۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۲۰۷۵۰
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۳ - ۲۴-۰۴-۱۳۹۷
کد ۶۲۰۷۵۰
انتشار: ۰۹:۵۳ - ۲۴-۰۴-۱۳۹۷

خوشبختی هم حدی دارد

درمان افسردگی هم به ابزار تبلیغ و هم به میدان مبارزه برای تحریک عمقی مغز بدل شده است.

چند سالی هست که پزشکان توانسته‌اند با تحریک الکتریکی مغز افراد افسرده احساس خوشبختی و آرامش در آن‌ها ایجاد کنند. اما به موازات این پیشرفت هر روز سؤالات بیشتری مطرح می‌شود. آیا این پزشکان هستند که باید میزان تحریک الکتریکی و احساس خوشبختی فرد را مشخص کنند، و یا افرادی که از هر کسی بیشتر میزان نیازشان به این‌ها را می‌دانند؟ آیا این تحریکات می‌تواند درمانی ماندگار باشد؟ و آیا احساس خوشبختی هم حدی دارد که گذر از آن می‌تواند مخرب باشد؟

به گزارش عصر ایران به نقل از ترجمان، لون فرانک در نوتیلوس نوشت:  «چقدر خوشبختی، خوشبختی بیش از حد است؟» این پرسش خوبی است، اما من اندکی شگفت‌زده شدم هنگامی که آن را در قالب عنوان مقاله‌ای پژوهشی در نشریه‌ای پزشکی مشاهده کردم.

به‌هرحال، این پرسش مقاله مذکور در سال ۲۰۱۲ بود. این مقاله به‌قلم دو آلمانی و یک آمریکایی نوشته شده بود، و آن‌ها داشتند با این مسئله کلنجار می‌رفتند که چگونه باید با امکان دستکاری احساس خوشبختی و حالات روحی افراد از طریق تحریک مغزی روبرو شد. اگر به سیستم پاداش مغز دسترسی مستقیم داشته باشید و بتوانید احساس سرخوشی را کم یا زیاد کنید، چه کسی تصمیم می‌گیرد که سطح آن چقدر باید باشد؟ پزشکان یا فردی که مغزش در معرض خطر است؟

نویسندگان مقاله این پرسش را بدان دلیل مطرح می‌کنند که یک بیمار می‌خواسته است خودش در این باره تصمیم بگیرد: مردی آلمانی و ۳۳ ساله که سال‌ها از «اختلال وسواس فکری-عملی»۱ شدید و «اختلال اضطراب فراگیر»۲ رنج می‌برد. چند سال قبل، پزشکان الکترودهایی را در بخش مرکزی سیستم پاداش او یعنی «هستۀ آکومبنس»۳ کار گذاشته بودند.

تحریک مغزی تأثیر نسبتاً خوبی بر روی نشانه‌های بیماری او بر جای گذاشته بود، اما اکنون زمان تعویض باتری تحریک‌گر۴ فرا رسیده بود. این نیازمند یک عمل جراحی کوچک بود زیرا تحریک‌گر در زیر پوست درست پایین ترقوه کار گذاشته شده بود. برای این کار باید برآمدگی کوچک و گرد محل قرارگیری تحریک‌گر شکافته می‌شد. بیمار به بخش اورژانس بیمارستانی در توبینگن می‌رود تا عملیات درمانی بر روی وی انجام شود. در آنجا از عصب‌شناسی به‌نام ماتیس سینوفزیک خواسته می‌شود تا تحریک‌گر را به‌شیوه‌ای تنظیم کند که پارامترهای آن بهینه باشد. او و بیمار با دقت بر روی این مسئله کار می‌کنند، و سینوفزیک با تنظیم‌هایی از ۱ تا ۵ ولت تحریک‌گر را آزمایش می‌کند. در هر تنظیم، او از بیمار می‌خواهد تا احساس خشنودی، سطح اضطراب و احساس تنش درونی خود را توصیف کند. بیمار بر اساس مقیاسی از ۱ تا ۱۰ پاسخ می‌دهد.

آن‌ها با یک ولت کار را آغاز می‌کنند. چیز خاصی رخ نمی‌دهد. خشنودی یا «سطح خوشبختی» بیمار حدود ۲ است، در حالی که اضطراب او بالا در مقیاس ۸ است. با یک ولت بیشتر، سطح خوشبختی به ۳ می‌رسد، و اضطراب او به ۶ کاهش می‌یابد. این بهتر از قبل است اما هنوز چیز فوق‌العاده‌ای نیست. اما، در ۴ ولت، اوضاع کاملاً متفاوت است. اکنون بیمار احساس خوشبختی بیشینه در مقیاس ۱۰ و فقدان کامل اضطراب را توصیف می‌کند.

