحی- وقتی خاک این سرزمین را الک میکردند، تمام کلوخهایش افتاد ته گلوی خرمشهر و آبادان و ما سرخوشانه دل بستیم به لب کارون خواندنهایشان و رجز خواندیم برای پل عشاق و راین و هرچه ملودی رمانتیک در گلوی رودهای جهان ریخته شده است.
این جا دقیقا جایی است که شهید مرادی در جواب سرباز عراقی که روی دیوار نوشته بود: «آمده ایم که بمانیم» نوشت: «آمدیم، نبودید».
سال هاست که آن ها به خانه برگشتند و ما نه، آن ها از لابه لای جرز دیوار ترکشی بیرون می آورند که پشتش به جنگ گرم بود و ما ماندیم که چطور مبل با پرده هم خوان شوند. آن ها آمدند بدون خاطرات دهه شصت، نشانی از عینک ریبون و ...نبود.
پشت تمام فوتبال از جنس برزیل کودکیمان، یک پسرک سیهچهرده آبادانی و خرمشهری هست و اگر یادتان نمی آید برگردید و عکس های تیم عقاب و شاهین و...را ببینید.
چه کرده ایم که نتوانستهایم این اژدهای هفت سر را از این خاک پر گهر که خون دلها خوردهایم در برنایی و سترگیاش ،بیرون کنیم و امروز به شکل خطوط شکسته خشکسالی افتاده ته گلوهایی که طعم گرد و خاک میدهد.
امروز که نباید کف زنان یزله بخوانند. یزله را گذاشته اند برای عزاداری، شبیه هوره مردمان کوهستان، چنگ بر صورت می کشند و به هم پایی اهالی سبلان و تبریز می خوانند: «اوزو وه ده، رحم ائله گل ایستمه سو، کی قان اییی گلیری...» - [به خودت و به من رحم کن و آب مخواه که از این آب بوی خون می آید.]
این را برای علی اصغر- ع- می خوانند و نوای عاشورایی شان دشمن را چند قدم پس می راند و حالا چه ربطی دارد که کاری کرده اند که ناچار شده اند به خالی کردن داغ دل لابه لایی دبه ها و یزله ها، هرچند با شکستن و نا امنی فقط مسأله تاب برمی دارد و به نفع هیچ کس نیست جز بدخواهان اما این جا با کم کاری مدیریتی اتفاقی افتاده که تن و بدن مان می لرزد نه وسط پایکوبی و «برزیلته» وسط گرما و شرجی و شوری و شوربختی که حداقل امکانات یعنی آب...
این روزها چسبیده ایم به اساطیر و سیزده تیر، جشن تیرگان است و تیشتر را که ستاره باروری باران بوده گرامی میداشته اند. مازنی ها سیزده شو را پای کوبی می کرده اند حالا دمغ باشو غریبه کوچک هستند که لب هایش تشنه است.
نباید این اژدهای اپوش جایی دهان باز کند و آناهیتا مادر باران را به بند بکشد که ما از مام وطن شیر و خون نوشیده ایم و همه اختلاف ها شبیه همان گیس و گیس کشی کودکی هاست که با قهرم قهرم تا قیامت شروع می شد و طولانی ترینش ده دقیقه طول می کشید.
می گویند آرش کمانگیر حوالی همین روزها از دماوند سر به فلک کشیده بالا رفت و کمانش را به ابرها تکیه داد و چه تقارن عجیبی که ما هزاران آرش را در همین خونین شهر راهی آسمان کردیم و روی تابلویش نوشتند: «خرم شهر جمعیت سی و شش میلیون نفر» و کل ایران آن روز همین قدر جمعیت داشت.
ما باید سهم مان از دل دادگی به خرم شهر را ادا کنیم و با چند جمله و چند پیام در صفحات مجازی هیچ آب شوری تلخی اش از حافظه مردم نمی پرد، امروز نیاز به آرامش دارند...
به قدر سر سوزن رفتارمان در قبال انرژی و منابع تغییر دهیم. همین تغییرات کوچک به ما می آموزاند که درست زندگی کنیم و نیازی به یزله رقصیدن و هوره خواندن و بیدار کردن آرش ...نباشد.
این سرزمین باید به خودش بیاید که در چه شرایطی ایستاده و به فرمان خدا، سرنوشت هیچ قومی تا خودشان نخواهند تغییر نخواهد کرد و ما هنوز نتوانسته ایم با تغییرات جوی و اقلیمی خودمان را وفق دهیم و هنوز صادرات هندوانه به راه است و این «هنوز» گفتن ها یعنی تا گردن در مرداب فرو رفته ایم و کک مان نمی گزد.
دل این ملت به مهر خاک خوزستان سرخم میکرد تا دشمن سه روز که پیش کش، هشت ساله هم نتواند یک وجب و حتی کمتر و به قدر یک گلدان، خاک بردارد و ما نمی دانیم وااسفا سردهیم که ربط باشگاه فوتبال و ارز دولتی واردات لاستیک و...چون است.
ما دومینویی از اشتباهات هستیم این «ما» یعنی نسبت شغلی و جایگاهی فرق نمیکند، همین که نمیخواهیم یادبگیریم یعنی مقصریم، مدیران بیشتر و باید قبل از افتادن اولی، همه دومی را محکم بگیریم.
قبل از شور شدن آب جای دیگر و به فکر بودن یعنی مدیریت، کش دادن این شوری مزه فقط خون را می کشاند توی دهان و این اصلا خوب نیست حتی بدتر از بد است.
انگار دشمن با خیلی چیزها کاری ندارد، خودمان مسلطتر، پشت پا می زنیم به هم و لبخندمان گوش جهانی کر می کند.
جام جهانی باشد و برزیل هم باشد اما ما از یاد آبادان و حتی جناب خان، تن و بدنمان بلرزد که نکند این اژدها باز از ما بخواهد که آرش کمانش را به ابرها تکیه بدهد.
(ما دومینوی اشتباهات هستیم) چرا این همه اشتباه؟