عصر ایران - «زنان شیفته» کتابی است به قلم رابین نوروود، رواندرمانگر آمریکایی. خانم نوروود متولد 1945 است و این کتاب را در سال 1985 نوشته. او سالها تراپیست (درمانگر) خانواده و ازدواج بوده و در زمینۀ رواندرمانیِ معتادان نیز به مدت سال پانزده سال فعالیت کرده است.
رابین نوروود تجربیات رواندرمانگرانهاش را در قالب چند کتاب منتشر کرده و آثارش جزو کتابهای پرفروش بینالمللی بودهاند. او در «زنان شیفته»، در واقع عشق بیمارگونه و مازوخیستی را بررسی میکند ولی در اصل میخواهد "مشکلی زنانه" را حل کند؛ چراکه نوروود معتقد است زنان بیش از مردان گرفتار "محبت بیتناسب" میشوند و استعداد بیشتری برای تحقیر و تخطئۀ خودشان دارند که چرا مقبول مرد محبوبشان نیستند.
کتاب را مهدی قراچهداغی ترجمه کرده و ناشر آن نیز نشر ذهنآویز است.
زنان شیفته، در واقع زنان عاشقصفتاند. زنان معشوقصفت چندان در مقام شیفتگی باقی نمیمانند و اگر شیفتگی و عشق لازم را در همسر یا پارتنرشان نبینند، با رنج و عذاب کمتری از رابطه خارج میشوند.
در ابتدای کتاب، نوروود شعری را آورده است که شاعرش معلوم نیست:
قربانی عشق،
نقش سادهای است
که خوب میدانی آن را چگونه به زیبایی
ایفا کنی.
او "زنان شیفته" را قربانی عشق میداند؛ قربانیانی که از ایفای نقش قربانی لذت هم میبرند و با تداوم بخشیدن به رابطهای بیفایده و سرشار از ناخرسندی، همچنان در موقعیت "قربانی" باقی میمانند.
کتاب نوروود برای انسان غربی یا دست کم در متن فرهنگ غربی نوشته شده. وگرنه در فرهنگ شرقی و عرفانی ما، تحقیر شدن از سوی معشوق و قربانیِ عشق شدن و مدام ناله کردن که چرا معشوق با من چنان تا نمیکند که باید، عین عاشقی است و مایۀ فضل و سعادت.
در فرهنگ ما، "غم عشق" جزو لوازم عاشقی است. کسی که چنین غمی نخورد، اصلا عاشق نیست یا عاشقیاش محک نخورده. و دیگر اینکه، غم عشق بسیار هم شیرین و خواستنی قلمداد میشود.
حافظ میگوید: عالم از نالۀ عشاق مبادا خالی. در جای دیگری میگوید: تا شدم حلقه به گوشِ در میخانۀ عشق/ هر دم از نو غمی آید به مبارکبادم.
در رباعیات منسوب به مولانا نیز آمده است:
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانۀ خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
وقتی چنین ابیاتی را مثل میزنیم، معمولا یک عده بیآنکه فکر کنند، دهانشان را باز میکنند که این غم با آن غم فرق دارد! خودشان هم دقیقا نمیدانند غم خوردن حافظ و مولانا بابت معشوقشان چرا روا و پسندیده است، ولی غم خوردن فلان دانشجو یا کارمند بانک در یک رابطۀ عاشقانه، ناروا است.
حتی اگر بتوان بین غم عشق در حافظ و سعدی با غم عشق در افراد عادی و نامشهورِ زمانۀ کنونی تفاوتی قائل شد، باز نمیتوان منکر این واقعیت شد که غور کردن جوانان در اشعار عاشقانۀ ادبیات فارسی، که سرشارند از غم عشق، بسیاری را به وادی استقبال از عشقِ پر درد و رنجی میکشاند که غم خوردن در آن جزو ارکانش است.
یعنی اگر کسی عاشق شود و همه چیز خوب پیش برود و کارش به رنج بردن و غم خوردن نکشد، گویی که یک جای کار میلنگد و چنانکه باید عاشق نیست.
