روستا در جنوب پایتخت است و تقریبا سه کیلومتر از تهران دور. از تهران بیرون میرویم. از یک خیابان اصلی وارد یک جاده فرعی خاکی در دشتِ منتهی به روستا میشویم. تا آنجا که چشم کار میکند دشت است و دود و آلودگی. امروز به این روستا آمدهام تا از محسن و شاهزاده بنویسم. خواهری و برادری که به فاصله چند هفته، هر دو قربانی حمله سگها میشوند. برادر کوچک اما به اندازه خواهرش خوش اقبال نبود و جانش را از دست داد.
به گزارش ایرنا، ماجرا در روستای «قوچ حصار» اتفاق افتاده بود. صبح با عکاس خبرگزاری به سمت روستا رفتیم. قرار است یک مددکار خانم که در آن منطقه فعالیت میکند به ما بپیوند. جاده فرعی از لای زمینهای سبز و شخمزده عبور میکند. فاضلابی خروشان با بویی که آه از نهاد آدم بلند میکند، کنار زمینهای کشاورزی روان است. دشت در خواب زمستانی است و قسمتهای زیادی از آن هنوز شخم زده نشده است. اما در لابهلای کلوخهای خرد و نم کشیده، بذرهای سبزیجات پارسال سبز شدهاند. حاشیههای جاده پر است از حجم شاخ و برگ درختچههای بَلال؛ معلوم است علاوه بر سبزیجات، قسمت عمده کشاورزی در این راسته کاشت بَلال و ذرت است.
قوچ حصار یا به اصطلاح محلیها «گل حصار» داستانهای زیادی برای گفتن دارد. این روستا در جنوب تهران و تقریبا در سه کیلومتری پایتخت است. مردم روستا یا کشاورزند یا دامدار؛ کشاورزی به لطف حضور پاکستانیها و افغانستانیها در این منطقه برقرار است. دشتی وسیع با زمینهای کشاورزی سرسبز که بساط زندگی حاشیهنشینان در دامن آن پهن شده است.
بوی بد فاضلاب همه را به ستوه آورده؛ راننده تاکسی میگوید: «این فاضلاب را میبینید؟ من چندین بار به اینجا آمدهام. این زمینها را با آب این رودخانه فاضلابی آبیاری میکنند.» عکاس سرش را به سمت فاضلابها میچرخاند، دو بار شاتر میزند و با تایید حرفهای آقای راننده میگوید: «آره بابا. با این پمپهایی که در کنار این فاضلاب بیرون آمده فاضلاب را به سمت زمینها هدایت میکنند.»
در سایه درختان از دشت میگذریم. به روستا نزدیک میشویم. چندین خرابه روی هم تلنبار شده و هر اتاقش مال یک خانواده است. خانهها و خرابههای آنها با نخاله گچ، چوبها و تختههای پلاسیده، حلقههای پوسیده لاستیک، آهنپاره، گونیهای پاره، بلوکهای شکسته و لوازم دستهچندم خانگی ساخته شده است. سرویس بهداشتی این خانوادهها چهار تا چوب است که در فضایی باز، پارچهای کهنه دورش را گرفته است. فاضلاب ندارد و سینک آن روی زمین است. پشت خرابهای که در آن زندگی میکنند، حمامی با نخاله ساخته شده است. یک جوی آب آلوده از کنار حمام رد میشود. بشکهای پر از آب در داخل حمام است و کاسهای در داخل بشکه که باد آن را به اینطرف و آنطرف لبه بشکه میکوبد. از هر طرف که نگاه کنی «ناهمسانی» حلبیآبادها در چشمت فرومیرود.
مددکاری که همراه ماست با خانوادهها در ارتباط است و او را میشناسند. او میگوید این خانوادهها بهشدت از غریبه گریزان هستند. برای همین لازم بود که حتما ما را به خانوادهها معرفی کند.
«صنم»، دختر یکی از این خانوادههایی است که این اتفاق در همسایگی آنها رخ داده است. او درباره ماجرای محسن به ایرناپلاس توضیح میدهد: ما نمیدانستیم که چه اتفاقی افتاده است. اول فکر کردیم که گم شده است، اما فردای آن روز یعنی یک روز بعد درحالی که جسدش روی خاک افتاده بود، با بابا و عمو پیدایش کردیم.
ما رفته بودیم امامزاده. وقتی برگشتیم مامانش گفت که محسن گم شده است. آن روز تا ۱۲ شب دنبالش گشتیم اما پیدایش نکردیم. فردا صبحش ساعت چهار دوباره رفتند دنبالش که حوالی ساعت ۱۰ پیدا شد. مادر و پدرش او را پیدا کردند. وقتی پیدا شد ما هم بدو بدو رفتیم پیش آنها. خودشان گفتند که محسن را سگ خورده است. بعد از آن به پلیس زنگ زدیم و پلیس آمد و محسن را باخودشان بردند.
