۱۶ تير ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۶ تير ۱۴۰۳ - ۰۱:۳۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۲۶۲۶۹
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۱ - ۲۶-۰۴-۱۳۸۹
کد ۱۲۶۲۶۹
انتشار: ۱۵:۰۱ - ۲۶-۰۴-۱۳۸۹

انديشه دلالت خود را فرياد مي‌زند

دكتر عماد افروغ

دكتر افروغ نماينده مردم تهران در مجلس هفتم از جمله متفكراني است كه همواره ربط وثيقي ميان روشنفكري فيلسوفانه و دين‎مداري قائل است. در اين گفت‌وگو "پنجره" آخرين ديدگاه‌هاي او درباره نسبت روشنفكري و فلسفه را مرور مي‌كند.

  در جايي گفته‌ايد كه بين روشنفكري از يك طرف و غايت‎گرايي، ذات‎گرايي و اصل‎گرايي از طرف ديگر، ارتباط وجود دارد. آيا اين غايت‎گرايي، ذات‎گرايي و اصل‎گرايي، مفهومي فلسفي است؟

بايد ابتدا توضيح دهم كه شخصا معتقدم اين بحثي كاملا فلسفي، البته به سبك افلاطوني است؛ زيرا اگر آثار حكماي باستان از جمله افلاطون را مرور كنيم، متوجه حضور مستقيم يا غيرمستقيم اين سه عنصر مي‌شويم. همه تلاش افلاطون اين است كه به حقيقت برسد. وقتي به حقيقت مي‌رسد، به يك خاستگاه خاص رسيده است كه در مواضع عملي او پرتوافشاني مي‌كند. اين موضوع كه براي اشياء و موضوعات عالم، از جمله موجودي به نام انسان غايتي قائل شويم، نمي‌تواند بدون در نظر گرفتن قوه و ذات باشد، ولو ذات منبسط و نه ذات ايستا و نامتحرك. وقتي غايت و ذات را تعريف كنيم، جوهري را براي انسان در نظر مي‌گيريم كه اين جوهر به تعبير افلاطوني، يك عقل آفريننده و خلاق مي‌خواهد. اين عقل آفريننده، به هر حال، خداست. از سوي ديگر، ما در عالم روشنفكري به دنبال حقيقت هستيم، نه باورها و عقيده‌هاي جزمي بي‎ريشه. كسي كه به دنبال حقيقت است، خواه ناخواه، اين حقيقت او را به يك آفرينندگي رهنمون مي‌شود كه همان ذات و جوهر - ولو منبسط- است. اين ذات و جوهر هم نمي‌تواند بدون غايت باشد؛ اگر براي اشياء و موضوعات عالم يك ذات قائل شويم، خواه‎ناخواه، اين ذات يك غايت دارد. گاهي اين جوهر، جبري و بدون اختيار و اراده است. البته درباره انسان اين را نمي‌گوييم، بلكه مي‌گوييم انسان ذاتي دارد كه اختيار هم جزو آن ذات است؛ يعني مختار بودن او هم از ذاتيات اوست. انسان سرنوشت خود را - به هر اندازه‌اي كه بتواند - رقم مي‌زند و همين امر به قوه‌اي برمي‎گردد كه توسط يك خالق براي او رقم خورده است. البته اين‌كه انسان واقعا مختار محض باشد يا نه، خود محل تأمل است و كسي نمي‌تواند از اين قول دفاع كند، اما به قول ملاصدرا «فالمختاره مطبوعه فيه، اضطراريه له» يعني مختار بودن جزو سرشت انسان است. اين مختار بودن با برخورداري از يك ذات و جوهر بودن تنافي ندارد. اين غايت به‎گونه‌اي نيست كه بدون اراده و اختيار انسان و به‎صورت جبري براي انسان رقم بخورد. همين كه بگوييم انسان موجودي است مختار يا قوه‌اي است كه مي‌تواند به شدني خاص برسد، در بستري از ذات‎گرايي و بالطبع اصل‎گرايي ممكن است.

