۱۲ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۲ دی ۱۴۰۳ - ۰۵:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۲۵۶۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۶ - ۰۹-۱۰-۱۴۰۳
کد ۱۰۲۵۶۲۵
انتشار: ۱۲:۰۶ - ۰۹-۱۰-۱۴۰۳

خوشبختی، خیال و یک سیرْ سرمای دارالخلافه

خوشبختی، خیال و یک سیرْ سرمای دارالخلافه
انسان انگار همیشه مراد را جسته و نیافته و باز راه تازه پیموده یا راه های پیشتر را این بار با دریافت و بلد راهی دگر باز از نو پیموده و چه خوب که آدمی فراموش می کند و می پندارد پشت دریاها شهریست و برای آن معنا و تفسیر ونیز برای نرسیدنش مقصر می سازد و توجیه و تسکین...

عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - سفر گاه همین کاویدن کوچه‌های شهر است و بی اذن دخول بر خوان گفتاری و نیز حکایت آدمی از همین نزدیکی ها نشستن و پس از آن گام زدن و اندیشیدن در آن چه شنیدی و نیز باران خیال و حسرت یا فراغتی که بر جانت می نشیند..

گاه سنگ ساکتی می شوی و روایت حسرت و رنج آدمیان را می شنوی و شکرمی گذاری که گر سیمرغ قله‌های پربرف نگشتم، شکر که مرغ مستهلک هلهله و هروله نیز نیستم! در نظر تلخ و بدوی می آید اما بخشی از قرار و نیز نفس راحت آدمیان از دچار نگشتن به منتهای سقوط دشواری دگران است و این که اگر از توسن مراد سواری نستانده اند چونان همسایه در دهان نهنگ غران عمق اقیانوس هم خوراک نگشته اند پس..تا برآمدن افتابی دگر هنوز مجال هست...


تعطیلی چهارشنبه‌ی دارلخلافه مدد داد تا پایان هفته ای گشاده دست داشته باشم و با پیمودن پیاده‌راه و نظر در افعال و اقوال آدمیان بیشتر سر در جیب فروببرم و با همین هوای دودناک هم گاه نفسسی عاریه بزنم.نخست در غذاسرایی معمولی در میانی‌ترین نقطه شهر یکی از عوامل و سالن‌دارن نگاهم را جلب خویش نمود.

جوانی ترکه ای و چالاک که در چشمانش غم غریبی شناور بود و انگار آن سالخورده بانوییست کو در تصادم تایتانیک گوهر کمیابش، آن عشق نویافته و شمسی که آتش بر یاس، روزمرگی و تمارض به زیستن اش نهاده بود، به آنی در میان امواج بی آزرم از دست شد و با آب رفت..

پشت گوشش به شکلی شکیل نوشته بود خوشبختی و  حیرتم از تماشای آن منظر افزون و کنجکاوی برای دانستن قصه های معمولی آدم ها و نیز بود و نمودشان افزونتر..از نام و نقشش پرسیدم و از حکایت آن نوشته بر تن و پوستش هم...

پاسخم داد خوشبختی را پشت گوشم نوشتم تا بدانم اگر روزی پشت گوش را دیدم خوشبختی را نیز ملاقات خواهم نمود و چنان سرد و مایوس کلمات را نثار چشمانم پرسشگرم نمود که انگار درختیست بشکسته و گرفتار در بیابان که ریشه هایش نومید از رسیدن ترسالی، باران یا حتی نمی یا قطره ای تن به عبور بادها و انتظار سرشدن فصل خویش سپرده اند..از معنای آن خوشبختی نایاب و بادپا پرسیدم و پاسخ داد یعنی سقفی زآن خودم و نیز مرکبی و تعطیلاتی..همین......

