من آن روز می گفتم که: «از مار می ترسم.»
و تأکید می کردم که: «بسیار می ترسم!»
به بازی، طنابی را تن مار می کردی،
من آشفته می گفتم: «از این کار می ترسم!»
چون بر دوش می بستی دو مار دروغین را،
به فریاد، می گفتم که: «بردار، می ترسم!»
تو گفتی که: «ضحاکم!» -من از درد نالیدم
که جابر، جبون، جانی، جوانخوار! می ترسم!
گرفتند جان، ماران، تو را خنده وحشت شد،
گرفتی ز دامانم که: «مگذار، می ترسم!»
سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد
ز درماندگی، یعنی: «به ناچار، می ترسم.»
پی پاس خود، زان پس، بسا مغز برکندی...
من از مار، اینک، نه! که از یار می ترسم!