۰۶ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۱۰۷۰۹
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۵ - ۱۴-۰۸-۱۴۰۳
کد ۱۰۱۰۷۰۹
انتشار: ۰۸:۵۵ - ۱۴-۰۸-۱۴۰۳

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟
همه از این می‌ترسند که مبادا کشورشان داخل مسیری بیفتد که اورول در «۱۹۸۴» و هاکسلی در «دنیای قشنگ نو» انتهای آن را با جزییات به تصویر کشیدند. بنابراین سوال بزرگی که می‌توان پرسید این است که در این نبرد آینده‌نگری بین جوروج اورول و آلدوس هاکسلی، چشم‌انداز کدام‌یک برای دنیای ما و مشکلات آن دقیق‌تر است؟

جورج اورول و آلدوس هاکسلی به‌خاطر فراهم کردن دو پیش‌بینی کاملاً متفاوت، ولی به یک میزان دیستوپیایی درباره‌ی آینده مشهور هستند. به‌نوعی، بسیاری از بحث‌های سیاسی امروزه حول محور مقایسه‌ی هشدارهای این دو نویسنده درباره‌ی آینده می‌چرخد.

به گزارش خبرآنلاین، همه از این می‌ترسند که مبادا کشورشان داخل مسیری بیفتد که اورول در «۱۹۸۴» و هاکسلی در «دنیای قشنگ نو» انتهای آن را با جزییات به تصویر کشیدند. بنابراین سوال بزرگی که می‌توان پرسید این است که در این نبرد آینده‌نگری بین جوروج اورول و آلدوس هاکسلی، چشم‌انداز کدام‌یک برای دنیای ما و مشکلات آن دقیق‌تر است؟

برای شروع بعد نیست تحلیل خود را با نقل‌قولی از کریستوفر هیچنز (Christopher Hitchens)، متفکر معاصر شروع کنیم که از لحاظ ذهنی عمیقاً با این موضوع درگیر شده بود:

ما در فرهنگی زندگی می‌کنیم که توجه به زمان حال را بیش از هر چیز دیگر ارج می‌نهد و عبارتی مانند «به تاریخ پیوستی» (You’re History = نوعی تهدید به زبان انگلیسی) را در قالب نوعی سرزنش و توهین به کار می‌برد. با همین عبارت ساده، ما حجم زیادی از واقعیت‌های نادیده‌گرفته شده و گذشته‌ی فراموش‌شده‌ی خود را آشکار می‌کنیم.

از همین منظر، دیستوپیای مخوفی که جورج اورول در «۱۹۸۴» به تصویر می‌کشد، هم از نظر متنی و هم از دیدگاه تاریخی، به گذشته‌ای دور و کهن همچون شهر اور (Ur) و موکِنای (Mycenae) تعلق دارد. در مقابل، پوچ‌گرایی لذت‌طلبانه‌ی هاکسلی در «دنیای قشنگ نو»، همچنان آینده‌ای بی‌دردسر، پر از سرگرمی و بدون استرس را نوید می‌دهد.

در دنیای اورول، ترس و وحشت همه‌جا را فراگرفته است. او با نگاهی افراطی، حکومتی را به تصویر می‌کشد که برای تسلط بر تاریخ و تصاحب آن، دست به هر کاری می‌زند؛ گذشته را بازنویسی می‌کند و آن را از راه فشار و اجبار به مردم تحمیل می‌کند. اما از طرف دیگر، هاکسلی… چنین حکومتی را ناپایدار و شکننده می‌بیند و باور دارد که دولت‌های انعطاف‌ناپذیر در نهایت محکوم به فروپاشی هستند.

با رشد جمعیت، پیشرفت فناوری و ادامه کشمکش‌های قدرت در دنیای امروز، ایده‌های دیستوپیایی همچنان در میان مردم زنده مانده‌اند و مورد اشاره و ارجاع قرار می‌گیرند. بسیاری از ما برای توضیح وضعیت فعلی جهان یا پیش‌بینی مسیر آینده، از عبارت‌هایی نظیر «۱۹۸۴ فرا رسیده»، «اورولی بودن [فلان پدیده]» یا «به سمت دنیای قشنگ نو پیش می‌رویم» استفاده می‌کنیم.

