عصر ایران؛ هومان دوراندیش - در سال 1299، هنگامی که رضاخان میرپنج وارد ساختار قدرت سیاسی در نظام قاجار شد، ژنرال کمال پاشا نیز با ایجاد جنبش مقاومت علیه پیمان “مندرس”، جامۀ قهرمان ملی ترکهای عثمانی را بر تن کرد.
پیمان مندرس در پایان جنگ جهانی اول به دولت عثمانی تحمیل شده بود و کمال پاشا – که بعدها از سوی مجلس ترکیه لقب آتاتورک (پدر ترکها) به وی اعطا شد - برای اجرای یکی از مفاد اساسی آن، از سوی سلطان عثمانی به جانب شرق آناتولی اعزام شد. اما او با تاسیس ارتش مقاومت ملی، مانع از اجرای این پیمان شد و فراخوان دولت عثمانی جهت بازگشت به استانبول را نیز پس پشت انداخت.
ایستادگی آتاتورک در برابر دولت رو به زوال عثمانی، سبب افتتاح مجدد مجلس مشروطه در این کشور و انتشار “اصول میثاق ملی” از سوی مجلس شد. با حملۀ ارتش یونان به خاک عثمانی، مجلس ملی آتاتورک را به سمت فرماندهی کل قوا منصوب کرد و وی نیز مردم را به قیام برای استقلال و آزادی فراخواند.
ژنرال کمال پاشا سرانجام پس از 22 روز نبرد سهمگین، توانست با در هم شکستن حلقۀ محاصرۀ یونانیان، مانع از تصرف آنکارا از سوی آنان شود. دفع خطر خطیر سپاه یونانی در خاطرۀ مردم عثمانی باقی ماند و به همین دلیل زمانی که آتاتورک به دلیل سازشکاری و دونهمتی سلطان وحیدالدین، خلافت را به مقامی صرفا مذهبی بدل کرد، کسی در رثای وداع همیشگی خلافت با سیاست، مرثیهای نسرود.
آتاتورک که فرماندهی کل قوا را به شرط داشتن اختیارات گستردۀ تقنینی و اجرایی پذیرفته بود، با تاسیس نظام جمهوری و لغو خلافت در سال 1924، نزاع نوپای نوگرایان سکولار و سنتگرایان مذهبی را از همان آغاز به نفع نوگرایان پایان بخشید.
یکسال پس از برچیده شدن بساط خلافت در ترکیه، دوران سلطنت دودمان قاجار نیز در ایران به سرآمد. هرچند که خلافت عثمانی و سلطنت قاجاری، همانند “برج موریانه" بودند و دیر یا زود فرو میریختند، اما رضاخان بخت نیک و نیکبختی آتاتورک را نداشت تا در هیئت “قهرمان ملی” ظاهر شود و از موضع قدرت عروس حکومت را در آغوش کشد.
هم از این رو وی در فاصلۀ 1299 تا 1304، به سلسلهای از رفتارهای خاکسارانه و مزورانۀ مذهبی تن در داد تا سرانجام رشتههای پوسیدۀ سلطنت فرسودۀ قجری را پنبه کرد.
مهمترین نمود و نتیجۀ برتری موقعیت سیاسی آتاتورک نسبت به رضاخان، الغای خلافت در ترکیه و ابقای سلطنت در ایران بود؛ چه رضاخان نیز در آغاز جامۀ “جدید” ریاست جمهوری را بر تن خویش، زیبندهتر از قبای قدیمی پادشاهی میدید اما مخالفت علما و فضلای نامی و نافذی چون سید حسن مدرس و محمدتقی بهار با تاسیس جمهوری، رضاخان به رضاشاه بدل شد نه به رئیسجمهور.
درآن زمان هنوز قدرت روحانیون و زمینداران بزرگ آن قدر تحلیل نرفته بود که سردار سپه بتواند تمامیرویاهای خود را محقق سازد. رضاشاه و آتاتورک هیچ کدام از طبقات بالای جامعه برنخاسته بودند. اما برخلاف رضاشاه که در سال 1299 به گمنامی سیاسی مبتلا بود، آتاتورک در 1920 مصداق بارز یک رجل سیاسی بود.
