۰۵ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۰۵:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۳۰۲۷۸
تاریخ انتشار: ۱۶:۳۵ - ۰۷-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۳۰۲۷۸
انتشار: ۱۶:۳۵ - ۰۷-۱۰-۱۴۰۲

پلیسی که مأمور خرید انسولین پیرزن ۸۰ ساله شد (فیلم)

پلیسی که مأمور خرید انسولین پیرزن ۸۰ ساله شد (فیلم)
داشتم برمی‌گشتم به خانه پیرزن که دوباره از مرکز زنگ زدند. گفتند مگر به مورد گزارش‌شده رسیدگی نکردی، گفتم چرا، همان‌طور که گزارش دادم رفتم دارو بخرم. رسیدم به خانه پیرزن، او گفت با تو تماس گرفتم که بگویم داروخانه‌های آن طرفی نروی ها، دارو را گران نخری...


مریم عرب انصاری :«انگار مادربزرگ خودم بود، همسن و سال مامانی؛ روی پله نشسته بود، یک عصایی هم کنارش بود. تا مرا دید گفت: من هر ماه ۷ تا انسولین می‌گرفتم. الان که رفتم به من نمی‌ده، بیست و هفتم وقتم بوده، دو روزه مریضم، نتونستم برم انسولین بگیرم».

اینها بخشی از صحبت‌های ستوان سوم «مجتبی» مأمور کلانتری افسریه است که خبر کمک وی به یک خانم سالمند و خرید دارو برای وی منتشر شده بود.با مجتبی ۳۵ ساله که ۱۵ سال سابقه خدمت در پلیس را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دارد گفت‌وگو کردیم.

آقامجتبی متأهل است، یک پسر سه سال و نیم دارد. تقریبا از ابتدای خدمتش تا به حال مأمور پلیس ۱۱۰ بوده، یعنی با موتور سر صحنه می‌رفت.

آقا مجتبی برایمان از جریان خرید دارو برای پیرزن در آن شب می‌گوید: شب یلدا بود، حدود ساعت پنج و نیم بعدازظهر. تماسی با مرکز ۱۱۰ برقرار شد و بنده به عنوان مأمور ۱۱۰ برای بررسی موضوع به محل اعزام شدم.

آدرس در محدوده افسریه بود، به آدرس که رسیدم یک خانه حیاطی بود. درب خانه باز بود. در زدم، صدای پیرزنی گفت پسرم بیا داخل. از لای در دیدم که همان روبرو یک پیرزن نشسته است.

من هم وارد شدم. پیرزنی حدود ۸۰ ساله، همسن و سال مادربزرگ خودم بود یک عصایی هم کنارش بود؛ یک لحظه فکر کردم مامانی خودم هست... داخل حیاط روی پله جلوی درب ورودی ساختمان نشسته بود.

برایم گفت که شوهرش فوت کرده، به پسرش هم دسترسی نداشت. عروسش هم به شهرستان رفته بود و چند روزی است که دارو ندارد.برایم گفت که انسولین می زند و الان از موعد تزریق دارویش هم گذشته ... همان ها که در فیلم ضبط شده توسط دوربین البسه ام مشاهده کردید.

من هم زنگ زدم به مرکز. قضیه را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفتم. کارت ملی پیرزن را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گرفتم که بروم و انسولین از داروخانه بخرم.پیرزن آرام و با حالتی شرمندگی به من گفت پسرم پول ندارم تا بدهم برایم انسولین بگیری. من هم گفتم مادرجان! شما عزیز ما هستی این حرف‌ها چیست.



بعد رفتم دنبال دارو، از این داروخانه به آن داروخانه؛ چراکه انگار پیرزن سهمیه ماهانه‌ انسولینش را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زودتر از موعد استفاده کرده بود. چند داروخانه رفتم که  می‌گفتند نمی‌توانیم انسولین آزاد بفروشیم که آخر یکی از داروخانه‌ها همراهی کرد و به من انسولین داد.

داشتم برمی‌گشتم به خانه پیرزن که دوباره از مرکز زنگ زدند. گفتند مگر به مورد گزارش‌شده رسیدگی نکردی، گفتم چرا، همان‌طور که گزارش دادم رفتم دارو بخرم.

رسیدم به خانه پیرزن، او گفت با تو تماس گرفتم که بگویم داروخانه‌های آن طرفی نروی ها...دارو را گران نخری که یکی دیگه جواب داد...طفلک پیرزن فکر می کرد شماره ۱۱۰ شماره همراه من هم هست.

 گفتم مادرجان! به قربانت شوم. ارزش شما برای ما بیش از اینها است.