صنم در مورد اتفاقی که چند روز پیش برای شاهزاده هم افتاده توضیح میدهد: شب بود. شاهزاده را سکنیه یعنی مادرش داشت میبرد پیش خالهاش که سگها به آنها حمله کردند. شاهزاده هفت هشت سال دارد. در این حمله شاهزاده به شدت زخمی شده بود که او را به بیمارستان بردند.
زمینهای اطراف منطقه پر از گله گوسفندان و بزهایی است که سگها از آن مراقبت میکنند. محمد یکی از چوپانان این روستاست که میگوید: پاکستانی هستم و اینجا بزرگ شدهام. اکثر پاکستانیها و افغانیهای ساکن قوچ حصار به کشورهای دیگه مهاجرت کردند. ترکیه تا سرتاسر اروپا، آمریکا تا استرالیا. قوچ حصاری الان در تمام دنیا هست. برای من مهم نیست اصلیتم از کجاست. من میدانم قوچ حصار بزرگ شدهام و خانه من همین جاست. محمد در مورد واقعهای که اینجا رخ داده میگوید: من آن روز اینجا چوپانی میکردم. فرداش اتفاق افتاد من هم به کمک آنها رفتم. روی بدن محسن جای دریدگی بود، زیاد هم بود. معلوم بود که سگ به او حمله کرده است. دیگر ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. معلوم بود که جانش را از دست داده است.
سمانه اصغری، مددکار مدرسه بدون مرز که چندین سال است در منطقه قوچ حصار مشغول فعالیت است و از نزدیک در جریان این ماجراها بوده، به ایرناپلاس میگوید: برای بررسی این ماجراها باید به عقب برگردم؛ یعنی ۱۰ مرداد ماه پارسال. بچههای مدرسه ما با سرویس به مدرسه میآیند. یکی از همکاران ما بعضی وقتها با سرویس میرود دنبال بچهها. یک بار که محسن به قوچ حصار رفته بود، میبیند که آنجا پر از ماشینهای آمبولانس، پلیس، آتشنشانی، هلالاحمر، فرمانداری و شهرداری است. متوجه شدیم صبح آن روز با بولدوزر خانه این خانوادههای بلوچ در منطقه قوچ حصار را تخریب کردهاند. خانههای آنها تخریب شد و سقفها پایین آمد. چون این اتفاق صبح خیلی زود اتفاق افتاده بود، خیلی از خانوادهها و پدر آنها سرِ زمین بودهاند و بعضی پدرها هم فرار کردند. کسانی که مانده بودند اکثرا زنان و بچهها بودند.
در ادامه اصغری توضیح میدهد: چند تا اتوبوس آورند و زنان و بچهها را سوار میکنند که رد مرز کنند. وسط این بگیر و ببند هفت نفر از بچهها به سمت مزارع بَلال فرار میکنند و در انبوه درختچهها گم میشوند. بعد از آن ما متوجه شدیم که هفت نفر از بچهها نیستند. اسمشان را یادداشت کردیم و اینسو و آنسو دنبالشان گشتیم. بلوچهای اینجا با هم فامیلند و در چند منطقه ساکن هستند. به مناطقی که دیگر خانوادههای بلوچ سکونت دارند سرزدیم اما خبری نشد. خانوادهها را هم با اتوبوسهایی که آورده بودند به کمپ عسگرآباد بردند. به کمپ رفتیم تا اسم بچهها را بپرسیم شاید آنجا باشند، راهمان ندادند، از طریق دیگری پرسوجو کردیم و متوجه شدیم آنجا نیستند.
دو روز بعد یکی از بچهها به اسم «شهنواز» در یکی از خرابهها پیدا شد. روز بعد یکی دیگر و در ادامه همه پیدا شدند. بچهها در این هفت روز در شرایط خیلی بدی بودند. خرابههایی پیدا کرده بودند و در آنجا قایم شده بودند. چند روز بعد خانوادهها را ردمرز کردند و البته این ردمرز کردن هیچ تأثیری نداشت؛ چون همان جمعیت هفته بعدش به صورت قاچاقی به تهران بازگشتند. یعنی فکر نکنید که ردمرز این داستان را حل کرد. در این طرحها (که فرمانداری شهرری یا کهریزک اجرا میکنند) فقط خرابههایی که این خانوادهها به عنوان خانه از آن استفاده میکردند، خرابهتر شد. همین. هیچ نتیجه دیگری نداشت. ما رفتیم پیگیری کنیم اما نتیجهای نگرفتیم. چون این طرحها را دقیقا روزهای پنجشنبه اجرا میکنند و فردایش هم که تعطیل است، امکان پیگیری نیست.