او به سینوفزیک می‌گوید، «مانند نشئگی مواد مخدر است»، و ناگهان سراسر چهره‌اش غرق در خنده می‌شود، در حالی که قبل از آن سیمایی اندوهگین دارد. عصب‌شناس ولتاژ را برای آزمایش یک درجه بالاتر می‌برد، اما بیمار در ۵ ولت می‌گوید که احساس او «عالی است اما اندکی بیش از حد است». او آن‌چنان احساس خلسه می‌کند که خارج از کنترل است، به‌نحوی که حس اضطراب او تا ۷ بالا می‌رود.

آن‌ها توافق می‌کنند که تحریک‌گر را بر روی ۳ ولت تنظیم کنند. به نظر می‌رسید که این توافقی مقبول باشد که در آن بیمار هم از لحاظ خوشبختی و هم اضطراب تا حدود زیادی در سطح «عادی» است. در عین حال، این ولتاژی است که باتری ۵ هزار دلاری را خیلی سریع تخلیه نمی‌کند. همه چیز خوب و خوش است.

اما روز بعد، هنگامی که قرار است بیمار مرخص شود، او نزد سینوفزیک می‌رود و از وی می‌پرسد آیا آن‌ها قبل از اینکه او مرخص شود می‌توانند ولتاژ را بالاتر ببرند یا خیر. او احساس خوبی دارد، اما همچنین احساس می‌کند که نیاز دارد در هفته‌های آتی «اندکی شادمان‌تر» باشد.

عصب‌شناس مخالفت می‌کند. او به بیمار توضیح می‌دهد که چرا زندگی در حالت سرخوشی دائم ممکن است زیان‌بار باشد. دلایلی وجود دارد که فرد باید امکان نوسان طبیعی حالت روحی در هر دو جهت مثبت و منفی را فراهم نماید. رویدادهای مثبتی که برای شما پیش می‌آید باید بتوانند به‌صورت مثبت تجربه شوند. بیمار سرانجام رضایت می‌دهد و با حالت میانه مرخص می‌شود و متعهد می‌گردد که برای چک‌آپ‌های منظم مراجعه کند.

سینوفزیک و دو همکارش در مقالۀ خود می‌نویسند: «روشن است که صرفاً بدان دلیل که بیمار می‌خواهد پزشکان مجبور نیستند که پارامترهای تحریک‌گر را فراتر از سطوح درمانی مقرر تنظیم کنند». هر چه باشد، بیماران «تصمیم نمی‌گیرند که چگونه دستگاه تنظیم ضربان قلب تنظیم شود».

این درست است، اما تفاوتی وجود دارد. شمار اندکی از افراد عادی می‌دانند که چگونه ضربان قلب باید تنظیم شود، اما هر کسی دربارۀ خلق و خوی خودش متخصص است. چرا نباید به بیماران اجازه داد تا حالات روحی خود را طوری تنظیم کنند که با آرزوها و اوضاع آن‌ها متناسب باشد؟

بله، سه پژوهشگر فکر می‌کنند که ممکن است سرانجام به آن نقطه برسیم، یعنی زمانی در آینده، مردم صرفاً به‌عنوان روشی برای بهبود وضعیت ذهنی خواستار تحریک عمقی مغز خواهند بود.

آن‌ها تأکید می‌کنند که افزایش سطح خوشبختی بدین شیوه ضرورتاً هیچگونه جنبۀ غیراخلاقی ندارد. مسئله فقدان شواهدی است که نشان دهد این روش برای فرد سودمند است، به‌ویژه در پرتو هزینۀ چشمگیر این روش درمانی. حتی قبل از نیاز به تعویض باتری، که هر سه تا پنج سال باید انجام شود، و تنظیم‌های دوره‌ای، خود سیستم ۲۰ هزار دلار و جراحی و تشریفات بیمارستانی ۵۰ هزار تا ۱۰۰ هزار دلار هزینه دارد.

امروز، ما باید از خودمان بپرسیم که «سطح درمانی خوشبختی» کجا می‌تواند قرار بگیرد و اینکه آیا سطوح بالاتر خطرات و زیان‌هایی به همراه دارد یا خیر.