به هر حال ضمن تاکید بر زیبایی اشعار عاشقانۀ ادبیات فارسی، به نظر میرسد این نکته جای انکار ندارد که این اشعار مروج "مازوخیسم عاشقانه"اند و این همان چیزی است که رابین نوروود در جلسات رواندرمانی با زنان شیفته، در پی درمان آن بوده!
نوروود کتابش را با شرح وضعیت یکی از بیمارانش (به نام جیل) شروع میکند. جیل فارغالتحصیل رشتۀ حقوق و زنی موفق در کارش بود ولی از شوهرش جدا شده بود و با مردی به نام راندی آشنا شده بود. رابطۀ آنها مدت کوتاهی خوب پیش رفته بود ولی جیل در این رابطه هم گرفتار همان مشکلاتی شده بود که در ازدواجش گرفتار آنها بود. یعنی مدام به راندی محبت و توجه میکرد ولی توجه و محبت زیادی از راندی دریافت نمیکرد.
رابین نوروود
جیل به نوروود میگوید:
«{رابطهمان} بسیار عالی بود. برایش آشپزی کردم. از اینکه توجه کسی را به خود جلب کرده بودم بسیار خوشحال بودم. لباسهایش را اتو زدم. نمیدانید از اینکه برای یک مرد خدمتی انجام دهم چقدر لذت میبردم.»
آنها در خانۀ جیل در لسآنجلس بودند و بعد از چند روز، راندی به خانهاش در ساندیهگو برگشت. اما تا به خانه رسید، تلفنش زنگ خورد. جیل پشت خط بود و نگران بود مبادا در راه لسآنجلس به ساندیهگو مشکلی برای راندی پیش آمده باشد.
جیل ادامه میدهد:
«یکبار راندی به من گفت که او را بیش از اندازه تحت فشار قرار ندهم زیرا ممکن است ناگهان غیب شود. خیلی ترسیدم... هم باید او را دوست میداشتم و هم تنهایش میگذاشتم... نمیتوانستم حتی برای یک لحظه او را به حال خودش بگذارم.»
نوروود میگوید جیل و راندی قرار میگذارند که یک شب این به او زنگ بزند، یک شب او به این! جیل طبق قرارشان تماس میگرفت اما وقتی نوبت راندی میشد و کمی از موعد مقرر میگذشت، باز این جیل بود که تلفن را برمیداشت و تماس میگرفت. و برایش عجیب بود که راندی چطور فراموش کرده تلفن کند یا چطور چیز دیگری را به تماس تلفنی ترجیح داده؟
کمکم راندی به جیل میگوید نمیدانم از زندگی چه میخواهم. جیل هم مرتب به او میگوید باید چه بخواهد و چه کار کند. برای او باورنکردنی بود که راندی نخواهدش. همچنین او پیشاپیش به این نتیجه رسیده بود که راندی به او نیاز دارد.
از سوی دیگر، جیل احساس میکرد که حوصلۀ راندی را سر میبرد و به قدر کافی زن جالبی نیست. نکتۀ مهمی که رابین نوروود میگوید، این است که جیل همین احساس را نسبت به شوهر سابق و پدرش نیز داشت. و فکر میکرد حتما اشکالی در وجودش هست که محبوب مردانِ محبوبِ زندگیاش نیست.
و نکتۀ دوم اینکه، جیل فقط خودش را مقصر میدانست نه راندی یا شوهر یا پدرش را. یعنی مسئولیت مشکل را تماما متوجه خودش میدانست. در نتیجه او زنی بود که دوستداشتنِ دیگران برایش گره خورده بود به درد و تألم.
نوروود میگوید جیل ویژگیهای زنانی را داشت که "مهر بیتناسب" دارند. او مهر بیتناسب را این طور توضیح میدهد:
«دوست داشتن بیش از اندازه به معنای مهر داشتن به مردان پرشمار یا زود به زود عاشق شدن و یا داشتن مهر عمیق نیست. در واقع معنایش این است که پیوسته به همسرمان فکر میکنیم و اسمش را عشق میگذاریم و اجازه میدهیم تا {این فکر کردنِ افراطی به همسرمان} احساسات و رفتارمان را کنترل کند. میدانیم که به سلامتیمان لطمه میزند... حالمان را خراب میکند و با این حال نمیتوانیم از آن دست بکشیم. معنایش این است که شدت عشقمان را با زجر و عذاب و شکنجهای که تحمل میکنیم اندازه میگیریم.»
