۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۹۸۱۱۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۴ - ۲۷-۰۶-۱۴۰۳
کد ۹۹۸۱۱۷
انتشار: ۰۹:۰۴ - ۲۷-۰۶-۱۴۰۳

معنای زندگی از نگاه تولستوی

معنای زندگی از نگاه تولستوی
شباهت بین تولستویی که در اعتراف کشف می‌کنیم و شخصیت‌های اصلی این کتاب‌ها یعنی "دیمیتری آندریچ اولنین" در قزاق ها، "پی یر بزوخوف" در جنگ و صلح، و "کنستانتین دیمیتریویچ لوین" در آنا کارنینا خوانندگان را شگفت زده می‌سازند.

لئو تولستوی در اواخر عمر خود نوشت: "مفاهیم خدای نامتناهی، خیر و شر اخلاقی، جاودانگی روح، و رابطه بین خدا و امور انسان مواردی هستند که از نظر تاریخی در طول زندگی بشریتی که از چشم ما پنهان مانده شکل گرفته اند. در واقع، مفاهیمی هستند که بدون آن‌ها زندگی وجود نخواهد داشت بدون آن مفاهیم من خود نمی‌توانم زندگی کنم".

  تولستوی از صادق‌ترین و پرشورترین متفکران زمان خود به شمار می‌رفت. موقعیت اجتماعی او و مجموعه‌ای از تصمیمات شخصی اش که در اوایل زندگی گرفته بود، منابع، حریم خصوصی و تمرکز مورد نیاز اش را در اختیار او قرار داد. او چندین بار اعتقادات خود را تغییر داده بود، اما در نهایت به پذیرش ایده خدایی فردی رضایت داد که در تصمیمات و اعمال انسان‌ها از طریق شیوه‌های خارق العاده‌ای مداخله نمی‌کند.

تولستوی الوهیت مسیح و ادعا‌های کتاب مقدس در مورد تصور معجزه آسا، رستاخیز و عروج او را رد کرد. با این وجود، در همان زمان تولستوی این ادعا را رد کرد که خدا نسبت به تصمیمات و اعمال انسان بی علاقه است. به عقیده تولستوی حقایق معنوی و حقایق علمی وجوه مشترکی دارند هر دو برای افراد برخوردار از موهبت استثنایی که به زندگی منضبط، سخت کوشانه و درستکارانه عادت دارند آشکار می‌شود.

تولستوی معتقد بود که حقیقتی که بر عیسی نازل شده باید در این چارچوب درک شود. جالب اینجاست که تولستوی به دعا و زندگی پس از مرگ اعتقاد داشت، اما اگر خداوند در خلقت خود دخالت نکند هدف از دعا چیست؟ اگر چیزی به نام وحی الهی وجود ندارد تعلیم عیسی از کجا قدرت اخلاقی انحصاری خود را می‌گیرد؟ تولستوی چگونه این تناقضات آشکار را در برداشت الهیاتی خود با یکدیگر آشتی داد؟

بیش از نیم قرن به طول انجامید تا تولستوی باور‌های خود را توسعه بخشید و اصلاح کرد و همه کتاب‌هایی که او پس از سی و پنج سالگی نوشت چه داستانی و چه غیر داستانی به وضوح از نشانه‌های این روند برخوردار هستند.

از نظر تاریخی این فرآیند را می‌توان به چهار دوره زمانی تقسیم کرد که همه آن‌ها را می‌توان در برون داد ادبی تولستوی تشخیص داد. علاوه بر این، در سال ۱۸۸۲ میلادی تولستوی یک کتاب زندگی نامه‌ای (با عنوان اعتراف) منتشر کرد که در آن به کشف مجدد مسیحیت به عنوان دین خود می‌پردازد.

در آن نیز می‌توان شباهتی غیر قابل انکار بین زندگی شخصی او و داستان شخصیت‌هایی که او در سه رمان  پخته اش که پیش از گرویدنش به مسیحیت منتشر کرد را مشاهده نمود. آن رمان‌ها "قزاق ها"، "جنگ و صلح" و "آنا کارنینا" هستند.