در واقع این دو اثر در کاربردهای عامیانه تقریباً به جای هم به کار می‌روند. اما هرچند هر دو اثر، یعنی «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» و هر دو جهان‌بینی، یعنی جهان‌بینی جورج اورول و آلدوس هاکسلی، جهانی تاریک و دیستوپیایی را به تصویر می‌کشند، دنیاهایشان تفاوت‌هایی بنیادین با یکدیگر دارند.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

بگذارید برای درک بهتر تفاوت‌های دو اثر، نقل‌قولی از هردو بیاوریم. آیا می‌توانید حدس بزنید کدام جمله از «۱۹۸۴» و کدام از «دنیای قشنگ نو» گرفته شده است؟

  • «من منم و ای‌کاش نبودم.» (I am I, and I I wish I weren’t)
  • «دوگانه‌اندیشی به معنای توانایی نگه داشتن دو باور متناقض به‌طور هم‌زمان در ذهن و پذیرش هر دوی آن‌هاست.»

اگر مطمئن نیستید، بگذارید شما را یک راهنمایی کوچک کنم. کریستوفر هیچنز تفاوت بین این دو اثر را در چند جمله به خوبی نمایان می‌سازد. او اشاره می‌کند که زمان و مکان، تنها عناصری که جهان‌های جورج اورول و آلدوس هاکسلی را از هم متمایز می‌کنند نیستند. هر دو اثر با دقت، جوامعی را به تصویر می‌کشند که در آن دولت‌ها فردیت‌ها را سرکوب و حقایق جهان‌شمول را از معنی ساقط کرده‌اند.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

آیا تکرار واژه‌ی «من» در جمله اول سرنخی قوی برای شما بود؟ یا شاید اشاره به مفهوم «دوگانه‌اندیشی» (Doublethink) در جمله دوم؟ این مضامین کلیدی، پیوندی عمیق با داستان این دو اثر بزرگ دارند. اورول با تیزبینی جامعه‌ای را نشان می‌دهد که در آن همه زیر نظر برادر بزرگ هستند و هر خطا و نافرمانی‌ای سنگین‌ترین مجازات را به همراه دارد، در حالی که هاکسلی آینده‌ای را ترسیم می‌کند که در آن انسان‌ها از راه رحم‌های مصنوعی به دنیا می‌آیند و هویتی مستقل و فردی ندارند.

جورج اورول و آلدوس هاکسلی هر دو دیدگاه‌های کاملاً متفاوتی در مورد آینده داشتند. هاکسلی حتی نامه‌ای به اورول نوشت و در آن اشاره کرد که چرا چشم‌انداز خودش نسبت به آینده واقع‌گرایانه‌تر است. او در این نامه نوشت:

به نظر من بعید است که بشود سیاست چکمه بر صورت را برای همیشه ادامه داد. من اعتقاد دارم که الیگارشی حاکم به دنبال شیوه‌های کم‌هزینه‌تری برای حکومت‌داری و ارضای عطش قدرت خود خواهد بود و این روش‌ها شبیه آن چیزی است که من در «دنیای قشنگ نو» توصیف کرده‌ام.

در نسل آینده، حاکمان جهان متوجه خواهند شد که شرطی‌سازی انسان‌ها از کودکی و در دسترس قرار دادن داروهایی که ذهن را دستکاری می‌کنند، ابزارهای کنترل جمعیت مؤثرتری از چماق زدن و به زندان انداختن هستند. به‌جای شلاق زدن و لگد زدن به مردم تا حدی‌که کاملاً تسلیم شوند، می‌توان از راه ترغیب مردم به دوست داشتن وضعیت بردگی‌شان نیز عطش قدرت را ارضا کرد.

با این حال، شاید بعداً ثابت شود که جورج اورول و آلدوس هاکسلی هردو درست می‌گفتند و فقط زمان به‌وقوع پیوستن پیش‌بینی‌هایشان متفاوت است. قضیه به نوعی شبیه به همان مسئله‌ی «اول مرغ به وجود آمد یا تخم‌مرغ؟» است.

