۰۵ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۲:۵۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۵۹۷۲۳
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۰ - ۱۸-۰۹-۱۳۹۹
کد ۷۵۹۷۲۳
انتشار: ۱۱:۱۰ - ۱۸-۰۹-۱۳۹۹

روايتي از زندگي مردم منطقه هرندي تهران/ جايي كه براي ما نيست

«بوستان زندگي» كرم آرايشي غليظي است كه روي دمل‌هاي چركين و زخم‌هاي به استخوان ‌نشسته "دروازه غار" كشيده شده تا يا زخم‌ها فراموش شوند، يا زخم‌ها فراري شوند و آن «روي خوش زندگي» معهود با ورود ديگران به محله محقق شود.

دست‌هايش را قلاب كرده روي حلقه‌هاي سرد زنجير تاب، روسري صورتي رنگ ‌و ‌رو رفته، پيراهن توري و يك جفت كفش ‌تابه‌تا تمام چيزي است كه از او در مقابل سوز سرماي زنجير و باد حفاظت مي‌كند، اينجا رنگ‌ها آنقدر جان دارند كه رنگ و روي دختر دركنار آنها جان ببازد، اينجا بوي تازگي چنان زننده است كه كفش‌هاي لنگه‌ به لنگه دختر در كنار آنها چيزي جز يك شوخي تلخ نباشد.

به گزارش اعتماد؛ انگشت‌هاي سرخ و كوچك دختر از روي زنجير تاب جدا نمي‌شوند، جز دست‌ها كه آشناي زنجيرند، دختر هنوز نمي‌داند كه جثه نحيفش را چگونه ميان لاستيك بزرگ و تور سپيد ميان آن، جا كند، نمي‌داند كجا بنشيند و پاهايش را كجا و چگونه بگذارد و چطور خودش را تكان دهد كه هم‌قامت تابي شود كه تاكنون به چشم نديده است، تاب بيگانه‌اي است در لباس تازگي و زيبايي و دختر روي آن مي‌جنبد و جايي را براي خود نمي‌شناسد، اينجا دروازه غار است، شمالي‌ترين ناحيه پارك تازه ساخت هرندي، پشت رديف چمباتمه‌زده‌ها، خمارها و نشئه‌ها و رنگ‌هاي تند خانه‌هاي نيمه‌ويران، جز مردي ميانسال در كت‌و‌شلوار سپيد، نشسته بر نيمكت نوساخت پارك كه با صداي بلند موسيقي تند و به ظاهر «شاد» را در گوشي تلفن همراه خود پخش كرده است و با چشم‌هايش هر جنبده‌اي را در پارك دنبال مي‌كند، «سارا» و برادرش تنها روي كفپوش سالم و يكدست پارك بازي مي‌كنند.

 منطقه هرندي

مادر سارا با 10 انگشتي كه از زير دمپايي‌هاي سفيد بيرون زده‌ و از سرما سرخ شده‌اند با بدني پيچيده در مانتوي سفيد چرك از انتهاي كوچه «قالي‌شويان» به سمت تنها در «باز» پارك راهي مي‌شود و مي‌خزد در مسيري پشت شمشادهاي تازه كاشته شده و لخ‌لخ‌كنان به سمت فرزندانش مي‌آيد و آنها را به سوي خانه صدا مي‌كند. «حميده» 19 سال دارد و جابه‌جا از موهايش را تارهاي نقره‌اي پوشانده است، دست‌هاي سرخش را گره انداخته داخل هم و تمناهايش براي بازگشت سارا و برادرش به خانه كفايت نمي‌كند. از زماني كه در پارك به سوي كودكان دروازه غار باز شده است، تعارض ميان فضاي تنگ و دلگير و نمور خانه با پاركي كه شايد مثل آن را در آن بالاترها ديده بودند، بيشتر به چشم آمد، قبلا تعارض و تفاوت در چند قدمي خانه نبود، آن بالاترها بود، مقابل چشم رژه نمي‌رفت و توي صورت‌شان نمي‌كوبيد، حالا اما آبي و زرد تند و براق سرسره و كف يكدست پلاستيكي پارك به معبد فرزندان حميده تبديل شده است.

