جان هندریکسون
مترجم: لیلا دریکوند
بعد از انتشار جدیدترین کتاب دیوید گرن، حالا در فهرست مشهورترین کشتیهای غرقشدۀ تاریخ بشر، بعد از کشتیهای پرماجرایی چون تایتانیک و نبردناو بیسمارک، باید از کشتی بسیار کوچکتر، اما بسیار شگفتانگیز «ویجر» هم نام برد. این کشتی که متعلق به نیروی دریایی بریتانیا بود، نزدیک به ۳۰۰ سال پیش، در سواحل پاتاگونیا غرق شد و تعدادی از خدمهاش توانستند خودشان را به جزیرۀ متروکهای در نزدیک قطب جنوب برسانند. از اینجا بود که مجموعۀ پیچیدهای از اتفاقات رخ داد که بر سیاست، ادبیات و فلسفه در جهان تأثیر گذاشت.
جان هندریکسون، آتلانتیک— ابتدا، قدری ماجراجویی. دیوید گرن، روزنامهنگار معروف، سفری چندمقصدی را از نیویورک به فلوریدا و از آنجا تا سانتیاگو آغاز کرد. در این مسیر، ترکیبی ملالآور از هواپیما و بازرسی فرودگاه و اتومبیل و کشتی را پشت سر گذاشت تا به جزیرۀ چیلوئه، باریکۀ کوچکی واقع در سواحل شیلی، برسد. در آنجا با ناخدای قایق ملاقات کرد؛ تنها ناخدایی که قبول کرده بود او را صدها مایل دورتر بهسمت جنوب، به جزیرۀ وِیجِر، ببرد، جایی که هیچ بنیبشری در آن زندگی نمیکند.
طوفان عظیمی پدیدار شده بود. گرن در کمال شگفتی متوجه شد که کشتیِ ناخدا از آنچه در عکسها به نظر میرسید بسیار کوچکتر است. اندک خدمۀ کشتی باید چوب خرد میکردند تا کشتی را گرم کنند؛ آب آشامیدنی را نیز از یخچالهای طبیعی اطراف میگرفتند. وقتی قایق در دریا شناور شد، تازه سنگینی قسمت بالای آن خودش را نشان داد. داروی درامامین و مچبندهای ضد تهوع و برچسبهای پشتگوش هیچکدام نمیتوانستند معدۀ ناآشنا به این شرایط را از امواج برآمده از قعر اقیانوس نجات دهند.
همانطور که قایق در دست امواج پیچوتاب میخورْد، گرن با گوشدادن به نسخۀ صوتی موبی دیک ذهنش را آرام میکرد. هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد تا زمان سپری شود و سرانجام به جزیرهای برسد که دو سالِ تمام ذهنش را درگیر کرده بود. هنگامیکه به ساحل رسید، مانند ملوانانِ کشتیهای درهمشکستۀ قرنهجدهمی که موضوع نوشتههایش بود، پای پیاده مسیر طولانی را پیمود، هنوهنکنان پیش رفت و از میان بوتهها راه خود را گشود. هدفش از این سفر یافتن چیز مشخصی نبود، بلکه بهدنبال تجربهای دستاول از نیستی و خلأیی بود که از قبل به آن آگاهی داشت.
جزیرۀ وِیجِر متروک بود: نه قبیلهای بومی در آن میزیست نه حیوانی در آن خشکی به چشمش میخورد؛ تا چشم کار میکرد فقط اندکی جلبک دریایی بود و قدری کرفس. با اینکه زیرشلواری بلند، دستکش، کلاهپشمی و چکمههای لاستیکی پوشیده بود، سرمای جانکاه آنجا تا مغز استخوانش نفوذ میکرد. باد از سمت اقیانوس تازیانهوار میوزید. جزیره از آن دست مکانهایی بود که اگر خدایناکرده کسی آنجا گیر میافتاد، بهاحتمال خیلی زیاد از گرسنگی جان میداد یا عقلش زایل میشد. آدم پس از مدتی فکر جنایت و طغیان به سرش میزد. هوای جزیره هم بسیار مرطوب و شرجی بود.