اصغری تشریح میکند: بعد از برگشتن خانوادهها ما دوباره کار مددکاری و تدریس به بچهها را شروع کردیم تا پارسال ۲۷ اسفندماه که باران بسیاری شدیدی در سمت کورههای شهرری بارید. خانهها آنجا بسیار سست و بعضی خشتی است. نزدیک ۳۰۰ نفر در آنجا هستند. در نتیجه آن باران سنگین، سقف یکی از خانوادهها پایین آمد و یکی از بچههای مدرسه به اسم «رشید» و خواهرش «صودیران» زیر آوار ماندند و فوت کردند. کسانی که در کورهها زندگی میکنند اوضاع وخیمی دارند. این کورهها در نزدیکی جاده ورامین هستند.
خلاصه گذشت تا آذر ماه امسال یک صفحه اینستاگرامی که مربوط به اخبار شهرری است، خبر دریده شدن یک بچه در قوچ حصار را منتشر کرد. ما هم از این طریق متوجه شدیم و میدانستیم که دانشآموزان ما ساکن آنجا هستند. تا خبر را شنیدیم رفتیم قوچ حصار دیدیم که بچه فوت شده(محسن)برادر دو تا از شاگردهای ما(مسعود و شاهزاده) است. پیگیری کردیم و فهمیدیم همان موقع که بچه فوت کرده پدرومادرشان را دستگیر و به آگاهی شاپور منتقل کردهاند.
بعد از مدتی پدر و مادر آزاد شدند. روی بدن بچه جای دریدگی به واسطه سگ هست اما پرونده هنوز باز است. من به همراه این خانواده به آگاهی شاپور رفتم. با بازپرس پرونده صحبت کردم و گفتند که دلیل مرگ هنوز قطعی و مشخص نیست. ممکن است قبل از مرگ اتفاقی برای این بچه افتاده باشد. چون آن محدوده منطقهای است که اصلا امنیت ندارد و هر اتفاقی برای بچه ممکن است بیفتد.
او اضافه میکند: ماجرا را رسانهای نکردیم تا تحقیقات روی پرونده به نتیجه برسد و رسانهای کردن خللی در تحقیقات ایجاد نکند. این ماجرا گذشت تا همین چند روز پیش که خبر حمله سگ به یک دختر گلفروش در شهرری را در شبکههای مجازی خواندیم. در خبری که تسنیم منتشر کرده بود گفته بودند دختر گلفروش بوده و ما هم در میان دانشآموزانمان گلفروش نداریم. بعد متوجه شدیم خبر را اشتباه کارکردهاند. شاهزاده اصلا گلفروشی نمیکرد.
رفتیم دنبال شاهزاده که در بیمارستان بستریاش کرده بودند. ممنوعالملاقات بود و هیچ کس را راه نمیدادند. فقط روز اول معلمش رفته بود و به او اجازه داده بودند. بعد از این ماجرا بهزیستی به معلم شاهزاده اطلاع داد که مادر و دو تا از برادرهای شاهزاده که(در شناسنامه نصرت است) را به خانه امن منتقل کرده است. به بهزیستی دولتآبادِ شهرری رفتیم و مادرشان، مرتضی که یک سال و هفت ماه دارد و مسعود که ۹ ساله است را دیدیم.
مادرشان خیلی احساس بیقراری میکرد. مدام میترسند که ردمرز شوند. وقتی چنین اتفاقاتی میافتد، چون اوراق هویتی ندارند پدرشان برای مدتی از خانه دور میشود. مسئولان بهزیستی گفتند که اگر سرپرستشان بیاید ما خانواده را تحویل میدهیم. من خودم حقیقتا معتقدم که اگر برای مدتی در بهزیستی بمانند وضعیت بهتری خواهند داشت. چون بچهها هر دو سرما خورده اند. دو روز پیش هم به ملاقات شاهزاده در بیمارستان ولیعصر رفتیم ولی بازهم ممنوعالملاقات بود.
اصغری ادامه میدهد: لازم است در مورد جمعیتی که در اینجا ساکن است این نکته را بگویم. تعدادی از خانوادهها از قبل از انقلاب در آنجا ساکن هستند. یعنی با بعضی از پدربزرگها و مادربزرگها که حرف میزدیم، زمان انقلاب و جنگ را به یاد دارند. یعنی الان دو نسل از آنها در اینجا متولد شده است. تعداد زیادی از این بچهها همینجا متولد شدهاند. این جمعیت از نظر اجتماعی هم ایزوله هستند یعنی مناسبات و ازدواجشان باهم است.