پدر بچه‌ها، كارگر ساختماني بود، 3 ماه پيش خانوادگي از كرمان به تهران آمدند و تنها چند هفته بعد از آنكه كاري، كارگري ساده ساختماني، بدون بيمه، بدون حقوق قانوني، حوالي ميدان شوش براي پدر پيدا شد، يك ‌بار صبح پدر از داربست پايين افتاد، كمر و دست و پاهايش همه شكستند، هر چه كه بود قبلا خرج قاچاقچي شده بود كه آنها را از كرمان به تهران بياورد، باقي نيز دوباره به جيب افغاني‌كش رفت تا پدر را به پاكستان بازگرداند، آنجا فاميل دور آشنايي بود كه بتواند خرج عمل بدهد، كارفرما چطور؟ «چطور مي‌خواستيد؟ فرداي همان روز كارگر تازه‌اي آورد، حقوق همان چند روز هم ندادند.»

حميده كنار رنگ‌هاي تند تاب و سرسره‌هاي جديد، معطل نمي‌كند كه براي خريدن نان درخواست پول كند، پشت سر هم مي‌گويد كه بچه‌ها را از خانه بيرون نمي‌آورد، مبادا از مقابل سوپرماركتي رد شوند و دل‌شان پفك و چيپس و بيسكوييت بخواهد، قبل از اينكه پارك را افتتاح كنند، حميده خيلي راحت‌تر بچه‌ها را داخل خانه نگاه مي‌داشت، «داخل خانه گرسنگي را ساده‌تر فراموش مي‌كردند، يك لقمه نان مي‌خوردند، كمي بازي مي‌كردند و مي‌خوابيدند، الان اما مي‌خواهند كه بيايند پارك، از خانه ديگر خوش‌شان نمي‌آيد، دل‌شان بستني و پفك مي‌خواهد و من ندارم كه يك پتو اضافه‌تر بخرم، ندارم و بايد حرص بخورم و بميرم.»

حميده 3 ماه است كه اجاره 400 هزار توماني اتاقش را در كوچه قالي‌شويان پرداخت نكرده است، همسايه‌ها غذايش را تامين مي‌كنند و پول ويزيت20 هزار توماني دكتر فرزندان را مي‌دهند، حميده هم كنار دخترش دست مي‌كشد روي حلقه‌هاي زنجير، حلقه‌هايي كه شايد مي‌توانستند گره از زنجير زندگي آنها به شكلي ديگر باز كنند، دست‌هاي دختر از ميان زنجيرها باز نمي‌شود و هنوز قلاب است به آن ‌بندي كه او را از بازگشتن به خانه‌اي نمور و تاريك نجات مي‌دهد، اينجا «بوستان زندگي» است.

بوستان خوب براي مردم خوب

«اكنون روشنايي به ‌طور كامل در منطقه ۱۲ برقرار شده است.» «طرح ارتقاي سطح زندگي در بافت تاريخي تهران» در سال 94 با حضور «محمدباقر قاليباف»، شهردار وقت تهران در جلسه كميته ماده 5 در محله هرندي با چنين عنواني رسما در قاموسي طرحي براي تغيير چهره هرندي معرفي شد. در اين جلسه بود كه شهردار وقت تهران از طرح بلندپروازانه خود براي دروازه غار گفت:«يكي از مراكز اصلي تهران براي گردشگري، تفريح و تفرج با ساخت هتل و پاركينگ، شهربازي و مركز آموزش براي كودكان.»

 منطقه هرندي

پيش از اين جلسه، شهردار وقت تهران بدون اخذ هماهنگي‌هاي لازم با بهزيستي و نيروي انتظامي و شوراي شهر در قالب طرح ساماندهي، جمع‌آوري‌هاي ضربتي معتادان را در هرندي آغاز كرده بود، طرحي كه مي‌خواست «6 ماهه تهران را از حضور معتادان پاك كند.» طرحي كه به گفته شهردار وقت منطقه 12 تهران نه هزينه‌اي اشتباه داشت و نه طرح نادرستي بود، «عابد ملكي» 8 ماه پس از نخستين اجراي اين طرح از محقق ‌شدن «ارتقاي كيفيت زندگي در هسته مركزي پايتخت» گفته بود:«محله هرندي از معتاد و كارتن‌خواب پاك مي‌شود.»