«دنیای قشنگ نو» در سال ۱۹۳۲ منتشر شد؛ یعنی ۱۷ سال قبل از انتشار «۱۹۸۴». بنابراین این دو اثر، نه‌تنها از نظر زمانی، بلکه به لحاظ تاریخی نیز به دو دوره‌ی کاملاً متفاوت تعلق داشتند: «دنیای قشنگ نو» پیش از جنگ جهانی دوم نوشته شد و «۱۹۸۴» پس از آن. با این‌که «دنیای قشنگ نو» پیش از «۱۹۸۴» منتشر شد، از لحاظ زمانی در آینده‌ای دور، در سال ۲۵۴۰ میلادی، روایت می‌شود و در آن زندگی مردم به‌شکلی غریب و غیرقابل‌شناسایی تغییر کرده است. اما «۱۹۸۴»، یکی از بهترین کتاب‌های جورج اورول، دنیای ویران‌شده پس از جنگ هسته‌ای را ترسیم می‌کند که فقط چند دهه تا با تاریخ نوشته شدن اثر فاصله داشت.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

ایده‌های دیستوپیایی و یوتوپیایی پس از جنگ جهانی دوم، به‌خاطر ویرانی شدیدی که اروپا تجربه کرد، دگرگون گشتند. در دوره‌ی پیش از جنگ، مردم نگرشی خوش‌بینانه به ایده‌های سوسیالیستی داشتند، اما پس از تجربه‌ی تلخ جنگی خونین و ویرانگر، این نگرش دستخوش تغییر شد و واقعیت‌های تازه‌ای، مردم را مجبور کرد دیدگاه‌های خوش‌بینانه‌ی خود را بازنگری کنند. اکنون، دیگر نمی‌شد نقش خشونت به‌عنوان ابزار دولت‌ها برای کنترل جمعیت‌شان را نادیده گرفت.

در هر دو اثر، مسئله‌ی قدرت در مرکز روایت قرار دارد؛ قدرت نیروی محرکه‌ای است که افراد و حکومت‌ها را به تسلط بی‌چون و چرا بر دیگران سوق می‌دهد. این اتفاق یک بار افتاد و ممکن بود باز هم بیفتد. به هر حال ذات انسان همین است، نه؟ شاید اینطور باشد، شاید هم نه.

کتاب «۱۹۸۴» جهانی آشنا را ترسیم می‌کند که در طول زندگی وینستون اسمیت، شخصیت اصلی داستان، تغییرات زیادی را پشت‌سر گذاشته است. در طول زندگی او، انگلستان درگیر جنگ داخلی و جهان درگیر جنگ هسته‌ای شده و این اتفاقات به شکل‌گیری سه ابرکشور منجر شده‌اند: اوشینیا (Oceania)، یورایسیا (Eurasia) و ایستاسیا (Eastasia).

وینستون در وزارت حقیقت کار می‌کند. وظیفه‌ی او بازنویسی تاریخ برای همخوانی با روایت‌های همیشه در حال تغییر دولت درباره‌ی تاریخ است، به طوری که گذشته‌ای که مردم به یاد دارند، همواره در راستای منافع حاکمان باشد. در این جامعه، ابزارهایی مانند «تل‌اسکرین» (تلویزیون‌های دوسویه) به دولت اجازه می‌دهد تا هر لحظه که بخواهد، هم مردم را رصد کند، هم به حرف‌هایشان گوش دهد. این ابزارها و شباهت عملکردشان به گوشی‌ها و دستگاه‌های هوشمند امروزی، به‌شکلی کنایه‌آمیز به نمادی از کنترل همیشگی دولت بر زندگی افراد تبدیل شده‌اند.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

در این جهان، کیش شخصیتی بسیار شدیدی حول محور شخصیتی به نام «برادر بزرگ» شکل گرفته که بیش از آن‌که فردی واقعی باشد، یک افسانه‌ی دولتی است. حضور همیشگی و همگانی برادر بزرگ – که در قالب شعار مخوف «برادر بزرگ شما را می‌بیند» متجلی شده – به مردم یادآوری می‌کند که دائماً زیر نظر هستند و هرکس که از مقررات سرپیچی یا به دولت اعتراض کند، از جامعه حذف و به اصطلاح «غیرشخص» (Unperson) می‌شود.

سیاست‌های شبکه‌های اجتماعی چون اینستاگرام و فیس‌بوک در راستای مسدود کردن حساب کاربری اشخاص معترض نیز تا حد زیادی به این سیاست‌ها شبیه است و اورول در این بخش‌ها به خوبی به ما یادآوری می‌کند که سیاست‌های مربوط به حذف فردیت آدم‌ها، چه ابزار سرکوب قدرتمندی در دست دولت‌هاست.