اکثریت قریب به اتفاقشان اوراق هویتی ندارند. برای مثال پارسال همین برادر شاهزاده را که را به دلیل فتق ناف به بیمارستان مرکز طبی اطفال بردم، این بچه برای عمل نیاز داشت که بیهوش شود. اما چون اوراق هویتی نداشت، اجازه عمل و بستری نمیدادند. برای پیگیری به سفارت پاکستان رفتم. جالب اینجاست که این مردم و این جمعیت اصلا برای سفارت مهم نیستند و اساسا هیچ گونه مسئولیتی در قبال آنها نمیپذیرند. خیلی هم برخورد بدی با مادر این بچه داشتند. بالاخره یک برگهای به ما دادند که توانستیم با آن بچه را بستری کنیم.
این مددکار اضافه میکند: این جمعیت در چند منطقه ساکن هستند. یکی قوچ حصار است، قلعه گبری، قلعه الیمون، جاده نظامی، دهخیر، ترانسفور، بهشتی، ۱۳ آبان. محل زندگیشان هیچ یک از حداقلهای یک محل برای زندگی را ندارد، آب شرب، سرویس بهداشتی و حمام، فضای ایمن، هیچ. عدهای برقشان را که از نزدیکترین نگهبانیهای نهادها یا سازمانها گرفتهاند، خود نگهبان هزینهی گزافی بابت یک سیم برق از ایشان میگیرد.
صحبتهایم که با مددکار تمام میشود به سراغ مدیر یک گلخانه میروم که او هم روایتی برای خودش دارد. گلخانه در همسایگی این خانواده است. مدیر گلخانه پسر جوانی است. او با تایید حمله سگ به بچهها به ایرناپلاس میگوید: این منطقه پر از سگهای وحشی است. خودتان گلهها را میبینید که هر گله دو سه سگ کنارش هستند. این اولین بار نیست که این اتفاق میافتد. چند سال پیش هم یک بچه را گاز گرفته بودند و چند تا از انگشتان دستش قطع شده بود. او با انگشت اشارهاش جای حمله سگ به بچهها را نشان میدهد و میگوید: ماجرای این خواهر و برادر هم به فاصله دو ماه اتفاق افتاد. اگر کاری برای آنها نکنند قطعا دوباره تکرار میشود. البته من تاکید من میکنم راهحل کشتن سگ نیست. باید به این خانوادهها بیشتر برسند.
در ارتباط با این موضوع روابط عمومی شهرداری منطقه ۲۰ به ایرناپلاس میگوید: با توجه به بررسیهای انجام شده و تحقیقات میدانی کارشناسان منطقه ۲۰ شهرداری تهران، متأسفانه این حادثه در روز یکشنبه ششم بهمن ماه ۱۳۹۸ خارج از محدوده منطقه ۲۰ شهرداری تهران و در اراضی کشاورزی و زراعی نزدیک به روستای گلحصار در محدوده بخشداری کهریزک که سکونتگاهی غیررسمی است، رخ داده است. در گفتوگو با مادر این کودک مشخص شد، نام کودک آسیب دیده «نصرت بلوچی» و از اتباع کشور پاکستان است که در زمان وقوع حادثه در کنار مادر خود بوده و مادر به دلیل مراقبت از کودک خردسال که در بغل داشته، نتوانسته زمان حمله سگ از کودک حادثهدیده مراقبت کند و منجر به مجروح شدن کودک شده است. کودک آسیب دیده ابتدا در یکی از بیمارستانهای منطقه ۲۰ بستری و سپس برای اقدامات تشخیصی و درمانی پیشرفتهتر به بیمارستان دیگری منتقل شده است.
در این میان صدیقه رضایی، معلم نصرت که به ملاقات او در بیمارستان ولیعصر رفته است درباره وضعیتش به ایرناپلاس میگوید: وضعیت جسمانیاش که خیلی بهتر شده خداروشکر. حال روحیاش هم که مشخص است که نیاز به روانپزشک دارد. رضایی میگوید: نصرت آسیب جسمانی زیادی دیده و پشت سر، کتف و ران پا زخمهایش عمیقتر است. پشتش هم که جای پنجههای سگها هست، دردش کمتر شده و فقط به گفته خودش کتفش درد دارد. عملهای ترمیمیاش ادامه دارد و فعلا در بخش کودکان بیمارستان ولیعصر بستری است و ممنوعالملاقات.