فيلسوفان وجودي يا اگزيستانسياليست به «شدن» توجه داشتند و مي‌خواستند به‎گونه‌اي در برابر جبرگرايي بايستند، اما اين شدن را در بستري از غايت‎زدايي، ذات‎زدايي و بالطبع اصل‎زدايي تعريف كردند. به نظر من، چنين كاري به نقض غرض منجر مي‌شود و مي‌تواند به ضد خود بينجامد، اتفاقي كه هم به لحاظ تاريخي و هم به لحاظ مفهومي در غرب رخ داد.

اخيرا يكي از آيات شريفه قرآن توجهم را جلب كرده است. در سوره «حشر»، خداوند مي‌فرمايد: «آن‎ها دچار خدافراموشي شده‌اند و خدا هم آن‎ها را دچار خودفراموشي كرد.» يعني خدافراموشي مساوي است با خودفراموشي؛ و اگر انسان خدا را فراموش كند، بنا بر آن اصل و پشتوانه ذات و غايت، خودش هم فراموش مي‌شود. يعني اگر انسان بخواهد از يك اومانيسم منهاي خدا دم بزند، به اومانيسم نخواهد رسيد و به مرگ خودش ختم خواهد شد، همان‎طور كه در غرب اين اتفاق افتاد، هم به‎لحاظ مفهومي و هم از نظر اجتماعي. اين سئوال مطرح است كه نهيليسم و نتيجه منطقي آن يعني فاشيسم و بروز جنگ جهاني اول، نتيجه چه تفكري است؟ تفكر اومانيستي منهاي خدا، پاسخ اين پرسش است. پست‎مدرنيسم مدعي است كه انسان را كشته است. اين نتيجه همان خداكشي است كه در عصر روشنگري اتفاق افتاد. در اين عصر، خدا به قيمت توجه به انسان كنار زده شد. اما توجه به انسان نياز به پشتوانه دارد و اگر اين پشتوانه وجود نداشته باشد، به مرگ انسان منجر خواهد شد. زماني‎كه انسان به‎لحاظ مفهومي در سوگ خدا نشست، بايد منتظر روزي هم باشد كه در سوگ خود بنشيند.

اين بحث، هم در تاريخ انديشه فلسفي يونان باستان ريشه دارد و هم در تاريخ انديشه فلسفي اسلام.

  نسبت روشنفكري با فلسفه را چگونه تبيين مي‌كنيد؟

نسبت اين دو بسيار پيچيده و به عبارتي ديگر سهل ممتنع است. اين رابطه را به‎سادگي نمي‌توان فهم كرد و من فقط فهم و برداشت مختار خود را تبيين مي‌كنم. به نظر من، نسبت مستقيم و وثيقي ميان فلسفه و روشنفكري وجود دارد. احساس مي‌كنم آن‎هايي كه روشنفكري را در برابر فلسفه قرار دادند، يا متوجه اين رابطه نبودند يا فلسفه را خوب نفهميدند. هر چند به نظر من نه فلسفه را خوب فهميده‌اند و نه روشنفكري را (البته اگر آگاهانه اين عدم ارتباط را ادعا كرده باشند).

اگر بخواهيم اين رابطه را با نگاهي فلسفي تبيين كنيم، با توجه به معناي اصطلاحي روشنفكري، بايد به ارتباط اين دو اعتراف كنيم، زيرا معناي اصطلاحي «روشنفكر» اين است: كسي كه درد مردم، توده‌ها، مستضعفين و كساني را دارد كه تريبون يا خودآگاهي لازم را ندارند، و نيز كساني كه اسير شبكه‌هاي القايي و اغوايي قدرت هستند. روشنفكر، با توجه به ذاتي كه براي انسان قائل است، به اين انسان مسخ شده و از خود بيگانه، آگاهي مي‌دهد و راه نجات را به او معرفي مي‌كند و پرده‌هاي هژموني شبكه‌هاي القايي و اغوايي قدرت را از برابر ديدگان او كنار مي‌زند. روشنفكر اين كارها را با توجه به شناختش از ذات انسان- ولو ذات منبسط - انجام مي‌دهد. اگر روشنفكر به اين ذات باور نداشته باشد، اين آگاهي‎بخشي و نجات چگونه معنا پيدا مي‌كند؟ اگر قرار باشد در بستري از نسبي‎گرايي هستي‎شناختي و روش شناختي روشنفكر داوري كنيم، چرا اسم «آزادي» و «عدالت» را «اسارت» و «ستم» نگذاريم؟ در واقع، در بستري از حقيقت‎شناسي مي‌توانيم در اين زمينه‌ها داوري كنيم و آزادي، عدالت، اسارت و مفاهيم ديگر را بفهميم.