در واقع، شباهت بین تولستویی که در اعتراف کشف می‌کنیم و شخصیت‌های اصلی این کتاب‌ها یعنی "دیمیتری آندریچ اولنین" در قزاق ها، "پی یر بزوخوف" در جنگ و صلح، و "کنستانتین دیمیتریویچ لوین" در آنا کارنینا خوانندگان را شگفت زده می‌سازند. همه آنان به تولستوی شباهت دارند از جمله از نظر موقعیت اجتماعی، دلزدگی از زندگی اشرافی بی قراری درونی و جستجوی شدید معنای زندگی، و اشتیاق سیری ناپذیر برای خوب بودن و رسیدن به کمال در همه جنبه‌های زندگی شان. برخی از آنان مانند تولستوی در نهایت با ایمان به خدا به آرامش می‌رسند.

رمانتیسیسم

زندگی تولستوی در دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی تا حد زیادی عاری از معنویت یا میل به آن بود و در عوض او در آن دوره دچار احساسات متضاد و تضاد درونی شدید بوده است. علیرغم آن که تولستوی در یک خانواده ارتدکس روس متولد شد و در کودکی تحت آموزش‌هایی در مورد آموزه‌های کلیسا قرار گرفت او هرگز به آن آموزه‌ها باور نداشت. تا زمانی که تولستوی پانزده ساله شد آگاهانه اعتقاد به آموزه‌های کلیسای ارتدکس را متوقف کرد و به کلی رفتن به کلیسا را کنار گذاشت.

او در زندگی خصوصی نیز از انجام آداب و مناسکی مانند روزه داری دست کشید. به قول خودش او واقعا خدا یا مسیح را رد نکرد، اما او به سادگی نمی‌توانست باور خود را با هیچ قطعیتی تعریف کند. در عوض، او توجه غیرعادی به فلسفه و ادبیات معاصر داشت. تولستوی در سن ۲۶ سالگی به نویسنده‌ای برجسته تبدیل شده بود که در محافل ادبی معتبر  روسیه و اروپا شخصیتی قابل احترام قلمداد می‌شد. در همان زمان او یک زندگی بی پروا و مملو از قمار، مهمانی، رفت و آمد در روسپی خانه‌ها و هدر دادن پول در مقیاسی قابل توجه داشت.

تولستوی در زمانی که کتاب "قزاق ها" را می‌نوشت به دنبال از دست دادن مقدار زیادی پول در نتیجه قمار بازی به شدت غرق در بدهی بود. او که از خود و به طور کلی از زندگی ناراضی بود سنت پترزبورگ را به مقصد قفقاز ترک کرد. شباهت بین وضعیت روانی تولستوی و اولنین (در قزاق ها) و پی یر (در جنگ و صلح) در این دوره گویا می‌باشد.

در قزاق‌ها اولنین ثروت خود را در نتیجه قمار بازی هدر می‌دهد و از زندگی ناامید می‌شود سپس زندگی شهری (مسکو) را رد می‌کند و به قفقاز می‌رود جایی که می‌خواهد یک زندگی ساده و سخت کوشانه داشته باشد. او در مسیر رفتن به قفقاز به طرز دردناکی به خود اعتراف می‌کند که زندگی گذشته اش یک فریب بوده است: یک زندگی انگل وار، بی هدف و بدون لذت.

در مقابل، او به خود یادآوری می‌کند که اکثریت قریب به اتفاق افراد خارج از حلقه اجتماعی او زندگی سخت و سنگینی دارند و چیزی را تولید می‌کنند که نجیب‌  زاده‌ها با ناسپاسی مصرف می‌کنند. آنان با ایمان ساده‌ای که به خدا دارند استقامت می‌کنند. اولنین به خود وعده یک زندگی جدید را می‌دهد: زندگی‌ای متمرکز بر از خود گذشتن و وقف خویش در خدمت به دیگران.