به نظر می‌رسد که مرد جوان ناشناس با الکترودهای آکومبانس استدلال عصب‌شناس را نپذیرفته باشد زیرا، پس از مدتی کوتاه، دیگر برای چک‌آپ مراجعه نمی‌کند و بدون هیچ نشانه‌ای ناپدید می‌شود. شاید پزشک دیگری یافته باشد که حاضر شده است او را خوشبخت کند.

مسائل مربوط به لذت و آرزو دقیقاً به بنیاد معنای انسان‌بودن در جهان باز می‌گردد. توانایی تحریک مدارهای کارکردی خاصی در مغز به‌طور دقیق و هدفمند پرسش‌هایی بنیادین برای ما به وجود می‌آورد.

هدونیا چیزی در این واژه نهفته است؛ بر روی زبان می‌غلطد چنان‌که گویی بر روی فرش قرمز راه می‌رود و حسی خوشایند بر جای می‌نهد. شاید هدونیا نام باغ عدن بوده باشد قبل از آنکه مار پیشنهاد بدخواهانۀ خرد و بینش را ارائه کند. و بیش از هر چیز دیگری، هدونیسم به شعاری بدل شده است برای اینکه چگونه باید زیست.

فقدان احساس لذت، به‌شیوۀ خود، در پی ظهور بیماری افسردگی، به موضوعی محبوب بدل شده است. طبق مطالعات مختلف، یک‌چهارم از ما در طول زندگی به این بیماری دچار می‌شویم، و فراوانی آن در دنیای صنعتی دارد افزایش می‌یابد. درمان افسردگی هم به ابزار تبلیغ و هم به میدان مبارزه برای تحریک عمقی مغز بدل شده است.

این روش با کارهای هلن میْبرگ عصب‌شناس آمریکایی و آندرس لوزانو جراح کانادایی در حوزۀ روان‌پزشکی با موفقیت همراه شد. در رسانه‌ها غوغایی به پا شد هنگامی که این دو دانشمند در سال ۲۰۰۵ نخستین پژوهش دربارۀ تحریک عمقی مغز برای درمان افسردگی مزمن شدید را منتشر کردند، و باید بدانید که این نوعی از افسردگی است که به هیچ چیز واکنش نشان نمی‌دهد، نه به دارو، نه ترکیبی از دارو و روان‌درمانی، نه شوک الکتریکی. اما ناگهان، شش بیمار وجود داشت که همه از درمان آن‌ها ناامید شده بودند اما بهتر شده بودند.

به یکباره، هلن میبرگ مشهور شد و در همایش‌ها چنین معرفی می‌شد: «زنی که جراحی روانی۷ را احیا کرد». سپس، دیگران هم به این جریان ملحق شدند، و اکنون آن‌ها دارند بر سر این بحث می‌کنند که دقیقاً در کجای مغز بیماران افسرده باید تحریک انجام شود. این صرفاً نوعی بگومگو بین افراد خودخواه نیست بلکه مناقشه‌ای است دربارۀ اینکه افسردگی واقعاً چیست. آیا آن اساساً دردی روانی است یا اینکه ناتوانی در احساس لذت؟

هلن میبرگ می‌گوید: «شغل من در مقام عصب‌شناس این نیست که مردم را خوشبخت کنم»؛ سپس مکث می‌کند و چنین ادامه می‌دهد: «من بیمارانم را از درد رهایی می‌بخشم و با پیشرفت بیماری مقابله می‌کنم. من آن‌ها را از درون حفره بیرون می‌کشم و از منفی ده به صفر می‌رسانم، اما از اینجا به بعد مسئولیت با خودشان است. آن‌ها با زندگی خود و با این پرسش رو به رو می‌شوند: من کیستم؟»

دفتر کار هلن میبرگ در طول لچکی شیشه‌ای یک ساختمان در دانشگاه اِموری قرار دارد. از لحاظ فیزیکی، قیافه‌اش آدم را به یاد پریان می‌اندازد با موهای لخت قهوه‌ای که بر روی لبه‌های عینک بزرگش قرار گرفته است. او کوچک‌اندام و توجه‌برانگیز است. اما به‌محض اینکه شروع به صحبت می‌کند بزرگی او آشکار می‌شود. صدایش بم و عمیق است، و سخنانش چنان در جریانی ملایم بر زبانش جاری می‌شود که گویی برای همیشه در جهات مختلف در پیچ و تاب است.

او می‌گوید: «ما فرضیه‌ای داشتیم، آزمایشی طراحی کردیم، داده‌ها را کنار هم قرار دادیم، و اکنون روشی داریم که برای شمار بسیار زیادی از بیماران کارآمد است». سپس مکث می‌کند و با طنینی آرام‌تر ادامه می‌دهد: «اما برای من، موضوع همواره فهم افسردگی بوده است».