کافی است که این بیت حافظ را به یاد آوریم تا تایید کنیم آنچه نوروود دربارۀ جیل میگوید، صد برابر بدترش در شعر عاشقانۀ فارسی به عنوان "نشان عاشقی" وجود داشته:
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی، بکُش چنانکه تو دانی
رابین نوروود در ادامه نکات مهمی دربارۀ خانواده بیان میکند. او خانوادۀ ناسالم را یکی از علل ابتلای افراد، بویژه زنان، به مهر بیتناسب میداند. نوروود خطاب به زنان مینویسد:
«ممکن است پدر شما با آنکه اسباب معیشت خانواده را فراهم میساخت به زنها بیاعتماد بوده و ناتوانیاش در دوست داشتن شما سببی شده تا نتوانید خودتان را دوست بدارید. ممکن است مادرتان به شما حسادت میکرد. شاید به شکلی با شما رقابت داشت. شاید شما را تشویق به موفقیت و تلاش میکرد و چون تلاش میکردید و موفق میشدید، چشم دیدنتان را نداشت و حسادت میورزید.»
او مهمترین ویژگی "خانوادۀ ناسالم" را ناتوانی اعضای خانواده در "شناسایی ریشههای گرفتاری" میداند و میگوید:
«هر چه شدت ناتوانی بحث دربارۀ مسائل بیشتر باشد، خانواده غیرکارکردیتر و ناسالمتر میشود و به اعضای آن بیشتر لطمه میخورد... در خانوادۀ ناسالم، اعضا نمیتوانند دربارۀ تجربهها، خواستهها، نیازها و احساسات خود حرف بزنند.»
او زنانی را که در دوران کودکی و نوجوانی، در خانواده نفی شدهاند و نتوانستهاند با پدر و مادرشان دربارۀ نیازها و احساسات و افکار خود گفتوگو کنند، مستعد ابتلا به محبت بیتناسب در روابط عاطفیشان در دوران بزرگسالی میداند؛ زیرا چنین دختران و زنانی، توانایی تشخیصشان را در روابط اجتماعی تا حد قابل توجهی از دست میدهند و به همین دلیل از "موقعیتها و اشخاص خطرناک" دوری نمیکنند (یا سریعا دوری نمیکنند.)
در واقع چنین زنانی ارزیابی واقعبینانه از موقعیتها و اشخاصی که در زندگیشان ظاهر میشوند، ندارند و تن به اقدامات و رفتارهایی میدهند که اگر دیگران به جای آنها بودند، از آن اقدامات اجتناب میورزیدند. در واقع جذب چیزی میشوند که «رونوشت یا تصویر شرایطی است که در کودکی و نوجوانی با آن بزرگ شدهاند.»
نکتۀ مهم دیگری که نوروود میگوید، این است: «هیچ زنی بر حسب اتفاق گرفتار مهر بیتناسب نمیشود. زندگی در این جامعه و در خانوادههای ما، انگارههای قابل پیشبینی بوجود میآورد.»
نوروود خطاب به "زنان شیفته"، پسزمینۀ شکلگیری آنها را چنین توصیف میکند:
با این توصیفات، کاملا پیداست که "زنان شیفته" شخصیت سالمی ندارند. و همین منشأ رنج مضاعفشان در زندگی است. البته وقتی میگوییم فلانی شخصیت سالمی ندارد، در مقام تحقیر یا توهین به او نیستیم. شخصیت اکثر انسانها کم و بیش ناسالم است.
غرض از ناسالم دانستن شخصیت یک نفر، کمک به اوست. او ابتدا باید بپذیرد که شخصیتش عیب و ایرادهایی دارد تا سپس به رفع آن عیوب همت گمارد و از سلامت شخصیت برخوردار شود.
کتاب «زنان شیفته»، لبریز از مثالهایی نظیر جیل است که حقوق خوانده بود و در جامعه زن موفقی بود ولی در روابط عاشقانهاش دچار شیفتگی و مهر بیتناسبی بود که منجر به نقض غرض میشد. یعنی رابطه را به جای تداوم بخشیدن، از بین میبرد.