چنين نسبت و موضعي كه براي روشنفكر قائل هستيم، براي فيلسوف نيز قائليم. مگر فيلسوف چه كاره است؟ همه تلاش فيلسوف دستيابي به حقيقت است؛ يعني مي‌كوشد كه باورهاي جزمي بي‎ريشه را كنار بزند و به حقيقت برسد و بر اساس اين حقيقت است كه مواضع بعدي او شكل مي‌گيرد. مي‌بينيم كه افتراقي بين فيلسوف و روشنفكر وجود ندارد، اما روشنفكر يك كار اضافه نسبت به فيلسوف دارد. فيلسوف مي‌انديشد، غايت‌ها را روشن مي‌كند و ذات را منبعث از آن عقل آفريننده، آشكار مي‌سازد. شايد فيلسوف در اين‌جا كارش را تمام شده ببيند و فكر كند از اين‌جا به بعد، روشنفكر بايد بيايد و بر اساس اين يافته‌ها و تفكرات، مصاديق را بيابد و روشنگري كند.

البته من اين تفكيك را نمي‌پذيرم. معتقدم كه اگر فيلسوف كاملا به لوازم كلامش ملتزم باشد و متوجه دلالت‌هاي عيني، سياسي، انضمامي و اجتماعي مواضعش باشد، هر فيلسوفي يك روشنفكر است. فيلسوف نمي‌تواند بگويد كه من در قالب رساله‌هاي علمي و پژوهشي‎ام توليد انديشه مي‌كنم و از اين‌جا به بعد، روشنفكر بايد اين‎ها را نشر بدهد. به نظر من، اين توجيه مستحكمي نيست.

  يعني روشنگري را وجه افتراق روشنفكر و فيلسوف نمي‌دانيد؟

خير. هر دو اين‎ها وظيفه روشنگري دارند. به‎نظر من، به‎لحاظ ماهوي و مفهومي، جدايي بين فيلسوف و روشنفكر ممكن نيست. فيلسوف مي‌خواهد به حقيقت برسد، اما اين حقيقت را براي چه مي‌خواهد؟ البته گاهي ممكن است يك فيلسوف براي روشنگري احساس ناتواني، دلزدگي، نااميدي، ترس و... داشته باشد، اما اين‎ها احساساتي ثانويه است كه ممكن است به‎دليل شرايط اجتماعي و سياسي حاكم به‎وجود بيايد و فيلسوف را به تقيه يا سخن گفتن در خفا، يا مفهومي حرف زدن وادارد. اين بحث ديگري است. روشنفكر هم ممكن است دچار اين مسائل شود. اما بحث اين است كه اگر حيات انساني را يكپارچه بدانيم، وقتي يك فيلسوف به انديشه‌اي مي‌رسد، اين انديشه درواقع دلالت خود را فرياد مي‌زند. مگر سقراط اولين فيلسوف نيست؟ سقراط مي‌انديشيد، تفكر ديالكتيكي داشت، معتقد بود كه حقيقت در درون همه ما نهفته است و ما چيزي به انسان‌ها ياد نمي‌دهيم و فقط يادآوري مي‌كنيم. او راه مي‌افتاد و مردم را آگاه مي‌كرد، مباحثه و گفت‌وگو مي‌كرد و در واقع، وظيفه و رسالت آگاهي‎بخشي جزو مؤلفه‌هاي فلسفي او بود. متن دفاعيه او هم سرشار از مضامين روشنفكري است. گرچه سقراط، مكتوبي نداشته است، اما بر اساس آثاري كه افلاطون از او نقل كرده، سقراط را اولين فيلسوف شناخته‌شده و تعريف‌شده مي‌شناسيم. او فلسفه را كاملا در خدمت روشنفكري گرفت.