4 سال بعد پس از تملك خانه‌ها در مركز محله، پس از پراكنده ‌كردن معتادان به ساير نقاط شهر، پس از احداث درياچه مصنوعي و آمفي‌تئاتر و پارك علمي و فناوري حالا يكي از نگهبانان پارك، چند دقيقه پيش از آغاز ساعت 12 ظهر اخطار مي‌دهد كه «بعد از 12 پارك امن نيست، مواظب گوشي‌هاي‌تان باشيد و برويد از اينجا.» نگهبان پارك از مركز خلاقيت و نوآوري پشت رديف شمشادها مي‌گويد، مركزي كه به گفته او براي خلاقيت و نوآوري است به آدم‌هاي اين محل نمي‌خورد.

سوالي كه نگهبان پارك بي‌پاسخ مي‌گذارد، اين است كه آيا پارك براي مردم ساخته شده يا «مردم خوب»، اين است كه چه كسي تعيين مي‌كند كدام مردم خوب هستند و كدام مردم بد، چه كسي است كه تعيين مي‌كند مردم بد نبايد چيزي داشته باشند و مردم خوب محق داشتن پارك هستند. نگهبان پارك نمي‌گويد كه اين 24 هكتار بوستان زندگي را براي كدام مردم و براي كدام محلي‌ها ساخته‌اند، آن مردم خوب آرماني را از كجا براي زينت‌بخشي براي اين پارك خواهند آورد؟ «مي‌خواهند خودشان جمع كنند و بروند، كم‌كم مردم ديگري بيايند كه به اين پارك بخورند.»

پس از 4 سال از نخستين كلنگ‌زني اين بوستان، حالا بوستان زندگي در تناسب با انسان‌هايي است كه به يمن احداث اين پارك عظيم و مجتمع تجاري‌هاي حوالي ميدان شوش و نبش خيابان مشهدي حسن در آينده قرار است ساكن دروازه غار شوند، بوستان زندگي براي مردم امروز دروازه غار نيست، بوستان هشدار جدي است براي ساكنان فعلي محل كه اينجا جاي شما نيست، اينجا جاي «انسان‌هاي خوب» است كه بيايند و تيتر خبرهاي 4 سال پيش را به واقعيت برسانند، تيترهايي كه مي‌گفتند:«محله هرندي در انتظار بازگشت دوباره بهار زندگي» است، هرندي با رفتن ساكنانش است كه مي‌تواند وعده 4 ساله را محقق كند، معتادها، كارتن‌خواب‌ها، فقرا و بيچاره‌ها، طرد ‌شده‌ها و رانده ‌شده‌ها كوله‌بارشان را جمع كنند و آنقدر دور شوند كه ديگر ميان دست و پا نباشند، آن وقت است كه گزارش‌ها از تحقق خواسته‌هاي يك طرح تحميلي و آمرانه خواهند گفت:«زندگي به بوستان زندگي هرندي بازگشت.»

بوي رطوبت، عطر رنگ

قرمز، آبي، زرد، سبز و باز هم قرمز، عرض 6 قدمي هر خانه زير رنگ و رطوبت و سيمان پوسيده تكرار تند رنگ‌هاي ساده‌اي را نشان مي‌دهد كه مي‌خواهند چون مسكني موقت، دردهاي پنجره‌هاي نيم متري و درهايي يك متري را فراموش كنند. اينجا «دروازه‌غار» است، در ابتداي كوچه «قالي‌شويان»و در آستانه شمالي‌ترين در مرتفع و منقش به برگ‌هاي سياه فلزي پارك هرندي. از يك سو هر چه تازگي است پشت نرده‌هاي خوش‌ساخت پارك محبوس است و از سويي ديگر، عرصه‌اي است 6 متري مقابل خانه‌هايي كه با زور رنگ خواسته‌اند زيبا نشان داده شوند، عرصه‌اي براي افتتاح پاركي «زيباتر از پارك شهر».

منطقه هرندي

«بوستان زندگي» به ‌رغم اينكه قرار بود تا سال 96 به بهره‌برداري برسد 27 مهر 1399 افتتاح شد، بوستاني كه مي‌خواست با تجميع 3 بوستان خواجوي‌كرماني، بهاران و حقاني ساخت‌و‌سازي راه بيندازد تا به گفته «مرتضي طلايي»، نايب‌‌رييس وقت شوراي اسلامي تهران «به خودي خود آسيب‌ها رفع شوند.» 4 سال بعد، «پيروز حناچي» شهردار تهران در مراسم افتتاحيه، وسعت بوستان زندگي را با «پارك شهر» و «دانشگاه تهران» قياس كرده و يكي از سياست‌گذاري‌هاي اين دوره شهرداري را افزايش سرانه فضاي سبز داخل محدوده شهري دانسته بود، امري كه به زعم او در افزايش كيفيت زندگي شهري موثر است.