میبرگ تحقیقاتش دربارۀ مکانیسم‌های افسردگی را در دهۀ ۱۹۸۰ آغاز می‌کند، در زمانی که همه چیز در بیوشیمی و پیام‌رسان‌های عصبی خلاصه می‌شد. مغز سوپی شیمیایی بود، و عارضه‌های روانشناختی به مسئلۀ «عدم‌توازن‌های شیمیایی» مربوط می‌شدند. اسکیزوفرنی نوعی عدم‌توازن در سیستم ترشح دوپامین بود، و فرضیۀ سروتونین دربارۀ افسردگی غالب بود. طبق این فرضیه، علت این بیماری توان‌فرسا باید سطوح پایین سروتونین باشد. این فرضیه با این واقعیت پشتیبانی می‌شد که داروهای ضدافسردگی خاصی سطح سروتونین در مغز را افزایش می‌دادند، اما این نظریه با شواهد مستدل دیگری پشتیبانی نمی‌شد.

سپس چیزی رخ می‌دهد که کانون توجه پژوهشگران را تغییر می‌دهد. پیشرفت‌های چشمگیری در تکنیک‌های پویش مغز حاصل می‌شود و این از جمله بدان معناست که می‌توان به فعالیت مغزهای زنده نگاه کرد و رخدادهای درون مغز افراد با شرایط مختلف را مقایسه کرد. میبرگ در طول دهۀ ۱۹۹۰ شروع می‌کند به جستجوی مدارها و شبکه‌هایی که در بروز افسردگی نقش بازی می‌کنند. دیگران نیز در همین جهت پژوهش می‌کردند، و گروه‌های مختلف می‌توانستند اظهار کنند که در دستگاه لیمبیک۸ و همچنین کورتکس پیش‌پیشانی۹ مشکل وجود دارد. یعنی، مناطق عاطفی و شناختی مغز هر دو در افسردگی نقش ایفا می‌کنند. پویش‌های ام‌آرآی از افراد مبتلا به افسردگی نشان داد که در مقایسه با افراد عادی و غیرافسرده نواحی خاصی از مغز بیش از حد فعال هستند در حالی که نواحی دیگری بیش از حد غیرفعال هستند.

سپس میبرگ بر ناحیۀ کوچکی از قشر مخ با نامی نتراشیده تمرکز می‌کند یعنی ناحیۀ سوبگنوالیس۱۰ یا ناحیۀ برودمان ۲۵ ۱۱. این ناحیه اندازۀ بیرونی‌ترین بند انگشت اشاره است و نزدیک ساقۀ مغز تقریباً دقیقاً پشت حدقه‌های چشم قرار دارد. در اینجا، این ناحیه نه‌تنها به دیگر بخش‌های مخ بلکه به نواحی سراسر مغز متصل است، به‌ویژه بخش‌هایی از سیستم پاداش و سیستم لیمبیک. این سیستم مجموعه‌ای از ساختارهای پیرامون تالاموس است که دربرگیرندۀ عناصر مهمی همچون آمیگدال۱۲ و هیپوکامپوس است و اغلب با عنوان «مغز عاطفی» از آن یاد می‌شود. در مجموع آن‌ها مناطقی از مغز هستند که با انگیزه، تجربۀ ترس، توانایی‌های یادگیری و حافظه، لیبیدو، تنظیم خواب، و اشتهای ما درگیر هستند، یعنی هر چیزی که تحت تأثیر قرار می‌گیرد هنگامی که شما به‌طور بالینی افسرده هستید.

میبرگ می‌گوید: «ما دریافتیم که ناحیۀ بیست و پنج در بیماران افسرده کوچک‌تر است»، و می‌افزاید که همچنین به نظر می‌رسید که گویی آن بیش‌فعال است. «به هر حال، ما دریافتیم درمانی که برای افسردگی مؤثر است، فعالیت در ناحیۀ بیست و پنج را نیز کاهش می‌دهد».