وی را سالها پیش از آن که "ماه مراد از افق طلوع کند"، عضویت در کمیتۀ مرکزی "جمعیت اتحاد و ترقی" (مهمترین گروه مخالف دولت عثمانی) دست داده بود. شاید هم از این رو بود که او به ضرورت "کار حزبی" باور داشت.
علاوه بر این، آتاتورک بر احیای مجلس مشروطه در دولت عثمانی اصرار میورزید و حتی پس از به قدرت رسیدن، اختیارات مجلس را به زیان قوۀ مجریه افزایش داد؛ چراکه وی اهمیت استراتژیک مجلس در تداوم بقای نظام سیاسی را درک میکرد و برخلاف رضاشاه، مجلس ممسوخی را که دامن استقلالش به کلی ملکوک شده باشد، خوش نداشت.
در واقع آتاتورک تفوق "حزب" در مجلس ملی را برای تحقق "کمالیسم" (ایدئولوژی برآمده از مشی سیاسی خودش، که مصداقی از مصادیق لائیسیته بود) کافی میدید و به شخصی کردن قدرت چشمداشتی نداشت.
به رغم اینکه در ترکیۀ آتاتورک نیز همانند ایران دوران رضاشاه، کیش شخصیت رواج داشت، اما "مقایسۀ نزدیک" رضاشاه و آتاتورک نشان میدهد که دیکتاتوری آتاتورک به دلیل نهادمند بودن عرصۀ سیاست در ترکیه، منجر به شخصی شدن قدرت در نظام سیاسی این کشور (لااقل در حد واندازۀ سلطنت رضا شاه) نشده بود.
آتاتورک زاد و ولدی نداشت و به همین دلیل از فعالیت حزب خلق جمهوریخواه نگران نبود؛ چراکه جانشین وی سرانجام میبایست از درون این حزب برآید یا توسط حزب کنترل شود.
اما رضاشاه علاوه بر آنکه اهل قیام و قعود حزبی نبود، به واگذاری سلطنت به فرزندش نیز میاندیشید و خائف بود که مبادا حضور یک حزب قدرتمند در فضای سیاسی کشور، سرانجام قدرت را از چنگ خاندانش خارج سازد یا اینکه "حکومت" فرزندش را به "سلطنت" بدل کند.
در واقع آتاتورک بهرغم خصلت غیردموکراتیک حکومتش، با نهادمند ساختن عرصۀ سیاست تخم توزیع قدرت را در خاک سیاست ترکیه پراکند اما رضاشاه با احتراز از چنین اقدامی، چرخهای سهچرخۀ معیوب "استبداد، آزادی و هرج و مرج" را در جامعه ایران دست نخورده باقی نهاد.
به رغم این اختلافات، آتاتورک و رضاشاه در آغاز عصر کمونیسمهراسی، به ترتیب، با رضایت و حمایت انگلستان به قدرت رسیدند و هر دو به راه نوسازی محافظهکارانه رفتند. ناسیونالیسم و سکولاریسم محتوای اصلی رفرمیسم رضاشاه و آتاتورک را تشکیل میداد. اتوریتریسم و اتاتیسم (دولتگرایی) نیز شیوه و چارچوب نوسازی هر دو دیکتاتور بود.
آتاتورک و رضاشاه
تغییر لباس مردان، کشف حجاب زنان، ایجاد نظام حقوقی و آموزشی عرفی و مدرن، بازنویسی مجدد تاریخ، راهسازی و صنعتگرایی، تضعیف طبقات سنتی و ایجاد و تقویت طبقات مدرن را باید مهمترین موارد مشترک اصلاحات رضاشاه و آتاتورک برشمرد.
با این حال آتاتورک در مذهبزدایی از جامعه، بیپرواتر از همتای ایرانیاش عمل میکرد؛ چراکه وی تقویم میلادی را جایگزین تقویم هجری ساخت، الفبای لاتین را جانشین الفبای عربی نمود و روز یکشنبه را روز تعطیل هفته اعلام کرد.
وی بر این باور بود که «سیهروزی ترکان، ریشه در دلبستگی آنها به سنتهای دیرین و ... سختجانی الگوی کهن زندگی ... دارد و برای دستیابی به سعادت و بهروزی میباید مدنیت غربی را که جهانشمول است، بدون درنگ پذیرفت.»
اصلاحات آتاتورک، فارغ از نسبتش با تاریخ و فرهنگ ترکها، برخلاف اصلاحات رضاشاه واجد منطق درونی بود، زیرا در ترکیۀ آتاتورک، تقویت طبقات جدید با جذب اعضای این طبقات به درون ساختار قدرت سیاسی همراه بود.