«علي‌محمد مختاري» مديرعامل بوستان‌هاي شهرداري در اين مراسم گفته بود: «محل ساخت اين بوستان در گذشته يكي از گودهاي محل بوده و بيشتر به محل بروز ناهنجاري‌هاي اجتماعي و محل تجمع معتادان تبديل شده بود كه با ساخت اين بوستان و به ويژه ساخت ديوار پيراموني آن چنين معضلاتي حل و فصل خواهد شد و اين فضا تبديل به محيطي امن براي تفرج و بازي كودكان خواهد شد.»

دو ماه پس از اين مراسم، درست مقابل درب ورودي پارك، آن سوي خيابان، ايرانت، كبودي سيمان‌ها و رطوبت و پوسيدگي ديوارهاي خانه‌اي با رنگ قرمز به فراموشي اجباري گرفتار شده‌اند، مقابل خانه، «فخري» زير كاپشن قرمز با خالكوبي‌هاي درشت روي دست و زير گلويش، ايستاده است، كودكي در آغوش دارد و انتظارش را با سيگاري پشت دست پنهان مي‌كند. «فخري» صاحب‌ خانه قرمز است، نيم‌نگاهي هم به پارك ندارد، برادر بزرگترش، «رضا» داخل خانه، زير بوي مانده نم و خاك و خزه و كپك مانده است، «كسي از ما اجازه نگرفت كه خانه‌ها را رنگ كنند.» صداي فخري بم است و خش سيگار پشت تارهاي صوتي‌اش را مي‌لرزاند، «اگر به اين خرابه دست بكشيم، سروكله شهرداري پيدا مي‌شود، اگر خودشان دست بكشند، اجازه هم از ما نمي‌خواهند.»

پشت رنگي كه قرار است دروازه غار را «شاد و رنگارنگ و زيبا» كند، خانه‌اي است مدفون زير بوي گند رطوبت، سقف طبقه بالا را باران بهار امسال فرو ريخت، برادر فخري ساكن طبقه همكف شد، جايي كه حالا آخرين اتصال ميان تيرهاي چوبي و كاهگل و آجرها نيز اندك‌اندك در حال گسستن هستند. فخري مي‌گويد كه اين رنگ‌ها نه براي خانه سقف مي‌شود، نه ايزوگام و نه پنجره‌اي كه يك بار براي هميشه رطوبت ده‌ها ساله را از خانه بريزد بيرون، فخري حالا خودش در «بي‌سيم» زندگي مي‌كند و در غياب شوهري كه پشت ميله‌هاي زندان به سر مي‌برد، دستفروش متروست، براي او، رنگ‌ قرمز خانه و كاپشن و نرده‌هاي سياه پارك هم يادآور اجاره‌‌خانه‌اي است كه حالا چند ماه عقب افتاده‌، دست‌هاي آفتاب سوخته او دور دختري شايد 5 ساله تنيده‌اند كه افق نگاهش را نوك تيز ميله‌هاي بلند پارك پاره مي‌كنند:«چه استفاده‌اي خانم جان؟ يك ‌بار دخترم را بردم داخل پارك و بعدش تا شب التماسش كردم كه برگردد خانه، اصلا دلش نمي‌خواست كه برگردد خانه، از بوي گند رطوبت خانه فراري بود، حيوان را هم رها كني در اين خانه‌ها، فرار مي‌كند.»

انتظار فخري با رسيدن موتور سياه «احمد» به سر مي‌رسد، رد سياه اگزوز موتور از ابتداي كوچه قالي‌شويان تا در خانه قرمز به هوا مي‌رود و داخل ريه‌هاي دختر گم مي‌شود. احمد اسم شهرداري را كه مي‌شنود، دنبال وام مي‌گردد و وقتي مي‌بيند كه كسي جز رنگ «شاد» خانه، چيز ديگري براي آنها از آستين بيرون نمي‌كشد از ترك موتور پايين مي‌آيد تا بگويد كه 3 سال است ترك كرده و در يك مركز ترك اعتياد كارمند است، «اين پارك را زدند كه معتادها را جمع كنند، بعضي‌ها را گرفتند و بردند فشافويه يا تهران بزرگ، بيشترشان پخش شدند، مثل يك بادكنك، مثل غده سرطاني كه بزني روي سرش، معتادها و پاتوق‌ها پخش شدند، قديمي‌ترها مي‌روند پاتوق پارك ميثاق يا همين جا داخل كوچه قالي‌شويان رديف ‌به رديف نشسته‌اند و مي‌كشند.»