با این وجود، او زمانی که در قفقاز عاشق دختری قزاق می‌شود که با مرد دیگری نامزد کرده به ضعف فلسفه خود پی می‌برد. او به خودش می‌گوید: "من عاشق این زن هستم برای اولین و تنها بار در زندگی ام عشق واقعی را احساس می‌کنم. من از تحقیر شدن با این احساس نمی‌ترسم از عشقم خجالت نمی‌کشم به آن افتخار می‌کنم. تقصیر من نیست که دوست اش دارم". با این وجود، عشق برخلاف میل او به وجود آمده و او سعی می‌کند از آن فرار کند، اما هر چه بیش‌تر تلاش می‌کند این احساس قوی‌تر می‌شود و حس حسادت اوج می‌گیرد.

او می‌گوید: "این ایده آل نیست به اصطلاح عشق والایی که من پیش‌تر می‌شناختم. نه آن نوع وابستگی که در آن عشق خود را تحسین کنید و احساس کنید که منبع احساسات شما در درون شماست. من هم این را احساس کرده ام. هنوز هم کم‌تر میل به لذت است: چیزی متفاوت است".

او با خود می‌گوید: "من به میل خودم عمل نمی‌کنم... تمام دنیای خداوند، تمام طبیعت، این عشق را در روح من می‌فشارند... من او را نه با ذهن یا تخیلم بلکه با تمام وجودم دوست دارم". در او معتقد است که دوست داشتن بخشی جدایی ناپذیر از "دنیای شادی خداوند" است. او از خروج از اعتقاد خود برای خدمت به بشریت احساس پشیمانی نمی‌کند. اعتقاد جدید، تسلیم در برابر امر متعالی و زیبا در نظر او متعالی تر، خالص تر، طبیعی‌تر و اسرارآمیزتر جلوه می‌کند.

اولنین در کتاب می‌گوید: "برای دیگران زندگی کنید و نیکی کنید چرا؟ چون وقتی در روح من فقط عشق به خودم وجود دارد میل به دوست داشتن دیگران کجا خواهد بود؟ من اکنون آرزوی خوشبختی را دارم".

در "جنگ و صلح" شخصیت مشابهی به نام "پی یر" را می‌یابیم که در ابتدا بی‌پروا، بی نظم و با تمایل به خود تخریبی است، اما یک جنبه‌ای مرموز برای او وجود دارد که مشتاق است بر انگیزه‌های مخرب خود غلبه کند و آن‌ها را به یک نیروی مولد و مفید برای دیگران تبدیل کند. او با انعکاس دوگانگی در زندگی خود دو نوع دوستی  را برقرار می‌کند یکی به شدت او را به سوی مشروبات الکلی، عیاشی و هرزگی می‌کشاند در حالی که دیگری به درون نگری و مکاشفه متفکرانه در معنای زندگی منجر می‌شود. اولین رابطه در ازدواج ناخوشایند با همسری که مظهر فلسفه زندگی است و دوستی براساس آن برقرار می‌شود به اوج می‌رسد.

همسرش زیبا، دنیوی، کم عمق و بی وفا است و زندگی‌ای که با او می‌گذراند "پی یر" را به سوی ناامیدی بی حد و حصر، خشم غیرقابل کنترل و غم و اندوهی فراگیر سوق می‌دهد.

دوستی دوم و فلسفه آن به همان اندازه پی یر را در ناتوانی اش در تغییر بدبختی در جهان و ایجاد تسلی فوری برای خود و هم چنین افرادی که برای او عزیز هستند ناامید می‌کند. فلسفه‌ای که دوستی دوم پی یر بر اساس آن برقرار شد وضعیت ذهنی تولستوی و فلسفه‌های غالب آن زمان (فلسفه کانت و هگل) را بازتاب می‌دهد که تولستوی نیز به آن پایبند بود.  