هر فصل تقریبا داستان یک زن شیفته است؛ حکایتی خواندنی، ولی غمانگیز. و چه بسا رهاییبخش برای زنانی که مستعد شیفتگی نامتناسب با رفتار و لیاقت شوهر یا پارتنرشان هستند.
رابین نوروود در مقدمۀ کتابش نوشته است که خودش نیز جزو زنان شیفته بوده، ولی بالاخره موفق شده از این وضعیت خلاص شود. زنان شیفته در واقع فاقد خودخواهیِ کافیاند. دیگرخواهیِ آنها نیز نه ناشی از اخلاقگرایی که ناشی از هراسها و کمبودهای دوران کودکیشان است.
نوروود به این نکتۀ مهم هم اشاره کرده است که زنان شیفته، استعداد ویژهای دارند که جذب مردان معتاد شوند. مرد معتاد به مواد مخدر، در بسیاری از موارد، گرفتار بدبختی و تزلزلی میشود که او را نیازمند محبت بیامان و بیتوقع یک زن شیفته میسازد. حتی بدرفتاریهایش نیز موجب تشدید عشق "زن شیفته" میشود.
در نمایشنامۀ "ایوانف"، اثر آنتوان چخوف نیز ایوانف مردی بود که زنش را طلاق داده بود و گرفتار مشکلات متعددی بود. او در مجموع خودش را مردی بدبخت میدانست ولی زنی جوان (ساشا) عاشق او شده بود و میخواست درکنارش باشد و او را از بدبختی نجات دهد.
رابین نوروود نیز میل به منجی بودن را یکی از ویژگیهای زنان شیفته میداند. اینکه نجات دهندۀ یک مرد بدبخت و فلک زده باشی، حسی از ارزشمند بودن به یک زن شیفته میدهد؛ احساسی که در کودکی و نوجوانی، چندان تجربهاش نکرده است.
اینکه یک آدم احساس کند وجودش ارزشمند و مفید است، یکی از عمیقترین نیازهای بشری است. مرد معتادی که تا خرخره در مصیبتش اعتیادش فرو رفته و به مراقبت و خدمات یک زن نیاز دارد، احساس ارزشمند بودن را نثار آن زن میکند؛ احساسی که یک زن نرمال در رابطه با یک مرد معتاد، خواهان آن نیست ولی یک زن شیفته، از آن استقبال میکند.
رابین نورودد در فصل نهم کتابش ده توصیه به زنان شیفته کرده است:
کتاب «زنان شیفته» قطعا ارزش مطالعه را دارد. این کتاب بویژه به کار زنانی میآید که از سن 25 سالگی عبور کردهاند و احساس میکنند تجربه یا تجربیات عاطفیشان توام با رنج زیادی بوده. این کتاب همچنین نشان میدهد که در غرب نیز علیرغم رشد فردیت، فقدان خوددوستی یا خودخواهیِ معقول در روابط عاشقانه، مشکلی اساسی است. بویژه برای زنان.
البته کتاب در سال 1985 نوشته شده و احتمالا طی 38 سال اخیر، با رشد آموزههای فمینیستی در غرب، فردیت زنان پررنگتر شده و چشم و گوش آنها در برابر این شیفتگیِ شخصیتسوز بیشتر شده است.
و نهایتا اینکه، به نظر میرسد که شیفتگیِ مورد نظر رابین نوروود در این کتاب، "استعدادی زنانه" است و هر زنی باید مراقب باشد که دچار این مصیبت نشود. زندگی آدل هوگو، دختر ویکتور هوگو، تجلی بارز یک "زن شیفته" بود که نهایتا موجب بستری شدن او در آسایشگاه روانی تا پایان عمر شد.
آدل هوگو عاشق مردی بود که خواستار او نبود و در پی آن مرد، یکی دو قاره این سو و آن سو رفت و نه تنها یکی دو بار مانع ازدواج معشوقش با زنی دیگر شد و زندگی او را پاک به هم ریخت، بلکه نهایتا خودش نیز از رنجی که میبُرد، در آفریقا به جنون رسید و ویکتور هوگو به سختی توانست دخترش را از آفریقا به فرانسه بازگرداند. هر چند که آدل هوگو هیچ گاه سلامت روانیاش را به دست نیاورد.