گرن این داستان افسانهای را یک روز گرم آوریل بیرون کافهای آفتابی در سوهو برایم تعریف کرد، در همان حینی که، به دور از هرگونه ماجراجویی، سرگرم خوردن سالاد سبزیجات بودیم. بعد از همۀ اینها، گرن اضافه کرد «من هیچوقت دربارۀ سفر خودم تو کتابهام نمینویسم. احساس میکنم مناسب نیست». کتاب وِیجِر، آخرین اثر غیرداستانی گرن، دربارۀ عواقب ناگوار یک کشتی نیروی دریایی بریتانیاست که نزدیک به ۳۰۰ سال پیش در سواحل پاتاگونیا غرق شد، و نیز دربارۀ روایتهای متناقضی از آنچه به سر خدمۀ این کشتی آمد.
با اطمینان بسیار زیاد میتوان گفت این کتاب در فهرست پرفروشترینهای روزنامۀ نیویورکتایمز قرار خواهد گرفت، نه به این دلیل که تودۀ خوانندگان آمریکایی ولع سیریناپذیری برای خواندن حماسههای دریانوردی قدیمی و کهن دارند، بلکه به این خاطر که گرن جزء آن گروه بسیار کوچکِ نویسندگان غیرداستانی است که صرفِ بودن نامشان بر جلد کتاب -به دلیل استعداد ویژهاش در روایت تاریخ- چنان قدرتی دارد که فروش بالای کتاب را تضمین میکند.
گرن کاوشگر، پژوهشگر و داستانسراست، اما لزوماً تاریخنگار نیست. او گزارشگر است، اما کارش بهطرز چشمگیری سینمایی است، البته نه به این معنا که به اغراق تکیه کند -او منبع بیشتر جملاتش را در پینوشت کتابهایش ذکر میکند. گرن در دو کتاب قبلیاش، قاتلان ماه کامل و شهر گمشدۀ زد، از کوهی از مطالب بایگانیشده استفاده کرد تا داستانهای مهیج پُرکشش و پُرتعلیقی خلق کند (حتی برای نوشتن کتاب زد، در آمازون راهنوردی کرد). آثار او تحسین منتقدان را برانگیخت -کتاب قاتلان به مرحلۀ نهایی جایزۀ کتاب ملی هم راه یافت- بااینحال، از نظر منتقدان خردهگیر، آثار گرن لب مرز در نوساناند و تا لغزیدن به طیف آثار بسیار دمدستی، یا هالیوودی، فاصلهای ندارند، شاید به این دلیل که داستانسرایی او به سبک فیلمهای هالیوودی پرهیجان دهۀ ۹۰ هم پرتحرک و پرشتاب است هم لذتبخش.
معمولاً میشود یکی از عناوین کتابهایش را برای فروش در فرودگاه دید. کتابهایش را بالای قفسه میچینند و جلدشان را رو به مردم در معرض دید میگذارند. اسم گرن، همچون اسامی جیمز پترسون یا تام کلنسی، با فونت بزرگ به چشم میخورَد. اما این نویسندهها رماننویساند. کار گرن خیلی متفاوت است. آیا کتابهای او فقط نوشتجاتی خوشخوان برای سرگرمی هستند یا میتوان آنها را ادبیات به معنای کلاسیکش نیز به شمار آورد؟ آیا نوشتهها لزوماً باید ذیل یکی از این دو دسته تعریف شوند؟
سفرِ (بسیار سردِ) گرن به جنوب شیلی سه هفته طول کشید. او پروازی هم به بریتانیا داشت تا بستههای حجیم دفترچههای گزارش سفرهای دریایی و دفترهای ثبت وقایع روزانه را تورق کند، دفاتری که قرنهاست در آرشیو ملی بریتانیا نگهداری میشوند و خاک میخورند. گرن گفت «یکیدو ساعتی معطل میشی تا یه جعبه تحویلت بدن. جعبه رو برمیداری با خودت میآری؛ کلی دستورالعمل مخصوص برای بازکردن جعبه بهت میدن. جعبه رو باز میکنی و بستۀ کاغذ رو درمیآری و -شوخی نمیکنمها!- ابری از گردوغبار میزنه بیرون». همانطور که داشت با سروصورتش نشان میداد که موجی از گردوخاک اواسط دهۀ ۱۷۰۰ بر صورتش مینشیند، چشمهایش گرد و سوراخهای بینیاش گشاد شد.