ایده اساسی آن فلسفه کمال جویی کمال در تمام عرصه‌های فعالیت انسان اعم از جسمی، ذهنی، اخلاقی و حرفه‌ای بوده است. جذابیت این فلسفه تنها مختص تولستوی نبود. در عوض، دست کم از نظر ایدئولوژیک این همان فلسفه‌ای بود که اعضای محافل اشرافی، ادبی و روشنفکری که تولستوی به آن تعلق داشت با آن موافق بودند. این فلسفه‌ها ادعا می‌کنند که همه چیز در معرض رشد و توسعه قرار دارد و همه چیز به سوی کمال در حال حرکت است که خصلت آن بر اساس قوانین طبیعی است.

در آن فلسفه هر یک نفر جزئی از کل است و اگر تا حد امکان از کل و قوانین مربوط به تکوین آن آگاهی داشته باشد جایگاه واقعی و ارزش واقعی خود را کشف خواهد کرد. تولستوی بعدا در زندگی این ایده را به عنوان یک دین و نه یک فلسفه در نظر گرفت. با این وجود، او مانند شخصیت "پی یر" در رمان اش فردی بود که به وضعیتی مبهم رضایت نمی‌داد.

او هر چه بیش‌تر به دنبال کمال بود بیش‌تر می‌خواست جوهر آن را بشناسد. تولستوی در اثر "اعتراف" خود می‌گوید تا آنجا که به تحولات جسمی و ذهنی مربوط می‌شود ماهیت کمال ممکن است مشخص شود. بنابراین، کمال جسمانی به معنای سلامتی، قدرت بدنی و تناسب اندام است به همین ترتیب، کمال ذهنی هر چند بی حد و حصر است، اما مستلزم کسب دانش هر چه بیش‌تر و درک ماهیت و اهمیت مطالب مورد مطالعه  می‌باشد.

این نوع دانش را می‌توان با تمایل، کنجکاوی و آزمایش و سودمندی عملی تعیین کرد. با این وجود، وقتی صحبت از کمال اخلاقی و حرفه‌ای می‌شود تعیین ماهیت آن‌ها به این سادگی نیست. خوب بودن به چه معناست و چرا باید خوب بود؟ و به عنوان یک نویسنده چرا باید بنویسد و درباره چه چیزی بنویسد؟  

ممکن است کسی بنویسد تا خوانندگان خود را آموزش دهد ("چه می‌دانم و چه می‌توانم آموزش دهم"؟ یا به منظور ابراز وجود بنویسد یا از سر ناچاری (اجبار) تا بتواند امرار معاش کند و زندگی مستقلی داشته باشد. همه آن سطور پاسخ‌های معقولی هستند، اما هیچ یک از آن‌ها برای تولستوی کافی نبودند.

او در کتاب‌ها و از طریق گفتگو‌های شخصی با برخی از برجسته‌ترین روشنفکرانی که در آن زمان در روسیه حضور داشتند با جدیت به دنبال یافتن پاسخ برای این قبیل پرسش‌ها بود، اما هیچ کدام نتوانستند او را راضی کنند. هم چنین، او برای یافتن پاسخ به اروپا سفر کرد، اما بی نتیجه به کشورش بازگشت. بدین ترتیب اولین دوره زندگی او که یک زندگی نیمه آرام بود به پایان رسید و دوره‌ای از جستجوی بی امان و ناامیدانه برای یافتن معنا و هدف زندگی را به وجود آورد.

راسیونالیسم (عقل گرایی)

دوره دوم سفر معنوی تولستوی حدود یک دهه به طول انجامید. در آن دوره زمانی او از نظر ظاهری فعالیت‌های روزمره را طبق معمول انجام می‌داد و حتی به عنوان نویسنده بسیار موفق شد و آثاری، چون "جنگ و صلح" و "آنا کارنینا" را تکمیل کرد. اما او در درون اش تمام علاقه به زندگی را به جز آرزوی منحصر به فرد برای معنا بخشیدن به هستی و چگونگی پیدایش آن کنار گذاشت.