در عین حال، این ناحیه‌ای از مغز است که همۀ ما هنگامی که به چیزی غمناک فکر می‌کنیم آن را فعال می‌نماییم، و با افزایش مطالعات این گمان قوی‌تر و قوی‌تر می‌شود که ناحیۀ ۲۵ نوعی «مرکز افسردگی» است. میبرگ متقاعد می‌شود که این نه‌تنها باید کلید فهم افسردگی بلکه همچنین باید کلید درمان کسانی باشد که هیچ راه درمان دیگری ندارند. یعنی، همان هستۀ کوچک و سرسخت از بیمارانی که نه‌تنها به مغاکی تاریک و ژرف افتاده بودند بلکه نمی‌توانستند دوباره از آن بیرون بیایند. این‌ها کسانی بودند که به‌طور مزمن بیمار بودند و هیچ درمانی برای آن‌ها وجود نداشت، نوعی از بیماران افسرده که اغلب کار آن‌ها به خودکشی می‌انجامید؛ این نوع از بیماران بودند که ۵۰ سال قبل در بیمارستان‌های دولتی تلنبار شده بودند.

چه می‌شد اگر میبرگ می‌توانست به ناحیۀ ۲۵ آن‌ها دست پیدا کند!

و او با کمک یک جراح موفق می‌شود این کار را انجام دهد. در آغاز قرن بیست‌ویکم، هنگامی که او وارد دانشگاه تورنتو می‌شود، با یکی از معروف‌ترین دانشمندان این دانشگاه یعنی آندرس لوزانو ملاقات می‌کند. لوزانو نه‌تنها بر روی صدها بیمار مبتلا به پارکینسون تحریک عمقی مغز انجام داده بود بلکه به‌مثابۀ پژوهشگری شناخته می‌شد که مایل بود ریسک کند و مشتاق به اکتشاف قلمروهای جدید بود. میبرگ ایده‌ای رادیکال پیش نهاده بود، و این برای لوزانو بسیار جذاب بود. بنابراین، مسئله تنها جلب همکاری بیماران بود. در طول چند ماه، دو همکار این ایده را اشاعه دادند، سخنرانی‌های بی‌شماری برای روان‌پزشکان شکاک ایراد کردند و سرانجام کم‌کم بیماران به آن‌ها معرفی می‌شدند. یکی از آن‌ها، زنی که قبل از ابتلا به بیماری در شغل پرستاری کار می‌کرد، نخستین کسی بود که برای این پروژه ثبت‌نام می‌کند. او تمام روش‌های درمانی را امتحان کرده بود و توقع نداشت که یک الکترود بتواند چیزی را تغییر دهد. اما چرا نباید آن را آزمود؟

نوبت اتاق عمل برای ۱۳ می ۲۰۰۳ تعیین می‌شود و همه چیز برای آزمون بزرگ فرضیۀ میبرگ و همچنین خودشیفتگی علمی او آماده می‌شود.

او در حالی که دستانش را رو به‌جلو بلند کرده است می‌گوید: «من شکاف بین کنجکاوی خودم و بیمار را احساس می‌کردم. اگر مشکلی پیش می‌آمد، دلیلش آن بود که من از یک جراح خواسته‌ام کاری را بر اساس یک ایده انجام دهد».

اما جراح با کف دست به پشت او می‌زند و می‌گوید که او، یعنی هلن، از هر کسی بر روی زمین دربارۀ افسردگی بیشتر می‌داند. لوزانو خودش هیچ تردیدی نداشت که می‌تواند تحت استانداردهای ایمنی بسیار بالا الکترود را در مغز بیمار کار بگذارد.

او به من می‌گوید: «از خودت بپرس که اگر این خواهرت بود، آیا این کار را انجام می‌دادی؟»

پاسخ میبرگ مثبت است و آن‌ها کار را شروع می‌کنند. عمل جراحی طبق مقررات انجام می‌شود. به بیمار گفته می‌شود که دربارۀ نتیجه توقع خاصی نمی‌رود.

«هیچکس نمی‌دانست چه رخ می‌دهد. بنابراین به بیمار آموزش داده می‌شود تا مطلقاً هر چیزی را که مشاهده می‌کند به من بگوید. چه آن چیز به نظرش مهم برسد چه نرسد».

تیم تحقیقاتی کار را با پایین‌ترین نقطۀ تماس الکترود و ۹ ولت آغاز می‌کنند. هیچ چیز رخ نمی‌دهد. آن‌ها ولتاژ را بالا می‌برند اما باز هم چیزی رخ نمی‌دهد. سپس به سراغ نقطۀ تماس بعدی نیم میلی‌متر بالاتر در بافت مغز می‌روند. اگر چه آن‌ها فقط با ۶ ولت شروع می‌کنند، بیمار ناگهان صحبت می‌کند. او می‌پرسد آیا آن‌ها اکنون دارند کاری بر روی او انجام می‌دهند؟

«چرا چنین فکر می‌کنی؟ به من بگو چه چیزی احساس می‌کنی».