تتو خوشبختی پشت گوش

پس آن کلمات، معنای خوشبختی و خیال انسان ذهن پرگرد و پرسشگرم را ویلان نمود که  زخود و پیرامونش کدام تعریف را دارد و کجا از یاس و حرمان خواهد گذشت و بر ساحل امان خوشبختی یا رهای خواهد لمید و گیتی با ابزار و امکانش آیا برای آرمیدن است یا کاروانسرا و زندانی برای سرکردن معدود مدتی و پس از رسیدن بر شهر پشت دریاها و آدم چقدر در چنگ امور معمول و معقول و نیز درک و دریافت های ذهن محال اندیش و خیال باز خویش، زائر  و مسافر است تا مگر برسد یا سبوی عمر را سرکند و خشک لب بر کناره  بگذارد و درگذرد....


آدمی بسته به امکان و دریافتش از جهان تدبیر می کند و جهان را معنایی می تراشد و خود را در ترازویی که همگنانش سنگ ترازش را ساخته اند ارزیابی می کند.

پیشتر و به حکم متفکر بودن، آدمی می خواست خود را دریابد و بداند از کجا بر این زمین خاکی و آسمان بلند گام نهاد است...پس اندیشید و خلوت کرد و در میان جمع از بودن نغمه خواند و در خلوت آسمان را نگریست..گاه هیچ نیافت و مایوسانه خود در بند الهه‌ و دیوها یافت و چاره را در قربانی و نیز حاصل کار خویش را پیشکش نمودن جست تا بلایی بر سرش نیاید و نیز خشم از مابهتران و دست اندرکاران را بنشاند تا زندگی و بودن سهل‌تر چونان رودی جاری بگذرد...

بعدتر برای پاسخ مسئله‌ی غامض مرگ دست در کار اندیشه و شهود گشت و جهان را دنی و فرومایه در حساب آورد و رسالت انسان را در سهل و ممتنع بسر کردن این زیستن و نیز رسین به آستان جاودانگی و نیز برخورداری در حیات همیشگی و جایگاه عیان گشتن حقایق و نیز دقایق تا ابد بی مرگ و برخوارداری و برباد شدن رنج ها یافت.


دنیا و ماحصلش را که البته در دسترس و سهل هم نبود هیچ انگاشت و اسباب لرزش و لغو و از دست شدن آن سود نهان و غایت پرانبان...دسته‌ای از مسیحیان یسوعی در هر چه کریه تر نمودن چهره خویش سعی وافر داشتند تا در این جهان زشت دلبسته یا محبوب نگردند و زودتر از این زنجیر برهند...صوفیه و عرفا نیز لذت همنشینی و در کام کشیدن کبابی و نیز صحبت غنچه‌دهان و کبک‌مرامی را حرام نموده مگر به قدر تمدید حیات و نیز امکان سمع و صحبت جماعت چون خودی برنمی تافتند و بیش از آن  را نیش زنبور زرد داسته که چشم را برآورده و رسواگر است هم،پس در نک.هش جستن کام و بخت نالیدند و نواختند...


به آئین دروزی برای طبقه عقال که در کنار جهال دو دسته ی این قوم/آئین اند..نوشیدن قهوه حرام است که سرخوشی و سرمستی ببار می آورد و انسان را غافل از امروز و آتیه اندوهناک خود در این گیتی و نفس گناهکار و مرتکب را نیز جری ، جسور و البته فراموشکار و شیردل بر تمنای ارتکاب خویش... و نیز برای عقال زناشویی  تنها برای توالد نسل است و غیر آن نکوهیده...نوعی ستیز مستمر با کام معمولی انسان و دریافتی گناه‌آلود،مهمان‌وار و البته والانگر از انسان که جایگاه و مامن او اینجا نیست...انگار انسانی که می اندیشد باید گونه ای دگر بخواهد و بخسبد و نه چون درخت یا پلنگی.....