خوانندگان آشنا با آنا کارنینا می‌توانند وضعیت تولستوی را در شرح زندگی و مبارزات "کنستانتین لوین" تشخیص دهند. کاراکتر کنستانتین در آن رمان یک زمین دار است. در حالی که "آنا" می‌خواهد از طریق عشق به خوشبختی برسد "کنستانتین" جست و جوی خود برای رضایت روحی را از طریق ازدواج، خانواده و سخت کار کردن به پیش می‌برد. کنستانتین لوین نجیب زاده زبده‌ای است که زندگی روستایی را به زندگی شهری ترجیح داده است.

تولستوی نیز در زمان نگارش آن رمان زندگی شهری را به کلی رها کرده بود و در یاسنایا پولیانا در املاک اجدادی خود واقع در ۲۰۰ کیلومتری مسکو زندگی می‌کرد. همان طور که او خود می‌گوید یک زندگی کم و بیش منزوی داشت  به همان شیوه‌ای که شخصیت کنستانتین لوین در رمان مسکو را رها کرده و در املاک روستایی خود زندگی می‌کرد و زندگی انفرادی و سخت کوشانه‌ای داشته است. جالب اینجاست که این دوره با اوج تحولات فیزیکی تولستوی مصادف شد.

به جای رشد او اکنون دریافته بود که بدن اش شروع به کوچک شدن می‌کند ماهیچه هایش شل شده و دندان هایش در حال افتادن بودند و این واقعیت با این ادعا که همه چیز در مکان و زمان نامحدود توسعه می‌یابد در تضاد بود. فلسفه زندگی که زمانی برای تولستوی منطقی و کافی به نظر می‌رسید اکنون برایش نه تنها سطحی و بی فایده بلکه به طرز دردناکی فریبنده جلوه می‌کرد. او می‌نویسد:"آیا ممکن است من چیزی را نادیده گرفته باشم چیزی وجود داشته باشد که از درک آن ناتوان باشم؟ این حالت ناامیدی می‌تواند برای همه انسان‌ها اجتناب ناپذیر باشد".

تولستوی پس از ده سال جستجوی خستگی ناپذیر  تلاش برای دانستن را این گونه خلاصه کرد: "من به طور اتفاقی صرفا از روی کنجکاوی جستجو نکردم بلکه به طور دردناک و مداوم و روز و شب مانند مردی در حال مرگ که به دنبال راه نجات است جستجو کردم.

علوم طبیعی تا زمانی که به پرسش‌هایی در مورد منشاء پدیده‌های مادی و قوانینی که روابط بین این پدیده‌ها را تعیین و حاکم می‌کنند می‌پردازند موثر هستند، اما وقتی صحبت از هدف و معنای زندگی به میان می‌آید این که چرا باید زندگی کرد و با کدام هدف باید زندگی کرد علوم طبیعی چیزی برای ارائه ندارند".

تولستوی نه تنها به ناکافی بودن علم و فلسفه برای ارائه پاسخ‌های قطعی و قاطع به پرسش هایش پی برد بلکه متوجه شد که بسیاری از پیشینیان او که در جستجوی پاسخ‌های منطقی برای یافتن معنا و هدف زندگی بودند به نتایجی از این دست رسیدند که زندگی هیچ هدفی ندارد و "ما فقط به اندازه‌ای به حقیقت نزدیک می‌شویم که از زندگی دورتر شویم" این که زندگی "در کلیت آن باطل است"، "زندگی رنج است" و "همه چیز یک توهم است" و این  پاسخ‌ها بخشی از نتایج سقراط، بودا و شوپنهاور بودند.

او در زندگی نامه خود می‌نویسد: "زندگی یک شوخی عملی شیطانی و بی رحمانه است گویی که کسی به خود اجازه می‌دهد با من بازی کند". تولستوی اعتراف می‌کند: "برای من همان اتفاقی رخ می‌دهد که برای هرکسی که از بیماری لاعلاجی رنج می‌برد رخ خواهد داد. در ابتدا علائم ناچیزی از بی اختیاری وجود دارد که بیمار توجه زیادی به آن نمی‌کند. سپس آن علائم به طور مکرر، شدیدتر و همراه با یک عذاب بی وقفه رخ می‌دهند.