تماشای فیلم سینمایی "سرگذشت آدل ه."، به کارگردانی فرانسوا تروفو، برای درک بهتر "زنان شیفته" مفید است.
در نمایشنامۀ "ایوانف" نیز، که ذکرش رفت، این دیالوگ ایوانف و ساشا، به خوبی نشان میدهد که زنان شیفته، عاشق مردان بدبخت و ایفای نقش منجی و رنج کشیدن به عنوان نشان عاشقی هستند:
ایوانف – من متوجه شدهام که وقتی سعی میکنی مرا نجات بدهی و در من احساسی بدمی، حالت صورتت خیلی ساده میشود، و مردمک چشمهایت مثل اینکه به ستارۀ دنبالهداری، چیزی، خیره شده باشی، بزرگتر میشود...یک چیز غریب دیگر هم در شما هست: تا وقتی که مردی سالم، نیرومند و شاد است، هیچ اعتنایی به او ندارید، ولی تا سرش به سنگ میخورد و ادای العازر بینوا را درمیآورد، به گردنش آویزان میشوید. آیا حقیقتا زنِ یک مردِ قوی و باشهامت شدن، بدتر از پرستار یک شکستخوردۀ گریان بودن است؟
ساشا – آره. خیلی چیزها هست که مردها حالیشان نیست. هر دختری بیشتر طرف مردی که شکست خورده کشیده میشود تا کسی که موفق است؛ چون چیزی که او دلش میخواهد عشق پرشور است... میفهمی؟ عشق پرشور. مرد سرش گرم کارش است و به همین خاطر عشق برایش یک امر ثانوی و فرعی است. گپ زدن با زنش، پرسه زدن باهاش توی باغ، وقت را باهاش خوش گذراندن، سر قبرش یک خرده گریه کردن – والسلام. ولی در نظر ماها عشق حیات است. من تو را دوست دارم و این به آن معنی است که در این فکرم که چطور دلتنگیات را درمان کنم، چطور تا آن سر دنیا دنبالت بیایم {عین آدل هوگو!} ... اگر بروی سر کوه، دنبالت میآیم، اگر توی پرتگاه بیفتی همراهتم... مثلا برای من سعادت محض است که سر شب تا صبح از روی کاغذهات نسخهبرداری کنم، یا تمام شب مراقب باشیم که کسی بیدارت نکند، یا باهات فرسنگها پیاده راه بروم، صدها فرسنگ! ... هر چی رنج عشق بیشتر باشد، عشق بزرگتر است. یعنی آدم آن را قویتر احساس میکند.»
با این حساب، باید پرسید زن شیفته و زن عاشق چه تفاوتی دارند؟ تفکیک آنها کمی دشوار است ولی تفاوت اصلی در پاسخ مرد است. زن عاشق، پاسخ عاطفی لازم را از مردش دریافت میکند و فداکاریهایش مرد را نمیرماند. مثل آیدا زن شاملو. ولی زن شیفته، به عنوان یک شخصیت ناسالم که نیاز به رواندرمانگر دارد، پاسخ عاطفی لازم را دریافت نمیکند و با تداوم خواهندگی و چسبندگیاش، مرد محبوبش را فراری میدهد.
اما زنی که "کار" در زندگیاش نقش مهمی داشته باشد، کمتر فرصت یا رغبت میکند مثل آدل هوگو یا ساشای "ایوانف" قاره به قاره دنبال مرد محبوبش راه بیفتد. فارغ از اینکه آن مرد او را میخواهد یا نه.
به همین دلیل، سنتگرایان مدافع مردسالاری، اشتغال زنان در خارج از خانه را خوش ندارند. آنها زنان را مشغول مردان میخواهند نه مشغول کار و شغلی که بخش اعظم زندگی آنها را پر کند و زن را از قمری که به دور سیارۀ مرد میگردد، به سیارهای مستقل بدل سازد.