«احساس ناگهانی آرامش بسیار بسیار زیاد».

«منظورت از آرامش چیست؟»

«توصیفش دشوار است، مانند توصیف تفاوت بین لبخند و خنده. ناگهان نوعی سبکبالی احساس کردم. احساس سبکی بیشتری می‌کنم. مانند زمانی که زمستانی طولانی و سرمای کسل‌کننده را پشت سر گذاشته باشید و از خانه بیرون می‌زنید و نخستین جوانه‌ها را می‌بینید و در می‌یابید که بهار سرانجام دارد از راه می‌رسد».

سپس، جریان الکترود قطع می‌شود. و به‌محض اینکه جریان الکتریسیته قطع می‌شود، بیمار گزارش می‌کند که حس زمان بهار ناپدید شده است.

اکنون، سال‌ها بعد، میبرگ آستین کش‌بافش را بالا می‌زند و ساعدش را به من نشان می‌دهد. او هنوز هم هنگامی که دربارۀ آن نخستین آزمایش صحبت می‌کند موی بدنش سیخ می‌شود. و هنگامی که از او دربارۀ احساسش در آن لحظه در اتاق عمل می‌پرسم، او بدون دودلی اذعان می‌کند که نزدیک بوده است اشک از چشمانش جاری شود.

«آن یک لحظۀ ناب بود».

بعدتر، روشن می‌شود که این واکنش منحصر به‌فرد نبوده است، دیگر بیماران نیز همان «سبکبالی» را احساس می‌کنند. از نظر یکی از آن‌ها، گویی ابری از غبار از پیرامونش ناپدید شده است، در حالی که دیگری ناگهان احساس کرده است که رنگ‌ها و نور بیشتری در اتاق وجود دارد. هنگامی که آن‌ها این تأثیر آنی را تجربه می‌کنند، احتمال زیادی وجود دارد که علائم افسردگی آن‌ها در طول چند ماه نخست پس از عمل جراحی کاهش پیدا کند. اما تأثیر پایدار به‌تدریج حاصل می‌شود و هیچ ارتباطی با سرخوشی یا خوشبختی ندارد.

میبرگ می‌گوید: «بیماران می‌دانند که من هیچ چیز به آن‌ها نداده‌ام بلکه چیزی را برطرف کرده‌ام که برای آن‌ها مزاحمت ایجاد می‌کرد». او تمثیل‌ها را دوست دارد و این تمثیل را به من می‌گوید. «این مانند آن است که به‌طور همزمان یک پایتان روی پدال گاز باشد و یک پایتان روی ترمز و سپس پایتان را از روی ترمز بردارید. اکنون می‌توانید حرکت کنید».

این هستۀ دیدگاه گروه اِموری دربارۀ افسردگی است. آن‌ها افسردگی را فقدان هیچ چیز مثبتی نظیر لذت و شادی نمی‌دانند بلکه یک فرآیند منفی فعال می‌دانند. آن‌ها همچنین باور ندارند که به‌سادگی می‌توانید به بیمار «تزریق مثبت» داشته باشید. بلکه باید فعالیت منفی دائماً آزاردهنده را برطرف کنید.

هنگامی که مقالۀ دوران‌ساز میبرگ در سال ۲۰۰۵ در نشریۀ نوران۱۳ منتشر می‌شود و او با روزنامه‌های مهم مصاحبه می‌کند، فضای مجازی از نوشته‌های خشمگینانه پر می‌شود. پزشکان از حدود خود تجاوز کرده بودند! این بازگشت لوبوتومی۱۴ بود!

«این تعارض هر بار که علم به مرزی جدید می‌رسد ظهور می‌کند. و به‌محض اینکه تحقیقات با مغز ارتباط پیدا می‌کند، کسانی هستند که از این امر برآشفته می‌شوند که از آن بتوان برای بهبود بیماران استفاده کرد».

این سرنخ من بود. من می‌خواستم بدانم که میبرگ دربارۀ شادی، لذت یا در کل هدونیا چه فکر می‌کند. من می‌دانم که برخی گروه‌های تحقیقاتی افسردگی را با تحریک بخش‌هایی از سیستم پاداش مغز درمان می‌کنند و با «تزریق مثبت»، آن‌چنان که او تا حدودی با تمسخر از آن نام می‌برد. این امر به‌ویژه دربارۀ دو دانشمند از دانشگاه بُن صادق است، توماس شلافر روان‌پزشک و ولکر کونن جراح، که عملاً انبوهی از مطالعاتی منتشر می‌کنند که نتایجی تحسین‌برانگیز گزارش می‌کنند.