درد بیش‌تر می‌شود و پس از آن بیمار به سختی فرصت می‌کند که به اطراف خود نگاه کند پیش از آن که متوجه شود که کار‌های بی ارزشی که برای چیز‌های کوچک صرف انجام داده بود برایش به مهم‌ترین واقعیت‌ها تبدیل شده اند".

در کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" کتابی که تولستوی در این باره نوشته می‌توان به اهمیت کامل این اعتراف و طیف عذاب انتزاعی آن پی برد. "ایوان ایلیچ" شخصیت اصلی داستان تولستوی شخصی موفق در زندگی روزمره و کاری بوده، ولی در زندگی شخصی دچار مشکلاتی است. البته این مشکلات به نوعی متاثر از موفقیت‌های کاری او هستند.

او بنا به دلایلی که در کتاب ذکر شده دچار یک بیماری صعب العلاج می‌شود. تولستوی در آن کتاب از تمام قدرت خود برای به تصویر کشیدن روحیات و احساسات یک بیمار صعب العلاج استفاده می‌کند. او روحیات چنین بیماری را از لحظه آگاه شدن اش از بیماری تا لحظه خاموشی یا مرگ به پنج مرحله تقسیم می‌کند این مراحل پنج گانه عبارتند از: عدم پذیرش یا انکار، خشم، معامله، افسردگی و در نهایت پذیرش.

مکاشفه

از آنجایی که علم و فلسفه قادر به ارائه توضیحات کافی به تولستوی نبودند او توجه خود را به افراد واقعی معطوف کرد و ابتدا کار را با توجه به افراد هم سطح خود در طبقه اشراف، روشنفکران، متفکران لیبرال و هنرمندان انجام داد. با این وجود، تولستوی نتوانست چیزی از آنان بیاموزد به جز "تاکتیک"هایی که در طول زمان برای زنده ماندن اتخاذ کرده بودند. او مشاهده کرد که اولین تاکتیک جهل سعادتمندانه است. افرادی که این تاکتیک را اتخاذ می‌کردند وقت خود را با دنبال کردن اهداف بی اهمیت و فرعی تلف کرده بودند و به هدف نهایی خود فکر نمی‌کردند.

تاکتیک دوم اپیکوریسم یا فلسفه به کارگیری کل ظرفیت بالقوه وجودی برای دستیابی به لذت بود، زیرا به گفته پیروان آن مکتب زندگی کوتاه و غیر قابل پیش بینی است و باید از آن نهایت بهره را برد. تاکتیک سوم خودکشی بود. تولستوی اشاره می‌کند که بسیاری از روشنفکران در روسیه و اروپا که به بیهودگی زندگی پی برده بودند با گرفتن جان خود سعی در پایان دادن به بدبختی‌های شان داشتند، زیرا نمی‌توانستند بدون هیچ گونه معنایی برای وجودشان زندگی کنند و در نهایت افرادی مانند او بودند که به گفته خودش "بیهودگی زندگی را کاملا درک کردند، اما از روی بزدلی به زندگی ادامه دادند". تولستوی می‌گوید سرنوشت این افراد رنج، شرم و از دست دادن عزت نفس بوده است. جالب اینجاست که تولستوی در طول جستجوی خود برای توضیح درستی استدلال اش و این که آیا آن استدلال از اجزای معیوب تشکیل شده یا خیر نیز بررسی کرده بود.

برای مثال، او متعجب بود که آیا آن چه را که تا به حال به عنوان تحقق بیهودگی زندگی در نظر گرفته بود می‌تواند صرفا تحقق بیهودگی زندگی شخص او باشد و نه زندگی به عنوان یک کلیت انتزاعی. نکته دوم آن که او متعجب بود که آیا این درک می‌تواند به سادگی اولین مرحله آگاهی باشد آگاهی از این که درک هدف زندگی در واقع مهم‌ترین امر وجودی است که او باید تمام توجه خود را به آن معطوف کند.