نحوه مصرف داروها را برای پیرزن توضیح دادم ؛ راستش وقتی داروخانه بودم، از دکتر آنجا چگونگی مصرف انسولین را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پرسیدم که او هم برایم گفت چند مدل انسولین داریم و این مدل انسولین را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ که گرفته ای می‌توان سه بار مصرف کرد.

پس به پیرزن گفتم داروهایش را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چگونه مصرف کند و تا ۱۰ روز دیگر هم نیازی به خرید دوباره ندارد.

اتمام مأموریت را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با کلانتری در میان گذاشته و با رئیس کلانتری هم تماس گرفتم و با هماهنگی با ریاست، شماره موبایل خودم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به پیرزن دادم که اگر کاری داشت و می‌خواست دارویی بخرد، با شماره خودم تماس بگیرد تا خودم  خدمتگذاری ‌اش را کنم.

آقامجتبی مأمور کلانتری افسریه با سابقه ۱۵ ساله خاطرات زیادی دارد. از قتل و درگیری و دستگیری گرفته تا کمک و مساعدت به مردم.

می‌گوید: همین چند وقت پیش یک شهروند با ۱۱۰ تماس گرفت. انگار یک خودرو وسط کوچه خراب شده بود و راه را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بند آورده بود. رفتم به محل، همان آقایی که تماس گرفته بود پرخاشگرانه به سمتم آمد و گفت: آقا! این چند وضعی است. پلیس  چه کار می‌کند. شماها کجا هستید؟ معلوم نیست این ماشین از کجا آمده و اینجا خراب شده و ولش کردند.

مرد را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آرام کردم و گفتم آقاجان شما بروید و به کارتان برسید. من اینجا هستم. با راننده تماس می‌گیرم و ماشین را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جابجا می‌کنم.

بعد از چند  دقیقه که مرد عصبانی رفت، یکهو یکی از آن ته کوچه دوان دوان به سمتم آمد. پیرمردی لاغراندام بود. به من گفت پسرجان! دستت درد نکند که کمکم کردی.

پرسیدم شما کی هستی؟ گفت من راننده همین خودرویی هستم که خراب شده، راستش از این آقا ترسیدم. چنان دادوبیداد راه انداخته بود که فرار کردم و رفتم قایم شدم. تا اینکه شما آمدید... .

در ادامه با کمک ۴-۳ نفر از همسایه‌ها توانستیم ماشین را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از وسط کوچه جابجا کرده و به کناری ببریم.

ستوان سوم مجتبی می‌گوید: اینها نمونه‌های خیلی معمولی از ماموریت‌های پلیس ۱۱۰ است. مثلا یک خاطره بامزه هم این است که چند سال پیش ساعت یک یا دو بامداد برای ماموریتی اعزام شدم. به محل که رسیدم خانمی همسن و سال خودم پایین در منتظر بود. با دیدن من فوری گفت سریع بیایید بالا و خودش دوید و از پله‌ها بالا رفت. من هم فکر کردم قضیه خیلی مهم است. اسلحه‌ام را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آماده کردم. از پله‌ها دوان دوان رفتم بالا. همین که دم در واحد مسکونی رسیدیم، زن سرش را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داخل خانه کرد و گفت بدو بیا.

باور نمی‌کنید اگر بگویم با چه صحنه‌ای مواجه شدم. یک پسر بچه لپ قرمزی تپل حدودا سه سال و نیمه آمد جلو در و تا من را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دید شروع کرد به خواندن شعر «وقتی که ما تو خوابیم، آقا پلیسه بیداره...»

از تعجب چشمانت گرد شده بود، خنده‌ام هم گرفته بود اما خودم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کنترل می‌کنم. پسربچه که شعرش تمام شد مادرش به او گفت حالا برو بخواب، دیدی آقا پلیسه بیداره.

بعد از رفتن پسربچه، مادرش عذرخواهی کرد و گفت: دو سه شب است که دیر می خوابد. همه‌اش این شعر را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌خواند که آقا پلیسه بیداره؛ امشب دیگر حوصله‌ام را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سر برد و پیش خودم گفتم با شما تماس بگیرد، تا شما بیایید و شما را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ببیند که پلیس بیدار است تا برود و بخوابد.

ستوان سوم در کنار خاطرات خنده‌آور، خاطرات تلخی هم دارد.

آهی می‌کشد و می گوید کار ما همیشه گل و بلبل نیست ، سختی هم دارد، درد هم دارد...از مجروحیت دوستش در چهارشنبه آخر سال می‌گوید: سال گذشته بود چهارشنبه آخر سال، برای ماموریت چهارشنبه سوری به معابر اعزام شدیم. هر کدام به یک محدوده رفتیم.