نوعی تنش در فضای اتاق ظاهر می‌شود. میبرگ چندین بار تأکید می‌کند که شلافر یک «دوست و همکار» است، اما او همچنین معتقد است که شلافر با او رقابت عجیبی دارد. یعنی گویی شلافر نمی‌تواند این واقعیت را بپذیرد که میبرگ نخستین پژوهشگر در این حوزه است.

«شاید افراد بسیاری وجود داشته باشند که از فقدان احساس لذت رنج می‌برند و شاید نتایج بسیار خوبی از کارگذاشتن الکترود در سیستم پاداششان دریافت کنند. اما اگر کسی درد روانی ندارد، من فکر نمی‌کنم به افسردگی مبتلا باشد. اگر زندگی به‌اندازۀ کافی خوب نیست، تعدیل ناحیۀ ۲۵ هیچ سودی برای شما نخواهد داشت».

میبرگ داستان یک بیمار را برای من بازگو می‌کند. این زن در گذشته مشکل اعتیاد به مشروبات الکلی داشته است، و پس از اینکه الکترودها در مغز او کار گذاشته می‌شود، به خانه می‌رود و منتظر می‌ماند تا الکترودها به او حس مستی و سرخوشی بدهند. او به‌دلیل انتظاراتش کاملاً درمانده می‌شود و میبرگ مجبور می‌شود به او توضیح دهد که نباید منتظر هیچ چیز باشد. عمل جراحی صرفاً این خانم را از واقعیت‌های زندگی‌اش آگاه می‌کند. علائم بیماری‌اش بهبود پیدا می‌کند، اما اگر می‌خواهد با اراده زندگی‌اش را پیش ببرد باید خودش چیزی را جایگزین آن‌ها نماید.

«دستگاه عصبی ما طوری تنظیم شده است که بیشتر بخواهد و از مرزهایی که ما با آن‌ها روبرو می‌شویم فراتر برود. شما فقط یک جفت کفش نمی‌خواهید، درست است؟ من اساساً معتقدم که شما وارد اعماق مغز افراد می‌شوید تا چیزی ناقص را ترمیم کنید، اما تصمیم به تحریک سیستم پاداش مغز به‌طرزی عجیب ساده‌انگارانه به نظر می‌رسد. از هر متخصص اعتیاد بپرسید. شما در نهایت با افرادی سر و کار خواهید داشت که جریان الکتریسیتۀ بیشتر و بیشتری طلب می‌کنند».

من از شلافر دربارۀ سرشت بنیادی افسردگی می‌پرسم. دیدگاه او و کونن دربارۀ ایده‌های هلن میبرگ دربارۀ درد روانی که باید خاموش شود به جای مقابله با فقدان احساس لذت چیست؟

مرد درشت‌اندام آهی می‌کشد، برای لحظه‌ای مکث می‌کند، و با روایت حکایتی از دوران دانشجویی‌اش در دانشگاه جان هاپکینز در بالتیمور به پرسش من پاسخ می‌دهد. در یکی از بازدیدهای بیمارستانی معمول، رئیس سالخوردۀ بخش روان‌پرشکی دانشگاه به او اشاره می‌کند و از او می‌خواهد تا علائم افسردگی را نام ببرد. دانشجوی سوئیسی وظیفه‌شناس سر پا می‌ایستد و شروع می‌کند به بازگویی نه علامت افسردگی کتاب درسی، که در این هنگام پیرمرد سخن او را قطع می‌کند.

«نه، نه، شلافر جوان. فقط یک علامت وجود دارد، و این به لذت مربوط می‌شود. از بیمار بپرسید چه چیزی به او لذت می‌بخشد، و او به شما خواهد گفت: هیچ چیز».

شلافر جوان دربارۀ سخن استادش به فکر فرو می‌رود و در واقع شروع می‌کند به سؤال‌پرسیدن از بیمارانش. او هنوز هم این کار را می‌کند. امروز، او معتقد است که فقدان احساس لذت علامت اصلی افسردگی است در حالی که هر چیز دیگری، از جمله درد روانی، چیزی است که افزون بر آن رخ می‌دهد. افراد مبتلا به افسردگی فقط هنگامی احساس بهبودی می‌کنند که فقدان احساس لذت آن‌ها فروکش می‌کند. و این عجیب نیست، زیرا آرزو و لذت نیروهای محرک و کلید بسیاری از فرآیندهای شناختی ما هستند. به‌تعبیری، آرزو تمام دیگر سیستم‌ها را به پیش می‌راند و حتی امکان داشتن رفتار باانگیزه و کار برای رسیدن به هدف را فراهم می‌آورد.