البته ممكن است يك روشنفكر اصلا متوجه اهميت فلسفه نباشد يا يك فيلسوف متوجه رسالت روشنگري خود نباشد. هر دوي اين حالات اشتباه است. نوعا فيلسوفاني كه متوجه مصاديق عيني تفكرات خود بوده‌اند، به‎گونه‌اي با سياست درگيري داشته‌اند. اينان يا تبعيد يا كشته شده‌اند يا بلاهاي ديگري بر سرشان آمده است. سهروردي مصداق اين فيلسوفان است كه به شهادت رسيد و ملاصدرا هم تبعيد شد. برخي هم در دستگاه‌هاي سياسي رخنه كردند تا شايد بتوانند در سياست‌ها و رفتارها تغييراتي ايجاد كنند. خواجه‎نصير از اين دسته است.

بنابراين، اگر روشنفكر بخواهد به اين ارتباط مفهومي توجه داشته باشد، بايد فيلسوف بوده و تفكر فلسفي داشته باشد. البته در بيان تفاوت روشنفكر و فيلسوف مي‌توان گفت كه دل‎مشغولي روشنفكر بيشتر به فلسفه عملي و سياسي است تا فلسفه نظري؛ يعني بيشتر به دلالت پايبند است. اين تمايز البته كيفي نيست، بلكه كمي است؛ به اين معني كه فيلسوف بيشتر دغدغه فلسفه نظري دارد و در مرحله بعد بايد دغدغه سياسي و عملي هم داشته باشد، اما روشنفكر - چون مسئله‌اش رهايي‌بخشي است - بيشتر با مسائل انضمامي و اجتماعي سروكار دارد و براي رهايي‌بخشي مسلما به تفكر فلسفي و حقيقت‌شناسي نياز دارد.

  به‎نظر مي‌رسد بعضي از رشته‌ها يا شاخه‌هاي جديد دانش فلسفه- كه شايد بسياري از آن‎ها در دانشگاه‌هاي ايران وجود نداشته باشد - داراي همين بُعد حقيقت‎شناسي محض هستند و دغدغه رهايي‎بخشي و روشنگري ندارند. اما ظاهرا شما اين را هم باز مفهومي كمي مي‌دانيد، يعني مي‌گوييد همين رشته‌ها هم دغدغه روشنفكري دارند، اما كمتر.