دوستم «ستوان محمد صفایی» به کیانشهر اعزام شد؛ پرتاب نارنجک و مواد محترقه ممنوعه اوج گرفته بود متأسفانه  با نارنجک دستی توی صورتش زدند. از شدت جراحات وارده چشمش تخلیه شد. الان محمد صفایی مأمور که برای حفاظت از جان مردم به صحنه رفته بود در اثر به اصطلاح شادی گذرای چند جوان بینایی‌اش را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از دست داد و جانباز شد.

جو سنگین می‌شود...آقا مجتبی از مخاطرات کارش می‌گوید: از اینکه پلیس بودن یعنی اینکه غیرتمند باشی، مقتدر باشی و اینکه درد مردم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ درد خودت بدانی.

می‌پرسم در ماموریت‌ها تا به حال زخمی شده‌ای، کتک هم خورده‌ای؟

سر تکان می‌دهد و می‌گوید: پلیس بودن اصلاً آسان نیست. بعضی‌ها فکر می‌کنند پلیس بودن مثل فیلم‌هاست؛ مثل هشدار برای کبری۱۱... هم کتک خورده‌ام و هم زخمی شده‌ام.

یک بار وقتی به ماموریت می‌رفتم خودرویی به موتورم زد و فرار کرد. سه روز و نیم بیهوش بودم. کتف سمت چپم، گردنم، پایم، همه مصدوم و زخمی شد.

ازاقا مجتبی می پرسم اگر زمان به عقب برگردد باز هم پلیس می‌شوی؟ سرش را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بالا می‌آورد و می‌گوید: با افتخار برمی‌گردم و پلیس می‌شوم، اما این بار از افسری شروع می‌کنم؛ نه از درجه‌داری.

مجتبی تک پسر خانواده است، می‌گوید: عاشق این بودم که پلیس بشوم، برای همین تمام سعی خودم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کردم که وارد پلیس شوم. حالا ۱۵ سال است که خدمت می‌کنم با افتخار و مردم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از خودم می‌دانم. زن و بچه مردم ناموس من است. من با این دید و تفکر کار می‌کنم. برای همین است که سرما و گرما، آلودگی هوا، ماموریت‌های سخت و جانفرسا و حتی درگیری، زخمی شدن و حتی پرخاشگری برخی افراد هیچ‌کدام تأثیری در رفتار من با مردم نمی‌گذارد. من سعی می‌کنم وظیفه خودم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ انجام دهم به بهترین نحو ممکن و با بهترین رفتار؛‌ چراکه من جدا از  مردم نیستم.

آقامجتبی خاطرات دیگری را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هم برایمان تعریف می‌کند، از دستگیری سارق بانک، سارق موتورسیکلت، سارق خودرو، کلاهبردار حرفه‌ای و حتی فرد متجاوز. می‌گوید؛ رسیدگی به موارد تصادف، درگیری و معتادان متجاهر هیچ‌کدام برای یک مأمور پلیس ۱۱۰ مورد جدید نیست. ما هر روز با تمام موارد سروکار داریم.

توی بی‌سیم ماموریتی جدید اعلام می‌شود. مجتبی بلند می‌شود باید به مأموریت جدیدی برود...صبر جایز نیست؛ همانطور که آماده رفتن است سوال آخر را می‌پرسم که دوست داری به مردم چه بگویی؟

نفسی چاق می‌کند و می‌گوید: مردم بدانند پلیس آن چیزی که بقیه تلقین می‌کنند، نیست. مأمور پلیس از همان محله‌ای است که آنها زندگی می‌کنند. همان نانی را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌خرد و سر سفره می‌گذارد که بقیه مردم می‌خرند. پلیس اگرچه سخت و مقتدر است، اما باید این گونه باشد. ما بر روی ماموریت‌هایمان غیرت داریم. تعهد داریم به اسلحه‌ای که پر کمرمان است. زن و بچه مردم را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ناموس خودمان می‌دانیم. برای همین است که انجام ماموریت‌مان بالاترین وظیفه‌ای است که به آن فکر می‌کنیم» .

حرفش را همین جا تمام کرده و در بی‌سیم موقعیت خودش را اعلام کرده و دوان دوان می دود تا از خدمت به مردم جا نماند.

خدمت در سرما و گرما، کرونا و آلودگی هوا، برف و باران و همچنین برخورد با قاچاقچیان، سارقان، زورگیران و... از موارد روزمره ماموران پلیس کلانتری است؛ مامورانی که بدون هیچ چشمداشتی بر اساس آن وظیفه‌ای که برایشان تعریف شده، در کمال اقتدار و احترام به خدمت به مردم می‌اندیشند.

منبع:فارس

ویدئوهای دیدنی دیگر در کانال های آپارات و یوتیوب عصر ایران 👇👇👇 کانال 1 aparat.com/asrirantv کانال 2 aparat.com/asriran کانال 3 youtube.com/@asriran_official/videos
ارسال به دوستان