فاصله كوچه تا كناره پارك بيش از 10 قدم نيست، دور پارك انگار هاله‌اي مبهم كشيده‌اند كه آن «ديگران» حتي اجازه تردد در كنار نرده‌هاي آن را هم به خود ندهند، آن سوي خيابان اين هاله از بين مي‌رود، آن «ديگران» مي‌روند و مي‌آيند و كنار موتوري‌ها مي‌ايستند و جنس مي‌خرند و جنس مي‌فروشند، پارك با شعاع يك متر و نيم دنياي ديگري است كه ديگران در آن جايي ندارند، آن را از آنِ خود نمي‌دانند و مراقبت مي‌كنند تا مبادا بيش از اندازه به آن نزديك شوند، احمد مي‌گويد: «براي خودشان رنگ كردند، براي خودشان جشن و افتتاحيه گرفتند، براي خودشان پارك علم و فناوري زدند، بعد از اين خط زمين آنهاست و قبل اين خط، ماييم و همان زندگي‌اي كه در آن بي‌چاره مانده بوديم.»

ورود ممنوع

در آهني بلند قامت است و شكل‌هاي مبهمي از گياهان به رنگ سياه از نرده‌هايي در بيش از دو متر بالا رفته‌اند، مقابل در بزرگ بسته، دو تا درخت كاج نوپا كاشته‌اند، كنار در بزرگ اصلي، دو در كوچك ديگر، يكي باز و يكي بسته اما هر دو با مانع‌هاي سفيد قرار گرفته‌اند. كيوسك نگهباني كنار تنها در باز است، نگهبان به فضاي يك مترمربعي آزاد كنار در مي‌نگرد و از ورود هر فردي جز «آنها» جلوگيري مي‌كند، اينجا جنوبي‌ترين بخش بوستان زندگي است، بخشي كه برخلاف ناحيه شمالي هنوز به اهالي اجازه ورود را نداده است و پشت ميله‌هاي بلند آن، رفتگر شهرداري با حوصله فراوان دانه دانه تك و توك برگ‌هاي زرد روي كف پياده‌راه پارك را تميز مي‌كند.

از فراسوي ميله‌ها، سازه‌هاي درياچه مصنوعي بالا رفته‌اند، بيرون از ميله‌ها و با شعاع دو متري، موتور‌سواران چرخ‌هايي دايره‌‌وار مي‌زنند، بيش از دو متر به در عظيم و ميله‌ها در امتداد ديوار نزديك نمي‌شوند، موتورسواران مي‌روند و مي‌آيند، يا بايد به ديگران اعلام كنند كه «آنها» آمده‌اند «جمع» كنند، يا بايد به ديگران چيزي نگويند و جنس بفروشند. نگهبان در ضلع جنوبي كه مو و ريش سپيد دارد، اجازه ورود نمي‌دهد، از داخل كيوسك نگهباني بيرون مي‌آيد و مي‌گويد كه اينجا «فرماليته» افتتاح شده است، آب ندارد و اگر مادري بيايد نمي‌تواند براي فرزندش آب پيدا كند، بعد مي‌گويد كه بين قرارگاه و شهرداري اختلاف هست، مي‌گويد كه هنوز اين بخش را به شهرداري تحويل نداده‌اند، بعد مي‌گويد كه گفته‌اند ورود موتورسوار، معتاد و كارتن‌خواب و هر كسي كه فلاكت و بدبختي روي پيشاني‌اش حك شده باشد به اين بخش جنوبي ممنوع است، خبري از گرفتن كارت ملي براي ورود نيست اما «هر كسي اجازه ورود ندارد» زيرا «اين پارك را براي معتادها و دزدها و كارتن‌خواب‌ها نساخته‌اند.»