فيلسوفان افلاطوني ميانه خوبي با روشنفكري دارند؛ يعني فيلسوفاني هستند كه به حقيقت قائلند و معتقدند كه حقايق ثابتي در اين عالم وجود دارد و ما مي‌توانيم به اين حقايق و صُور ثابته برسيم. اما فيلسوفاني كه تاريخي‌گرايانه - نه تاريخي - به مسائل مي‌نگرند و همه چيز را نسبي مي‌دانند (چه به‎لحاظ هستي‌شناختي يا روش‌شناختي و يا هر دو) و نگاه هرمنوتيكي و پارادايمي و پرسماني دارند، اينان واقعا نمي‌توانند روشنفكري كنند، زيرا توان داوري ندارند. مثلا اگر از اصحاب هرمنوتيك بپرسيد كه «كدام تشخيص درست است و كدام‎يك نادرست؟» مي‌گويند بحث درست و غلط، معني ندارد. در واقع، از نظر اين‎ها همه رفتارها خودآگاه و معنادار است. حال، ما از كجا بايد بدانيم كه خودآگاهي كسي كاذب يا صادق است؟ يا رضايت‎مندي يك نفر از سر حقيقت است يا بر اثر تأثير شبكه‌هاي القايي و اغوايي قدرت؟ مثلا برده‌اي كه از وضعيت فعلي‌اش راضي است، ممكن است خودآگاه و راضي باشد، اما به نياز واقعي‎اش توجه ندارد. بنابراين، وقتي همه چيز نسبي مي‌شود و ما نمي‌توانيم پاي تبيين را به ميان بكشيم، قاعدتا نمي‌توانيم داوري كنيم. در اين صورت، روشنفكري هم معنا ندارد. در مورد ديدگاه‌هايي كه به‎شدت تاريخ‎گرا هستند هم وضع به‎همين صورت است، مثلا ديدگاه گادامر و تا حدودي‌ هايدگر و پست‎مدرنيست‌ها از جمله ميشل فوكو. در چنين ديدگاه‌هايي، روشنفكر و روشنفكري معنا ندارد، زيرا زماني چنين مفهومي معنا دارد كه بتوانيم از يك منظر فلسفي بگوييم «انسان حقيقتي دارد، ثابتاتي دارد، ذاتياتي دارد، غاياتي دارد، خدايي دارد...»، اما وقتي همه اين‎ها را تاريخي و معلول برش‌هاي تاريخي بدانيم، ديگر روشنفكري معني ندارد. روشنفكري واقعا در بستري از غايت‎گرايي، ذات‎گرايي و اصل‎گرايي داراي معني است، حتي اگر ذات، منبسط و به شدنش توجه داشته باشد، اشتداد وجودي را برتابد و به مختار بودن انسان معتقد باشد. اگر فردي بخواهد در بستري از تاريخ‌گرايي و نسبي‌گرايي دم از روشنفكري بزند، به نظر من، روشنفكري او پذيرفتني و قابل دفاع نيست، زيرا بنيان مستحكمي برايش ندارد.

  به‎نظر مي‌رسد شما به مفهوم «روشنفكري غيرمذهبي» اعتقادي نداريد.

ببينيد، به لحاظ تاريخي، اين اتفاق افتاده است، اما به‎نظر من، روشنفكران مفهوما بايد اصل‎گرا و خداگرا باشند. البته باز هم تأكيد مي‌كنم كه چنين ادعايي را از لحاظ تاريخي ندارم كه روشنفكران الزاما خداگرا بوده‌اند و خداگرايان نيز الزاما روشنفكري كرده‌اند.

بايد از گام اول يعني مفهوم‎شناسي شروع كنيم. در مفهوم‌شناسي، ما به اين نتيجه مي‌رسيم كه روشنفكر بايد اصل‌گرا و خداگرا باشد. نتيجه اين سخن اين است كه اولا خداگرايان نبايد در برابر روشنفكري بايستند، ثانيا بايد روشنفكري كنند و علم روشنفكري را در دست بگيرند؛ كاري كه انبيا انجام دادند. چرا انبيا درد مردم را داشتند؟ آن‎ها بيش از هر فيلسوفي درد مردم را داشتند. همه هم و غم آن‎ها آگاهي‌بخشي و نجات انسان بود. پيامبر اكرم(ص) غصه مردم را مي‌خورد تا جايي‎كه خداوند به او مي‌فرمايد: «اين‎قدر غصه مردم را نخور!» دليل اين موضوع فهم عميق و دقيق و شهودي اين رابطه است. حضرت رسول به دنبال اين نبود كه فقط براي نجات خود، به خدا وصل شود و از رسالت تاريخي، سياسي و اجتماعي خود غفلت ورزد. از انبيا بالاتر كه نداريم، چه در زمينه روشنفكري، چه تفكر، چه رسيدن به رابطه اصل و ذات و غايت.

بله، به لحاظ تاريخي، چيزي به نام «روشنفكري غيرديني» داشته‌ايم. اما به‎لحاظ مفهومي بايد بگويم كه آن روشنفكر غيرديني هم بايد در برابر اين پرسش پاسخگو باشد: «مگر مي‌توان به‎دور از غايت و ذات و اصل، روشنفكري كرد؟» او پاسخي فلسفي و مفهومي در اين‎باره ندارد. همچنين فيلسوف مذهبي ما اگر روشنفكري نكند و روشنفكري را مغاير با تفكر فلسفي بداند، به نظر من، فلسفه را نفهميده است.