اما آن سفر هم تنها بخش بسیار کوچکی از تعهد گرن نسبت به این پروژه بود. ویجر پنج سال وقت او را گرفت تا پژوهش کند، گزارش بنویسد، طرح کلی را بنویسد، متن را بنویسد و اصلاح کند. او زمان بسیار زیادی را در دفتر منزلش در شمال شهر نیویورک گذراند و سعی کرد با ذرهبین نوشتههای بدخط منتشرنشدۀ ملوانان را رمزگشایی کند،
و به قول خودش، «شبیه خرخوانها» شود. بیشتر روزها از خواب که بیدار میشد، قهوۀ زیادی مینوشید، روزنامه میخواند، وقتش را در توییتر تلف میکرد، بعد تا وقت شام پشت میزش کار میکرد. میگفت «بچههام بهشوخی بهم میگن که من کل عمرم داشتهم خودم رو برای فاصلهگذاری اجتماعی آماده میکردهم». او کتابهایی دربارۀ کشتیسازی خوانده و حقایق زیادی را دریافته بود، مثلاً اینکه ساختن یک کشتی جنگی معمولی ۴۰۰۰ درخت می بَرَد. توانست سر درآورَد چطور نمادها و اختصارهای قدیمی دریایی را معنا کند. هر چیزی را که بهاندازۀ سر سوزنی جالب به نظر میرسید در نهایتِ وظیفهشناسی در یک پایگاهدادهٔ قابلجستوجو در کامپیوترش تایپ میکرد. با گذشت زمان، حالا دیگر آماده بود طرح کلی فصلها را با جزئیاتش بنویسد. سرانجام میتوانست نوشتن کتاب را شروع کُند. با سرعت ثابت پانصد کلمه در روز مینوشت.
گرن به من گفت «یه چیزی هست که اسمش رو گذاشتهم ‘وای خدا، نه’». منظورش پیشنویسهای اولیۀ کتاب است که احتمالا کل تحقیقاتی را که در آن موضوع انجام داده در آنها گنجانده است. حین تکمیل هر فصل، او نسخهای از آن را به همسرش میداد تا بخواند، او هم هربار بهناچار، بعد از خواندن مطلبی ۵۰۰۰کلمهای آکنده از پراکندهگویی، با عبارتی با مضمون «وای خدا، نه» پاسخ میداد. «سر و صورتت منقبض میشه، برافروخته میشی، از نوشتهت تمامقد دفاع میکنی، بعد یه جورهایی شرمنده راهت رو میکشی و میری. بعدش یه نگاهی به نوشتهت میاندازی و با خودت میگی ای بابا، آره، راست میگه. باید اینهمه رو ازش کم کنم». ویجر، اگر بخشهای پایانی یادداشتها و سپاسگزاری را جدا کنیم، فقط ۲۵۷ صفحه است.