آتاتورک نخبگان طبقات جدید را در حزب جمهوریخواه سازمان داد و حتی در سال 1930 حزب لیبرال را تاسیس کرد تا ظرفیت جذب نخبگان مدرن را در ساختار سیاسی کشور افزایش دهد. هر چند که این حزب دوام و قوامی نیافت.
اما رضاشاه تنها با هدف تضعیف طبقات سنتی به ایجاد و تقویت طبقات مدرن پرداخت بیآنکه فکری به حال مطالبات سیاسی طبقات مدرن و جذب آنها در ساختار قدرت سیاسی بکند. در واقع طبقۀ روشنفکر برای آتاتورک دارای اهمیتی استراتژیک بود، اما نگاه رضاشاه به روشنفکران، خصلتی تاکتیکی و ابزارانگارانه داشت. به همین دلیل رضاشاه پس از تثبیت پایههای قدرت خود به تدریج به حذف روشنفکران پرداخت.
محمدعلی فروغی
بنابراین میتوان گفت که اصلاحات وی فاقد منطق درونی بود چراکه حذف طبقات قدیم بدون جذب طبقات جدید، امری غیرممکن و از حیث تداوم بخشیدن به حیات "رژیم سیاسی"، رویهای بیهوده بود.
آنچه توسط آتاتورک و رضاشاه اجرا شد، مصداق بارز "مدرنیسم اقتدارگرایانه" بود، ولی تفاوت مهمی هم در مشی سیاسی این دو وجود داشت و آن اینکه، حکومت آتاتورک تا پایان عمر وی "اقتدارگرا" باقی ماند؛ اما حکومت رضاشاه در هشت سال اول پادشاهی وی، مصداق یک نظام "اقتدارگرا" بود و در هشت سال دوم، مصداق "نظام سلطانی" شد.
در بین مورخان معاصر، محمدعلی همایون کاتوزیان معتقد است که حکومت رضاشاه از 1312 به بعد، دیگر یک نظام سلطانی شده بود و علت این وضعیت نیز همان شخصی شدن قدرت بود که پیشتر به آن اشاره کردیم.
شخصی شدن قدرت و حذف روشنفکران، نقش مهمی در عبور رضاشاه از اقتدارگرایی به نظام سلطانی داشت. حذف سیاسی محمدعلی فروغی در 1314 و حذف فیزیکی علیاکبر داور در 1315، که هر دو مورد ناشی از خشم رضاشاه بود، نشانههای بارز حرکت رژیم رضاشاه به سمت سلطانیسم در سالهای پایانی حکومت وی بود.
علیاکبر داور
اگرچه برخی از محققان اساسا با مفهوم "نظام سلطانی" مخالفاند، ولی نکتۀ مهم این است که حذف روشنفکران مدرنیستی که ستونهای حکمرانی رضاشاه بودند، قدرت سیاسی را در ایران رضاشاهی، بیش از حد شخصی کرد و در چنین وضعیتی، نظام سیاسی سستبنیان میشود؛ چراکه بنیانش یک شخص خاص است و با کنار رفتن آن شخص، نظام سیاسی به شدت منفعل میشود.
این سستبنیانی در رژیم سیاسی آتاتورک، به علت نقش قابل توجه حزب سیاسی حاکم، پدید نیامد ولی در رژیم رضاشاه، حزبی در کار نبود و بقای حکومت پهلوی ناشی از این بود که متفقین گزینۀ مناسبی برای جانشینی رضاشاه نداشتند و محمدعلی فروغی هم پیشنهاد انگلیسیها را نپذیرفت و حاضر نشد که سلطنت را ملغی کند و خودش نخستین رئیسجمهور ایران شود.
در نتیجه، محمدرضاشاه توانست در دهۀ 1320 به عنوان یک "بازیگر منفعل" در صحنۀ سیاسی، پادشاه ایران باشد و تنها پس از مداخلۀ خارجیِ منتهی به حذف مصدق، توانست از دوران 12 سالۀ حکمرانی منفعلانهاش خارج شود و پس از ده سال اقتدارگرایی (42-1332)، عاقبت به سمت بازتولید یک نظام سلطانی جدید حرکت کرد.