البته گاهي تقسيم‌بندي‌هايي آكادميك انجام مي‌شود و مي‌گويند فلان شاخه رشته فلسفه دغدغه روشنفكري ندارد؛ اما مگر تقسيم‌بندي‌هاي آكادميك مراد ماست؟ مگر ما زاده مي‌شويم كه در فضايي بسته، كار آكادميك انجام دهيم؟ حتي كسي كه در اتاق بسته‌اي كار فلسفي مي‌كند، خود او هم طبق نسخه‌اي عملي، اين كار را موجه مي‌داند و توجيهي فلسفي براي آن درست مي‌كند.

بنابراين، اگر بپذيريم كه عالم تكه‌تكه و پاره‌پاره نيست و حيات فردي و اجتماعي، دنيا و آخرت، ذهن و بدن و ساحت‌هاي دوگانه ديگر ما با يكديگر مرتبط هستند، يكي از اين ارتباط‌ها به ساحت نظر و عمل بازمي‌گردد؛ يعني حكمت نظري و عملي. امام خميني(ره) در كتاب «تقريرات فلسفه» - كه آراي فلسفي ايشان را در آن جمع‌آوري كرده‌اند - مي‌فرمايند كه حكمت نظري و حكمت عملي با همديگر مرتبطند و در نظر هم عمل نهفته است. بنابراين، به نظرم، اين نگاه ضدثنويت‌گرا از پشتوانه‌هاي لازم براي روشنفكري است.

حاصل سخنم اين است كه كسي نمي‌تواند مسلمان باشد و روشنفكري نكند، همچنين كسي نمي‌تواند فيلسوف باشد و روشنفكري نكند.

دريچه ورودي ما به مذهب، عقل و فلسفه است. در آراي فقهي ما هم آمده است كه پذيرفتني نيست كه كسي بدون اين پشتوانه (عقل) وارد مذهب شود. در اصول دين نبايد تقليد كرد. بنابراين، راه ورودي مذهب، عقلي است و ورود تبعيت‌گرايانه به مذهب نه مجاز است و نه كفايت مي‌كند. اگر مذهب را معادل شريعت بگيريم، بايد گفت كه شريعت بدون پشتوانه نظري پذيرفتني نيست. اگر هم مذهب را عام بگيريم و بگوييم مذهب مجموعه‌اي است از عقايد، احكام و اخلاقيات؛ در اين صورت هم عقايد بايد پشتوانه عقلي و نظري داشته باشد. حتي اخلاق هم بايد پشتوانه نظري داشته باشد.

اگر فلسفه را به عقل فروبكاهيم و مذهب را هم به شريعت، مي‌بينيم كه بين عقل و شريعت رابطه‌اي وثيق برقرار است. اين رابطه چنان محكم است كه گفته شده: «كلُّ ما حكم بِهِ العقل، حكم بِهِ الشرع» البته گاهي تشخيص عقل، اجمالي است و شرع، آن را به‎صورت تفصيلي در اختيار ما مي‌گذارد و تفاوت آن‎ها در تفصيل آن‎هاست؛ وگرنه مشتركات، پيوندها و هم مرزي‌هاي وثيق و بسياري بين آن‎ها وجود دارد. آيت‌ا... جوادي آملي تعبير بسيار خوبي در اين زمينه دارند و مي‌گويند: «نگوييم عقل و شرع، بگوييم عقل و نقل هر دو از منابع شرع»؛ يعني عقل در عرض شرع نيست، بلكه يكي از منابع آن است. بر حسب همين مباني جا‎افتاده فقهي‎مان، مي‌بينيم كه عقل يكي از منابع چهارگانه اجتهاد است. قطع نظر از اين تقسيم‌بندي‌ها كه ممكن است به علم كلام نزديك باشد، در بحث فلسفه هم وضع به همين منوال است. فلسفه هم اگر به دنبال حقيقت باشد، خواه‎ناخواه اين حقيقت به يك عقل آفريننده مي‌رسد و اين عقل آفريننده دلالت‌هايي دارد كه يكي از آن‎ها مي‌تواند مذهب و شريعت به‎معناي اعم آن باشد.

ارسال به دوستان