به او گفتم که روشش مرا به یاد نقلقولی از مایکل لوئیس، نویسندۀ مانیبال و رکود بزرگ، میاندازد -شاید بتوان او را دیگرنویسندۀ غیرداستانی مشهور در ایالاتمتحده دانست. لوئیس یکبار روند نوشتن خودش را فرایندی «عرقریزان و بدون ظرافت و زیبایی» خوانده بود و برای مصاحبهگر فاش کرده بود که شاید برای هر فصل ۲۰ پیشنویس مختلف مینویسد. گرن ابروهایش را از زیر عینک گِردش بالا برد و خندۀ ریزی کرد. «چیزی که خیلی جالبه اینه که هنر واقعی همینه. چون اگه کارهای مایکل لوئیس رو خونده باشی، به نظرم -من مایکل رو نمیشناسمش- سهل و آسونترین نویسندهس، چون خیلی رَوون مینویسه. تعداد بازنویسیهای من …». صدایش آهسته شد و به فکر فرورفت. «منظورم اینه که ۲۰ تا پیشنویس برای یه فصل از نظر من کم هم هست».
در اینجا نمونهای از یک پاراگراف نهایی گرن از کتاب ویجر نقل میشود:
سپس ابرها سیاه شدند و خورشید را از نظر پوشاندند. باد شیون سر میداد، امواج خشمگین از غیب سر برآوردند و خود را بر بدنۀ کشتی میکوبیدند. دماغۀ کشتیها، ازجمله شیر قرمزرنگ فرماندهی نقاشیشده روی آنها، پیش از اینکه ملتمسانه بهسمت آسمان برخیزند، در گودالهای عمیق آب فرو رفتند. بادبانها بهشدت تکان میخوردند، طنابهای کشتی شلاقوار در هوا آویزان بودند و ضربه میزدند و بدنۀ کشتی چنان غژغژ میکرد که گویی هر لحظه ممکن بود خرد و متلاشی شود.
یا این توصیف مهوع از شیوع بیماری اسکوربوت 1 را ملاحظه کنید:
با هجوم بلا به صورت ملوانان، برخی از آنها کمکم شبیه به هیولاهای تخیلات و توهماتشان شدند. چشمان خونآلودشان از حدقه بیرون زد. دندانهایشان افتاد و موهایشان ریخت. دهانشان بوی بدی میداد، بویی که یکی از همراهان بایرون آن را بوی تعفن ناسالم خواند، گویی مرگ از هماکنون بهسراغشان آمده بود. به نظر میرسید غضروفی که بدن آنها را به هم چسبانده بود داشت مضمحل میشد و از هم وا میرفت.
این کتاب قطعاً کتاب مفرحی نیست که به درد تعطیلات بخورد. از آن کتابهای قطور تاریخی مرجع مثل کتابهای والتر ایزاکسون 2 هم نیست که از نظر تاریخی حرف آخر را بزند. سبک گرن خواننده را درگیر و با خود همراه میکند. بااینحال، مشخصاً با سبک رابرت کارو 3، یکی دیگر از غولهای غیرداستانی، نیز فرق دارد؛ کارو زمانی به تگزاس نقلمکان کرد تا لیندون بی.جانسون را بهتر درک کند (بهعلاوه، برخلاف کتاب کارگزار قدرت کارو، کتابهای گرن از آن دست کتابها هم نیستند که مردم بدون اینکه لایشان را باز کرده باشند در پسزمینۀ زوم بچینندشان تا آنها را به رخ بقیه بکشند).
گرن معتقد است که ویجر، مثل کتابهای دیگرش، فقط یک داستان ماجراجویانه یا جنایی و کشف راز قتل نیست. او فوراً خاطرنشان میکند که این کتاب حاوی مضامین ارزشمندی است، مانند خطرات امپریالیسم، فروپاشی اعتقاد به نهادها، جنگ بر سر حقیقت. حکایت آشوب و شورش نیز هست.