در نهایت، او این احتمال را پذیرفت که یافتن معنایی برای زندگی نباید لزوما به این نتیجه منتهی شود که زندگی معنایی ندارد. نکته سوم آن که او دریافت در حالی که در واقعیت در جستجوی هدفی است که فراتر از زمان حال و زندگی در لحظه و فناپذیر است مکاشفات اش در واقع صرفا محدود به حیاتی بوده که ذاتا علّی و مقید به زمان و فضاست.

از نظر تولستوی تلاش برای تطبیق امر ابدی در زمان و نامتناهی در متناهی همانند وضعیتی "مردی ناشنوا است که معنای و ارزش موسیقی را از روی ظاهر و حرکات نوازندگان قضاوت می‌کند". نکته چهارم آن که نتیجه‌ای که او در مورد جنبه عملی زندگی براساس مشاهده زندگی چند نفر در محیط اجتماعی و حرفه‌ای خود به آن دست یافته نمی‌تواند معرف زندگی میلیون‌ها نفری باشد که در گذشته زندگی کرده یا در حال حاضر در سراسر جهان زندگی می‌کنند.

از دید تولستوی اکثریت مردم روی زمین دلیل کافی برای وجود و کسب اطمینان از ادامه زندگی پیدا می‌کنند. این افراد نمی‌توانند در مجموع نادان، نامعقول، ترسو یا خودخواه باشند. آنان هم چنین نمی‌توانند صرفا با انگیزه‌های اتفاقی وجود داشته باشند.

در واقع، انبوه دهقانانی که او به  آنان گرایش داشت و نسبت به آنان علاقه زیادی پیدا کرده بود سخت کوش و فداکار بودند و گلایه‌ای نمی‌کردند. آنان نه تنها دلیلی برای زندگی پیدا کردند بلکه آن دلیل را خوب می‌دانستند. در نتیجه، آنان می‌توانستند هر روز صبح از خواب بیدار شوند و با شجاعت و قدرتی تازه با آن روز روبرو شوند.

تولستوی مشاهده کرده بود که بالعکس اشراف و روشنفکران زندگی دائما همراه با بیکار بودن بطالت، انگل صفتی و حریص بودن را تجربه می‌کردند. چنین درکی اعتقاد تولستوی را تقویت کرد که بی معنایی زندگی او و زندگی افراد پیرامون اش لزوما بازنمایی واقعی از زندگی را ارائه نمی‌دهد. به‌علاوه، تولستوی مجبور شد به منظور پذیرش و رد تبیین‌های مختلف درباره زندگی ویژگی‌های اساسی آن چه را که تاکنون عقلانی و غیر منطقی می‌دانست به طور انتقادی مورد پرسش قرار داده و موشکافی کند.

برای مثال، دلیل اصلی او برای بی توجهی به توضیحات دینی در جوانی این بود که به نظر او معقول نبودند. اکنون نویسنده میانسال مشاهده می‌کرد که شرایط بسیاری در زندگی وجود دارد که نمی‌توان آن را با استدلال منطقی توضیح داد. به طور خاص او از خود می‌پرسید اگر برخی از ادعا‌های کتاب مقدس در مورد هدف زندگی انسان به معنای واقعی کلمه درست باشد چه می‌شود و چگونه می‌توانست دیدگاه‌های او را نسبت به زندگی تغییر دهد یا اگر او با جدیت آن‌ها را می‌پذیرفت و به کار می‌بست چگونه می‌توانست به زندگی اش معنا بخشد. در نتیجه، سومین سفر تولستوی به قول خودش با تغییر نگرش او نسبت به دین به پایان رسید.

الهیات لیبرال

دوره چهارم زندگی تولستوی حدود سه سال به طول انجامید و در این مدت او نیروی فکری خود را برای مطالعه کتاب مقدس به کار گرفت. به موازات آن او با کشیشان، اسقف‌ها، راهبان و متکلمان با گرایش‌های مختلف به بحث و صحبت پرداخت و گفتگو‌های پایان ناپذیری با آنان داشت.