شلافر با طرز بیان کندش می‌گوید: «من با نگرش هلن به سیستم پاداش آشنا هستم. اما باید تأکید کنم که ما هرگز شاهد شیدایی خفیف۱۵ در بیمارانی نبوده‌ایم که الیاف میانی مغز قدامی۱۶ آن‌ها را تحریک می‌کنیم. اگر بیش از حد تحریک کنیم و جریان الکتریسیته را بیش از حد بالا ببریم، بدترین واکنشی که مشاهده کرده‌ایم این است که بیماران احساس مورمور می‌کنند گویی که بیش از حد قهوه مصرف کرده باشند».

کنجکاوی من با سخنان میبرگ دربارۀ سیستم پاداش و اعتیاد برانگیخته می‌شود. من آثار موجود در این زمینه را بررسی می‌کنم و مقاله‌ای مربوط به سال ۱۹۸۶ پیدا می‌کنم که موردی از وابستگی به تحریک عمقی مغز را توصیف می‌کند. نشریۀ پِین۱۷ به‌اصطلاح تاریخچۀ بیماری زن آمریکایی میانسالی را در بر دارد. برای تسکین درد مزمن تحمل‌ناپذیر، یک الکترود در بخش راست تالاموس او کار گذاشته می‌شود. همچنین به او یک دستگاه خودتحریک‌گر داده می‌شود که هنگامی که درد خیلی بد باشد می‌تواند از آن استفاده کند. او حتی می‌تواند پارامترهای جریان الکتریسیته را تنظیم کند. او به‌سرعت در می‌یابد که این تحریک جنبه‌ای شهوت‌انگیز دارد و مشخص می‌شود که این چیزی واقعاً خوب است هنگامی که او آن را تقریباً تا آخرین توان روشن می‌کند و دکمۀ کوچک دستگاه را دوباره و دوباره پیوسته فشار می‌دهد.

در واقع، این آنقدر احساس خوبی دارد که او تمام دیگر ناراحتی‌ها را نادیده می‌گیرد. او چندین بار بر اثر تحریک بیش از حد به فیبریلاسیون دهلیزی۱۸ دچار می‌شود و در طول دو سال بعد عملاً زندگی او تباه می‌شود. او به شوهر و فرزندانش هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌دهد، و او اغلب بهداشت و نیازهای شخصی را نادیده می‌گیرد برای آنکه کل روز را صرف خودتحریکی الکتریکی نماید. سرانجام، خانواده‌اش او را مجبور می‌کند تا به‌دنبال راه چاره بگردد. مسئولین بیمارستان محلی از جمله در می‌یابند که او بر روی انگشتی که از آن همیشه برای تنظیم جریان الکتریسیته استفاده می‌کرده است زخمی التیام‌نیافته دارد.

هنگامی که تحریک عمقی مغز دیگر فقط یک ایدۀ آزمایشگاهی نیست بلکه یک روش درمانی رایج و مورد تأیید است، هر کسی می‌تواند دستگاه تحریک‌گرش را بردارد و به پزشکی مراجعه کند که حاضر است تا آن را درست همان‌طور تنظیم کند که او می‌خواهد. شیدایی خفیف مردود است.

اطلاعات کتابشناختی:

Frank, Lone. The Pleasure Shock: The Rise of Deep Brain Stimulation and Its Forgotten Inventor. Penguin Publishing Group, 2018

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را لون فرانک نوشته است و در تاریخ ۳ می ۲۰۱۸ با عنوان «Can You Overdose on Happiness» در وب‌سایت نوتیلوس منتشر شده است است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۲۴ تیر ۱۳۹۷ آن را با عنوان «خوشبختی هم حدی دارد!» و با ترجمۀ علی برزگر منتشر کرده است.

•• لون فرانک (Lone Frank) نویسندۀ دو کتاب با عناوین ژنوم زیبای من (My Beautiful Genome) و میدان ذهن (Mindfield) است. او همچنین مجری و از تهیه‌کنندگان چندین مستند تلویزیونی بوده است و اکنون بر روی مستندی بلند دربارۀ سلامتی و تحریک عمقی مغز کار می‌کند. او قبل از روی آوردن به نویسندگی علمی، در رشتۀ عصب‌زیست‌شناسی دکترا گرفته است و در صنعت بیوتکنولوژی آمریکا کار کرده است.

ارسال به دوستان