گرن گفت «من از آرشیو مطلب میگرفتم، دربارۀ این داستان قرنهجدهمی مطالعه میکردم، بعد میاومدم خونه و برنامۀ اخبار شبانگاهی رو نیمنگاهی میکردم یا روزنامه رو میخوندم. همهشون پُر از ادعاهایی هستن دربارۀ حقایق بدیل و بهاصطلاح اخبار جعلی و دروغپراکنی و بحث بر سر اینکه چه کتابهای تاریخیای رو میشه تو مدارس تدریس کرد. چیزی که عجیبه اینه که من میخواستم دربارۀ اتفاقات اون دورۀ مملکت بنویسم، چون برجستهترین داستان جذاب اون موقع بود، ولی بعدش یه روش قیاسی عجیبوغریب پیدا کردم تا با یه داستان کاملاً متفاوت که قرنها قبل اتفاق افتاده برم سراغ اون جریان و باهاش کلنجار برم».
من ویجر را تمام کردم، با این باور که این کتاب نوعی مراقبه برای پشتکار است. درونمایۀ اصلی کتاب گرن آن احساس دلهرهآوری است که حین انجام هرروزۀ کاری طاقتفرسا در تلاش برای رسیدن به هدف یا مقصدی دوردست به ما دست میدهد -مضامینی که دائماً در آثارش مطرح میشوند. همین درونمایه است که موجب میشود کتابْ استعارهای بینقص برای خودِ نوشتن باشد.
از گرن دربارۀ موفقیتش سؤال کردم و اینکه چطور، در نیمۀ دوم عمرش، توانسته انگیزهاش را همچنان حفظ کند -اینکه بعد از اتمام پروژۀ نوشتن یک کتابْ دوباره سرپا میشود و سراغ نوشتن کتاب بعدی میرود- و اجازه ندهد موفقیتهایش موجب انحراف حواس و تمرکزش شود (مارتین اسکورسیزی و لئوناردو دیکاپریو ماه آینده در جشنوارۀ فیلم کن نسخۀ سینمایی سهساعتۀ خود از قاتلان را به نمایش میگذارند و از حالا برای ساخت ویجر هم قرارداد بستهاند). به عبارت دیگر، گرن میتواند هر کاری که دلش میخواهد انجام دهد، یا اصلاً هیچ کاری نکند -ناز و نعمتی کمیاب که نصیب کمتر نویسندۀ فعالی میشود که همچنان قلم در درست دارد.
گرن گفت «اگه از کسایی که من رو میشناسن بپرسین، بهتون میگن که من خودم رو آدم شکستخوردهای میدونم». خندهای سریع و شاید کمی عصبی بر لبانش نشست. «من اعتمادبهنفسِ خیلی پایینی دارم و همیشه این حس رو دارم که نتونستهم به شرایط دلخواهی برسم که پس پشت ذهنم دارم و همیشه برای رسیدن بهش دستوپا میزنم. همین تلاشه که بهم انگیزه میده. همین تلاش بهخودیخود ارزشمنده و بهش فکر میکنم -هیچوقت به چیزهای دیگه فکر نمیکنم. حتی به مسائل مربوط به فیلم -میدونید، البته که عالیه. برای من خیلی مایۀ افتخار و مباهاته. باعث میشه یه دو روزی هم بچههام فکر کنن من واقعاً باحالم. این برام از هر چیز دیگهای مهمتره».
کمی بعد، اعتراف کرد که، بله، او درحالحاضر از کار زیاد فرسوده شده و هیچ فکر و ایدهای برای کتاب بعدیاش ندارد. «این پروژهها واقعا نیروی من رو میگیرن. پنج سالِ تمام وقت میذاری تا این اسناد رو بخونی و تلاش میکنی جملهها رو هنرمندانه و استادانه بنویسی و مدام تو طول مسیر به خودت و کارت شک میکنی. با خودت میگی نکنه مسیر اشتباهی در پیش گرفته باشم؟ … نکنه این کتاب بشه کشتی درهمشکستۀ من؟ نکنه توی این جزیره به گِل بشینم؟ میدونید، خیلی توانت رو میگیره. پروژه رو که تموم میکنی، بعدش، راستش رو بخواید، حست اینه که دیگه نمیتونم دوباره این مسیر رو برم و بنویسم».