تولستوی از خلال این گفتگو‌ها به طور خاص به شدت جذب الهیات لیبرال معاصر آلمانی شده بود. تولستوی پس از مطالعه کتاب مقدس قبول چندین روایت موجود در آن را دشوار دید از جمله ادعا‌های مطرح شده در آن درباره رابطه با مبداء جهان، هبوط انسان، گناه، جهنم، داوری، رستگاری و رستاخیز. آن موارد آن گونه که او درک کرد در تضاد مستقیم با شواهد علمی و عقل سلیم بودند.

به همین ترتیب، او توضیحاتی را که از ادبیات مسیحی در مورد این موضوعات دریافت کرد به همان اندازه نامفهوم و دردسرساز یافت. تولستوی در کتاب "پادشاهی خدا درون شماست" اظهار تاسف می‌کند که همه آن استدلال‌ها بر پایه باور به "خدای شریر و بی عقلی بوده که نسل بشر را نفرین کرده و پسر خود را قربانی ساخته و بخشی از بشریت را به عذاب ابدی دچار کرده است" بودند. تولستوی معتقد است افرادی با چنین باور‌هایی نمی‌توانند به خدای عشق ایمان داشته باشند.

او می‌نویسد: "مردی که به خدا ایمان دارد به مسیحی که دوباره در جلال برای قضاوت و مجازات زندگان و مردگان می‌آید نمی‌تواند به مسیحی ایمان آورد که به ما دستور داد گونه چپ خود را بچرخانیم و سیلی بخوریم و انتقام جویی نکنیم، قضاوت نکنیم، افرادی را که به ما ستم می‌کنند ببخشیم، و دشمنان خود را دوست بداریم".

مفاهیم مشابهی از ایمان، مانند تثلیث و وجود فرشتگان و شیاطین تولستوی را عمیقا گیج و نگران کرده بودند. تولستوی باور داشت هیچ فردی با عقل سلیم این مفاهیم را نمی‌پذیرد. تولستوی  در همان زمان در کتاب مقدس تعالیم عیسی را کشف کرد که او آن را گرانبها می‌دانست. او درباره تعالیم مسیح نوشت: "بهترین افراد کسانی هستند که جان خود را در راه خدمت به بشریت فدا می‌کنند و خود را برای دیگران فدا می‌کنند. آنانی که خودخواه هستند و از بدبختی همسایه خود برای منافع شخصی شان سوء استفاده می‌کنند بدترین افراد در نظر گرفته می‌شوند".  

چگونه تولستوی می‌توانست تعالیم عیسی را که برای فهم آن اشاره مکرر به عهد عتیق اشاره دارد و ادعا‌های متعددی مبنی بر دخالت الهی دارد بدون پذیرش سایر بخش‌های کتاب مقدس بپذیرد؟ او توضیح می‌دهد که کتاب مقدس از جمله تعلیم عیسی تنها زمانی معنا پیدا می‌کند که آن را اثری از انسان بدانیم و نه کتابی الهی.

از دید تولستوی استعداد‌هایی که خداوند به انسان‌ها عطا کرده فی نفسه برای انسان کافی است تا اراده خداوند را برای زندگی خود کشف کند و در کشف خود سعادتمند شود و رضایت خداوند را به دست آورد. تولستوی در چهارمین و آخرین دوره زندگی خود کلیسای ارتدکس روسیه را رد کرد و از آن طرد شد. او یک صلح طلب صریح شد و دارایی خود از جمله حق التالیف همه کتاب هایش را رد کرد و زندگی ساده‌ای داشت.

این مطلب ترجمه‌ فرارو بود از کتاب:
Dargie, Waltenegus (۲۰۱۶) , The Reason For Life: Examination Of The Life Philosophies Of Albert Einstein, Sigmund Freud, Fyodor Dostoevsky, And Leo Tolstoy, Lamsi Publishing

 
ارسال به دوستان