همچنین، برای محدود کردن زبان و کنترل اندیشه، از زبانی ساده و محدود به نام «زبان جدید» (Newspeak) استفاده می‌شود که بسیاری از واژگان در آن حذف شده‌اند تا انسان‌ها توانایی تفکر انتقادی و ظرافت‌مندانه را از دست بدهند، روشی که شاید در دنیای امروز و در شبکه‌های اجتماعی و ابزارهای نوین مشابه آن را ببینیم.

مثلاً توییتر و محدودیت کلمه‌ای آن – در کنار نقش مهم‌اش در شکل دادن به گفتمان‌های سیاسی – باعث شده که سطح گفتمان‌های سیاسی بسیار پایین بیاید، چون در قالب توییت نمی‌توان افکار پیچیده و ظرافت‌های معنایی را منتقل کرد و از این نظر این وبسایت مروج نوعی «زبان جدید» بین مردم بوده است.

ایده‌ی «پلیس افکار» (Thought Police) نیز در جهان امروز در حال شکل‌گیری است و سرمایه‌گذارانی همچون پیتر تیل (Peter Thiel) با جدیت در تلاش برای توسعه فناوری‌های «پیش‌گیری از جرم» هستند.

حتی «برادری» (The Brotherhood)، جنبش مقاومتی در «۱۹۸۴» که علیه حکومت فعالیت می‌کند، چیزی جز یک دام دولتی برای شناسایی و حذف کردن معترضان نیست. در نهایت، قدرت دولت همه‌جانبه و فراگیر است و بقای آن با جنگ دائمی تضمین می‌شود. دولت اوشینیا دشمن خود را از اوراسیا به ایستاسیا تغییر می‌دهد و هیچ‌کس به این تغییر توجهی نشان نمی‌دهد؛ جامعه تغییر حقیقت را بدون هیچ پرسش یا مقاومتی می‌پذیرد.

چشم‌انداز «دنیای قشنگ نو» به‌کلی متفاوت و بسیار آراسته‌تر و صیقل‌یافته‌تر از جهان تاریک و سرکوب‌گر «۱۹۸۴» است. داستان این اثر حدود ۵۰۰ سال پس از دنیای اورول رخ می‌دهد؛ در این دنیا، لندن به دولت‌شهری جهانی که بر پایه ایده‌های هنری فورد و زیگموند فروید ساخته شده، تبدیل شده است.

در این جامعه‌ی سکولار، فورد و فروید همچون قدیسان پرستیده می‌شوند؛ مردم روز «فورد» را جشن می‌گیرند و صلیب مسیحی به نماد «T» تغییر یافته تا تجلیل‌خاطری از مدل T فورد باشد. شهروندان این جهان از بدو تولد برای ایفای نقشی خاص در جامعه طراحی و تربیت می‌شوند و تحت برنامه‌های شرطی‌سازی، بر اساس هوش و ظاهرشان به طبقات اجتماعی مختلف دسته‌بندی می‌شوند.

برنارد مارکس، شخصیت اصلی داستان، روان‌شناسی از طبقات بالاتر جامعه است. اما از آنجا که قد کوتاه‌تری نسبت به دیگر هم‌طبقه‌ای‌های خود دارد، دچار نوعی عقده‌ی حقارت شده است. جایگاه ممتاز او در جامعه، در کنار تفاوت ظاهری‌اش، برنارد را از دیگران متمایز و او را به فردی منزوی و متمایل به تفکر در مورد نواقص جامعه‌ی در ظاهر آرمانی خود تبدیل کرده است.

هاکسلی در «دنیای قشنگ نو»، ماهیت شادی را به چالش می‌کشد و این پرسش را مطرح می‌کند که آیا وعده‌ی شادی بی‌پایان و لذت مداوم در واقع نوعی تله نیست؟ او به ما یادآوری می‌کند که تلاش بیش‌ازحد برای شاد به نظر رسیدن، در واقع تلاشی برای فرار از بدبختی و چالش‌های زندگی است. همچنین ثبات هرگز به اندازه بی‌ثباتی جذابیت ندارد و رضایت از زندگی هیچ‌گاه نمی‌تواند به‌اندازه‌ی مبارزه در برابر وسوسه، شکست عشقی خوردن یا رنج بردن از تردیدهای فلسفی و اخلاقی بزرگ، باشکوه به نظر برسد. به‌عبارت دیگر، خوشحالی باشکوه نیست.