مضمون وسواس فکری تقریباً در تمام آثار گرن جاری و ساری است. البته نه اینکه گرن خودبزرگبینی را دوست داشته باشد، اما به نظر میرسد که او بینهایت مجذوب این موضوع شده که چطور افراد به این سمتوسو کشیده میشوند. در فهرست شخصیتهایش که بهسمت افراط کشیده شدهاند نام هنری ورزلی را داریم که موضوع داستان ۲۱هزار کلمهایاش در نیویورکر است با عنوان ظلمات سپید، که بعداً بهصورت کتاب هم منتشر شد. ورزلی درصدد برآمد عرض جنوبگان را پیاده طی کند. چنین دغدغهای را کمتر کسی میتواند درک کند. اما گرن درک میکند -کوششهای خود او مستلزم نوع خاصی از سرسختی است که موجب میشود در راه رسیدن به داستان و نوشتن آن حاضر باشد از خیلی چیزها بگذرد.
با تأمل در یکی از مراحل اولیهٔ حرفهاش، گرن خود را فردی معتاد به کار توصیف کرد: «میدونید، من با دستازکارکشیدن مشکل داشتم». او هنوز هم چندان اهل خواب نیست، اما به من گفت که دیگر نمیتواند بهراحتی از ساعت ۸ صبح تا نیمههای شب پشت صفحهنمایش کار کند و با تمام توان سخت تلاش کند تا پروژه را به پایان برساند. او گفت «ازاونجاکه صاحبِ خونه و خونواده بودم، صادقانه بگم، کمکم فهمیدم که باید برای خونوادهم بیشتر از کارم ارزش قائل باشم».
او حالا ۵۷ سال دارد و لحنش اندکی بوی کنارهگیری میدهد، شاید از دنبالکردن ماجراهای ویجر خسته شده است. گفت «تکرار -به نظرم، از بسیاری جهات، مهمترین معلمه. فقط از راه تجربه و انجامدادنه که میتونیم چیزی یاد بگیریم. و توی همۀ کارها بهتر بشیم. بااینحال، هرچی بیشتر انجامش بدیم تواضع و فروتنیمون بیشتر میشه، چون میفهمیم که چقدر یافتن حقیقت، بیانش و انتقالش به دیگران سخته. میدونید، من به خطاپذیری انسان آگاهم. فکر میکنم توی دوران بازنشستگی آدمِ خوشحال و خوشبختی باشم. میدونم خیلیها هستند که قرار و آرام ندارن؛ اما من خیلی خوشبخت میشم». بااینحال، پس از کمی ترغیب، اقرار کرد که احتمالاً دو کتاب دیگر مانده که بنویسد.
این مطلب را جان هندریکسون نوشته در تاریخ ۲۵ آوریل ۲۰۲۳ با عنوان «The Painstaking Journey to a David Grann Book» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «۳۰۰ سال پیش یک کشتی غرق شد و با خود “حقیقت” را نیز غرق کرد» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ لیلا دریکوند منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ آذر ۱۴۰۲ با همان عنوان منتشر کرده است.
انتشارات ترجمان علوم انسانی کتاب ویجر را با ترجمۀ علیرضا شفیعی نسب منتشر کرده است.
جان هندریکسون (John Hendrickson) نویسندهٔ ثابت آتلانتیک است. از او تاکنون یک کتاب با عنوان (2023) Life on Delay منتشر شده است.
پاورقی
1 نوعی عارضه ناشی از کمبود ویتامین C است که به علائم گستردهای در بدن منجر شده و در صورت عدم درمان میتواند کشنده باشد [مترجم].
2 Walter Isaacson: نویسنده و زندگینامهنویس شهیر آمریکایی [مترجم].
3 Robert Caro: روزنامه نگار و نویسندۀ آمریکایی که بهدلیل نوشتن زندگینامۀ شخصیتهای سیاسی ایالاتمتحده، رابرت موزس و لیندون بی. جانسون، معروف است [مترجم].