مقابل در اصلي ضلع جنوبي هنوز يك باقيمانده از مقاومت مردم هرندي براي فروش خانه‌هاي‌شان براي يكدست كردن گود دروازه غار باقي مانده است، ديوارهاي خانه‌هاي اطراف اين تك خانه از بين رفته‌اند اما هنوز ردي از كاشي‌هاي سبز آشپرخانه، شومينه، قاب درب‌هاي چوبي و رد پله‌ها باقي مانده است. در ضلع غربي اين خانه هنوز تصوير روي ديوار سالم و دست نخورده باقي مانده است، منظره‌اي از يك رودخانه، يك رشته كوه و سبزه‌زاري در دو سوي رود و پلي آجري با قوسي خوش ‌تناسب كه از دو سو چمنزار آباد را به هم وصل مي‌كند، اين تصوير از بهشت دوردست حالا در طبقه دوم بدون كف، بدون سقف و بدون آسمان تكه‌اي از خانه‌اي تخريب شده و فراموش شده است، حصار كه كشيدند، معتادها به كوچه‌ها پناه بردند و هر آنچه در شعاع دو متري پارك بود، تميز و پاك شد، خارج از اين شعاع مثل همان ساختمان نيمه مخروبه‌اي كه شهرداري 200 ميليون تومان براي آن قيمت‌گذاري كرده است، باقي به حال خود رها شده‌اند تا شايد خودشان كم‌كم عقب‌نشيني كنند و بروند و آن قدر عقب بروند تا ميدان نيمه‌كاره در مقابل در ورودي ضلع جنوبي پارك به خيابان مولوي پيوند بخورد، جايي كه همين حالا هم مجتمع‌هاي تجاري بالا رفته‌اند.

پشت يكي از اين كوچه‌ها، آقاي رضايي 50 سال دارد و پشت ميز چرم دكان املاكش نشسته است، او به خوبي از آينده هرندي اطلاع دارد:«كم‌كم صاحبان سرمايه مي‌آيند اينجا، هرندي ارزان‌ترين قيمت زمين را در ايران دارد، متري ده، دوازده ميليون تومان، الان بخريد چند سال بعد كه اين خانه‌ها را هم عوض كردند، مي‌توانيد سود كنيد.» مقابل ميز چرمي آقاي رضايي، نيسان وانت طوسي چند جعبه ميوه را ريخته است روي زمين و چند پيرمرد و پيرزن دور جعبه‌هاي ميوه جمع شده‌اند، بيشتر نگاه مي‌كنند و كمتر مي‌خرند:«آباداني كه بشود، معتاد كمتر مي‌آيد.» خانه‌ها را چه كساني مي‌خرند؟ آقاي رضايي اول اصرار مي‌كند كه سرمايه‌گذاران بعد به چند خانه‌اي اشاره مي‌كند كه اتاق‌ به اتاق تفكيك شده‌اند و به افغانستاني‌ها اجاره داده مي‌شوند:«به لعنت خدا هم نمي‌ارزند، 6 متر، 9 متر و 12 متر، ماهي يك ميليون تومان»

منوريل، تم پارك، باغ مينياتوري، پارك دايناسورها، باغ مجسمه، باغ فرهنگ، باغ كتاب، جاده سلامت، محوطه صخره‌نوردي، پارك آموزش ترافيك و زمين چند منظوره، اينها بخشي از امكانات بوستان زندگي هستند، امكاناتي «توريستي» كه با بودجه‌اي بالغ بر 2 هزار و 400 ميليارد ريال در قلب يكي از عميق‌ترين زخم‌هاي پايتخت احداث شده‌اند، حصارهاي عميق ميان ساكنان فعلي و امكانات بي‌شمار اين پارك حكايت از آن دارد كه اين طرح توريستي كه به قول شهردار وقت تهران با هتل هم تكميل خواهد شد، امري فراتر از پاك‌ كردن صورت مساله است، گود دروازه غار كه به قول آقاي رضايي محل زندگي معتاداني و بعد كه زبان هم را مي‌فهميدند و مي‌دانستند چگونه بايد با هم سر كنند در كنار انجمن‌ها و مراكز بازپروري و آسيب‌هاي اجتماعي خصوصي كه مي‌خواستند به تدريج زخم‌هاي كهنه رنج‌هاي مردم هرندي را بپوشانند، حالا «بوستان زندگي» تحميل يك زندگي اجباري و به ضرب و زور آراسته شده است، «بوستان زندگي» كرم آرايشي غليظي است كه روي دمل‌هاي چركين و زخم‌هاي به استخوان ‌نشسته كشيده شده تا يا زخم‌ها فراموش شوند، يا زخم‌ها فراري شوند و آن «روي خوش زندگي» معهود با ورود ديگران به محله محقق شود.

گزارش: نيلوفر  رسولي/اعتماد

ارسال به دوستان