در جامعه‌ی «دنیای قشنگ نو»، ساختار خانواده و هر گونه رابطه‌ی عاطفی سنتی بی‌معنا تلقی می‌شود. مردم به ازدواج و روابط تک‌همسری به چشم پدیده‌ای عجیب نگاه می‌کنند، رابطه‌ی جنسی کاملاً آزاد است و به آن به چشم یک کالا نگاه می‌شود. حتی مردم به داشتن روابط جنسی گروهی تشویق می‌شوند.

برای از بین بردن هرگونه غم یا اندوهی که ممکن است در ذهن شهروندان باقی مانده باشد، به آن‌ها دارویی شادی‌بخش به نام «سوما» تجویز می‌شود.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

لندن در کتاب آخرالزمانی «دنیای قشنگ نو» برخلاف اوشینیای «۱۹۸۴»، جهانی بدون احساسات است. در این جامعه، معنا و احساسات به مفاهیمی بی‌اهمیت و سطحی تبدیل شده‌اند؛ احساساتی چون خشم، اندوه، حسادت و حسرت در جامعه ریشه‌کن شده‌اند.

به بیانی دیگر، در اوشینیا دانش و احساسات باید سرکوب شوند، اما در «دنیای قشنگ نو» مردم از زمان جنین بودن آنقدر شرطی‌سازی و از لحاظ ذهنی دستکاری شده‌اند که نیازی به سرکوب‌شان وجود ندارد، چون دقیقاً همان‌گونه فکر می‌کنند که به نفع دولت حاکم است.

نیازی نیست هیچ شهروندی دچار اضطراب، رنج یا ترس شود. همه‌ی آثار هنری کنترل‌شده و بی‌روح هستند و هنر واقعی، مانند آثار شکسپیر، کاملاً از فرهنگ جامعه حذف شده است. به‌طور کنایه‌آمیزی، تنها شخصیت کتاب که انگار بویی از تمدن و فرهنگ فاخر برده، جان وحشی (John the Savage) است. جان وحشی که دور از جامعه‌ی متمدن بزرگ شده، نه تنها آثار شکسپیر را خوانده، بلکه جهان‌بینی خود را کاملاً از دریچه‌ی نمایشنامه‌های «توفان» The Tempest))، «شاه لیر» (King Lear)، «اتللو» (Othello) و «رومئو و ژولیت» (Romeo & Juliet) شکل داده است.

وقتی برنارد و جان بالاخره با ناظر کل جامعه‌ی جهانی برای اروپای غربی، مصطفی ماند (Mustafa Mond)، روبرو می‌شوند، جان وحشی جامعه‌ی آرمانی آن‌ها را رد می‌کند و می‌گوید: «اما من راحتی نمی‌خواهم. من خدا می‌خواهم، شعر می‌خواهم، خطر واقعی می‌خواهم، آزادی می‌خواهم، نیکی می‌خواهم، گناه می‌خواهم.»

در عین حال، برخلاف حامی‌اش برنارد که به جزیره‌ای تبعید می‌شود، جان در کمال سنگدلی به لندن بازگردانده می‌شود. او که در این دنیای جدید هیچ کس را برای همدلی و ارتباط نمی‌یابد، به برج کهنه و متروکه‌ای واقع در تپه‌ای دورافتاده پناه می‌برد، آنجا در نهایت دیوانه می‌شود و به زندگی‌اش پایان می‌دهد.

اگر بتوان «۱۹۸۴» را نشان‌دهنده‌ی تاثیر عوامل بیرونی مانند مداخله‌های حکومتی و نظارت همگانی بر جوامع انسانی دانست، «دنیای قشنگ نو» بر هویت درونی تمرکز دارد. در این جامعه، با حذف ساختار خانواده و شرطی‌سازی کودکان بر اساس اصول خط تولید کارخانه‌های خودروسازی هنری فورد، مشخص است که دولت به انسان‌ها به چشم کالا نگاه می‌کند. آیا این توصیف معذب‌تان می‌کند؟ نیازی به مضطرب شدن نیست؛ می‌توانید اضطراب‌های خود را با مصرف سوما فراموشی کنید.

جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

نیل پستمن (Neil Postman) در اثر مشهورش، «سرگرمی تا سر حد مرگ: گفتمان عمومی در عصر نمایش» (Amusing Ourselves to Death: Public Discourse in the Age of Show Business)، تفاوت اساسی بین «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» شاهکار جورج اورول و آلدوس هاکسلی را این‌گونه بیان می‌کند:

ما تمام توجه خود را به «۱۹۸۴» معطوف کردیم. وقتی سال ۱۹۸۴ فرا رسید و پیش‌بینی‌های رمان محقق نشدند، آمریکایی‌های فهیم به‌آرامی به خود آفرین گفتند. ریشه‌های دموکراسی لیبرال همچنان پابرجا بودند. حتی اگر کابوس‌های اورولی در کشورهای دیگر محقق شده بودند، دست‌کم ما بهشان دچار نشده بودیم. اما فراموش کردیم که در کنار چشم‌انداز تاریک اورول، یک چشم‌انداز دیگر هم وجود داشت – کمی قدیمی‌تر، کمی کم‌تر شناخته‌شده، اما به همان اندازه ترسناک: «دنیای قشنگ نو»، نوشته‌ی آلدوس هاکسلی.

بر خلاف باور عمومی، حتی در میان فرهیختگان، جورج اورول و آلدوس هاکسلی پیش‌گویی یکسانی نداشتند. اورول هشدار داد که ما با استبدادی تحمیلی و بیرونی به زانو درخواهیم آمد؛ اما در نگاه هاکسلی، نیازی به وجود یک «برادر بزرگ» برای از بین بردن استقلال، بلوغ فکری و تاریخ مردم نبود. در نظر او، مردم عاشق سرکوب شدن خود خواهند شد؛ آن‌ها شیفته‌ی فناوری‌هایی خواهند شد که توانایی‌شان را برای اندیشیدن نابود کند. آنچه اورول از آن می‌ترسید، ممنوعیت کتاب‌ها بود؛ اما هاکسلی می‌ترسید که اصلاً نیازی به ممنوع کردن کتابی وجود نداشته باشد، چرا که کسی نخواهد بود که بخواهد آن را بخواند.

اورول می‌ترسید که ما از دسترسی به اطلاعات محروم شویم. اما هاکسلی می‌ترسید که حجم اطلاعات آنقدر زیاد شود که ما در انفعال و خودشیفتگی غرق شویم. اورول نگران این بود که حقیقت از ما پنهان بماند؛ اما هاکسلی نگران این بود که حقیقت در میان حجم عظیمی از اطلاعات بی‌اهمیت غرق شود. اورول می‌ترسید که فرهنگ ما استبدادپرستانه شود، در حالی‌که هاکسلی می‌ترسید فرهنگ ما بُنجُل‌پرستانه شود؛ فرهنگی مشغول به سرگرمی‌های سطحی مانند فیلم‌های احساسی سطح‌پایین، روابط جنسی آزاد و بی‌معنی و بازی‌های بی‌محتوا.

همان‌طور که هاکسلی در «تجدیدنظری بر دنیای قشنگ نو» (Brave New World Revisited) خاطرنشان می‌کند: «آزادی‌خواهان مدنی و عقل‌گرایانی که همیشه آماده‌اند با استبداد مقابله کنند، از میل بی‌پایان انسان به حواس‌پرتی غافل مانده‌اند.» اورول می‌نویسد: «در «۱۹۸۴» مردم از راه اعمال درد کنترل می‌شوند؛ اما در «دنیای قشنگ نو»، مردم از راه اعمال لذت کنترل می‌شوند.» به طور خلاصه، اورول می‌ترسید که ترس‌هایمان ما را نابود کنند و هاکسلی می‌ترسید که خواسته‌هایمان ما را نابود کنند.

در نهایت، هر دو نویسنده، جوروج اورول و آلدوس هاکسلی، دیدگاه‌هایی دقیق از آینده را ارائه داده‌اند، و با حرکت به سمت آینده، به احتمال زیاد ما بیشتر از دنیای اورولی فاصله گرفته و به دنیای هاکسلی نزدیک‌تر خواهیم شد. به یاد داشته باشید: همه‌چیز به زمان و مکان بستگی دارد.

ارسال به دوستان