خواستنی ها  در حیات آدمیان محدودند و جهد جستن طلا برای همگان توام با توفیق نیست. بهترین عمارت ها تنها نصیب کسانی اندک می شود و در یک ملک تنها یک نفر می تواند شاه باشد. نرسیدن و دست نیافتن در غیرانسانان تنها باختن و حذف شدن در فرآیند غریزه است اما انسان صاحب عقل برای هر شدن یا نرسیدن علت می خواهد و تسکین تا هم آرام شود و هم به منظر چشمی دگر واقعه را تفسیری دگرگون کند.

این جاست که گاه روی گردانیدن و بی ارزش انگاشتن متاع کمیاب به میان می آید و خوشبختی امری انتزاعی،پیچیده و نادردسترس برای آدم این زمانی و زیست این جهانی شمرده می شود. به آئین درازدامن درویشی بنگرید که کسانی با روی و موی پریشان و بی اعتنا به بیش و کم جهان تنها از پی مفری برای نشستن اند و دنیی دون را هیچ درشمار آورده خرسندند که از بیش و کم نان و ران ایمن اند که  "درویش را نباشد بیم برگ سرای سلطان/ ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد" و هیچ نمی پرسند آیا سرای سلطان در سینی سیمین پیشت نهاده بود و یوسف‌وار روی گرداندی یا این زردی روی از شدت بی توش است؟ و دگر آن حکمتی که داعیه درپیوستن با آن را داری و انسان را لابق درآمیختن و یگانه شدن با آن می دانی مگر همین اسباب امن و طرب را  برقرار نساخت؟پس روی تافتن و هیچ انگاری با اراده و افریده‌ی یقین قطعی و کل بی انکار چرا؟


همین آخر هفته باز در محفلی برای خوانش فصل درویشان گلستان شیخ اجل گرد آمدیم و دکتر احمد بستانی مدرس اندیشه سیاسی دانشگاه  بر کلام و زمانه ی سعدی نور سخن پراکند و بانویی فرزانه با نوایی خوش باب دوریشی را خواند. جماعتی در سحر کلام و ترنم توازن و ازدواج هم‌کف واژگان شناور بودند و بودم و محتملا کسانی دم گرفتند که ببین! آن روزگار که دگران بر درختان بودند و  به بیایان وتشنه، حکیم ما سر هستی را نکو یافته بود... و آئین رواداری و درویشی بر کاغذ می آورد....  

در خوانش آثار کهن هم نوعی از جستجوی خوشبختی برای انسان نامراد  است. انسانی که اینک و لحظه را ناخوش و تباه در شمار می آورد و از پی راه است و نیز یافتن بانی ادبار ادعایی در لحظه اکنون...متن و روایت تاریخ و تخیل را می خواند تا بگوید پیشتر هم چنین بوده یا جماعتی، صنفی از آن روز تا امروز اسباب ادبارند و نیز راه در همان گفته های پیشتر است و خوانش و تفسیر غلط راهنمای به خطا بوده بر این بیابان و شوره زار...


اما انسان انگار همیشه مراد را جسته و نیافته و باز راه تازه پیموده یا راه های پیشتر را این بار با دریافت و بلد راهی دگر باز از نو پیموده و چه خوب که آدمی فراموش می کند و می پندارد پشت دریاها شهریست و برای آن معنا و تفسیر ونیز برای نرسیدنش مقصر می سازد و توجیه و تسکین.......

ابتدای سخن از خوشبختی نگاشته بر قفای جوانک نگاشتم و معنای بخت در خیال آدمی که می پندارد همانام پرنده ای یا اختران و تقدیر باید برایش خوش بخواهند تا سبدش پرمیوه شود،روزگاری هدیه تهرانی در فیلم کاغذ بی خط در برابر تلاطم روزگارش گفت" اگه می دونستم کی بخت ما رو بافته،می گفتم مال منو کلا بشکافه.." و البته با کلام حافظ شیرازی تمام کنم "دولت آن است که بی خون دل آید به کنار/ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست"

ارسال به دوستان