پرویز پرستویی همزمان بااكران فیلم سیزده 59 در آلمان، گفت وگوی متفاوت
ومفصلی با سایت دویچه وله صدای آلمان انجام داده است. متن كامل این گفت
وگو به شرح زیر است:
دویچه وله: آقای پرستویی اسم و فامیل شما با «پر» شروع میشود. تا
بهحال در زندگی یا كار هنریتان از این «پر»ها استفادهی بهینه كردهاید،
دستكم برای دور زدن یا پریدن از روی چیزی یا حتی پرپر زدن؟
پرویز پرستویی: بله. پاراگلایدر سوار شدم، هواپیما سوار شدم یا خودم پشت
بعضی هواپیماهای كوچك نشستهام! اصولا پرواز را خیلی دوست دارم. پرواز كردن
پرنده را بارها و بارها تماشا كردهام. حسی كه در پرواز وجود دارد، حس
خیلی غریبی است.
در هیچیك از كارهایتان احساس پرواز كردهاید؟ یعنی از ایفای نقشی آنقدر راضی بوده باشید كه انگار پر در آوردهاید؟
بله. اصولاً من در شروع هر كار فكر میكنم كه این فیلم چه چیزی به من اضافه
میكند. خیلی هنرپیشهها هستند كه فقط قرار است بازیگر باشند و با هیچ
جهان دیگری ارتباط ندارند. اما همین جهان دیگر است كه مرا به بازیگری
كشانده است. انگیزه خیلیها از بازیگری این است كه دیده شوند و به آنها
توجه شود. اما وقتی از من میپرسند انگیزه شما از بازیگری چیست، میگویم
درد!
من در محیط و منطقهای زندگی كردهام كه پر از درد و زیر خط فقر بوده.
همیشه احساسم این بود كه این بغض فروخوردهای را كه دارم، چه جوری میتوانم
بیرون دهم. من در آن محیط، حتی حق تماشاكردن تلویزیون را نداشتم و از پشت
شیشههای قهوهخانهها تلویزیون میدیدم. البته قهوهخانه جای امنی برای
كودك دوازده سیزده سالهای مثل من نبود.
در من جوششی وجود داشت و با توجه به شرایط زیستی خودم احساس میكردم باید
این جوشش را بیرون بریزم. شاید من فریاد زدن را از نمایشهای خیابانی،
معركهها و تعزیهها یاد گرفته باشم. در چهاردهسالگی وقتی معلمم از من
پرسید برای چه میخواهی بازیگر شوی، میخواهی جای كدام هنرپیشه باشی، گفتم
من اصلاً نمیخواهم جای كسی باشم. بازی كردن را دوست دارم. این كه از خود
خارج شوی و تبدیل شوی به كسی دیگر را دوست دارم.
شما از درد و فقر صحبت كردید. آیا خود را هنرمند متعهدی میدانید؟ اصلا چه تعریفی از تعهد دارید؟
من از همان اوایل نوجوانی فشارهایی را احساس میكردم. نوع زندگی خانوادهام
و محیطی كه در آن بودم، همه در من تلمبار میشد. عالم بازیگری به نظر من
یكجور سیر و سلوك است و بعد در جامعه هم خودبخود نگاه آدم دقیقتر و
عمیقتر میشود. بعد ناهنجاریها را میبینی، نابسامانیها را میبینی. حتی
شادیها را میبینی. اصلاً قرار نیست همهاش به اصطلاح سیاهی باشد. نه،
اصلاً شیرینیهای زندگی را آدم میبیند. من كار طنز هم كردهام كه تماشاچی
برای آن ریسه رفته است.
وقتی میبینی به آن چیزی كه داری میگویی توجه میشود و این ارتباط وجود
دارد، خود به خود مسئولیتهایی را احساس میكنی. دیگر یك آدم معمولی نیستی
كه فقط همان مثلث كار و پول و زندگی را داشته باشی. من از یكجایی دریافتم
كه این مثلت برای من بیهودگی است.
یك زمانی آن قدر اسم خودم را تكرار كردم كه به پوچی مطلق رسیدم. چرا اسمم
شده پرویز؟ یعنی چی، به چه معنا؟ احساس كردم باید هویت داشته باشم. احساس
كردم كه باید كاری انجام دهم، خدمتی بكنم. یك شرح وظایفی برای خودم داشته
باشم، پیش از آنكه بخواهم شعار بیرونی برای خلق بدهم.
احساس میكردم یك چیزهایی كم دارم و باید بروم كنكاش كنم و خیلی قضایا را
فراگیرم. شاید من اولین كسی بود كه در ایران در اولین سالی كه جشنواره
رقابتی بود، جایزه گرفتم. در اولین مصاحبهای كه با من كردند، پرسیدند كه
شما چه احساسی دارید؟ گفتم، امیدوارم بیكار نشوم و علتش را هم گفتم. گفتم
كه من الان دیگر احساس میكنم مسئولیت دیگری دارم و این سیمرغی كه به من
دادهاند، حكایت آن است كه باید یك جاده بیانتها را بروم.
من به این دریافتها رسیدهام و اینها همه توشه راه من هستند. با خودم
درگیرم و میگویم اگر یك كاری بتواند به من اضافه كند، اول برای خودم
باشد. من با مخاطبم خیلی ارتباط دارم. اینطور نیست كه خودم را در كوچه و
خیابان پنهان كنم تا من را نبینند كه مبادا مزاحم من شوند. اتفاقا من
میروم مزاحم آنها میشوم.
در واقع آن تعهدی كه دارید از آن صحبت میكنید، زندگی كردن با مردم
از قشرها، از نسلها و طرز فكرهای مختلف است و شما با نقشهایی كه ایفاء
میكنید، خودتان را به زندگی آنها پیوند میدهید؟
بله، كاملاً! من فیلم «آژانس شیشهای» را كار كردم. خودم همدانی هستم و
رفتم آنجا كه جشنوارهی دفاع مقدس در همدان قرار بود به من جایزه دهد. وقتی
من رفتم و پا گذاشتم به سینمای همدان، ۱۰ روز بود كه «آژانس شیشهای» آنجا
در كنار جشنواره اكران بود. مردم ازدحام كرده بودند و اول وقتی مرا دیدند،
خیلی ابراز احساسات كردند.
بعدش دیدم از ته سالن یكنفر با دو عصا و با بدبختی دارد به طرف من میآید.
من هم رفتم طرفش. نیممتر مانده بود به او برسم كه عصا را انداخت و افتاد
توی بغل من. او گریه كرد، من گریه كردم. دم گوشش گفتم، چكار میكنی؟ چرا ما
را خرابمان كردی؟ گفت، من خود عباسام! عباسی كه در آژانس شیشهای تركش
توی گلویش هست و میخواهد بمیرد. گفتم، یعنی چی خود عباسام؟ گفت، فقط اسمم
فرق میكند. من تركش توی بدنم هست، كمیسیون پزشكی تشكیل شده، باید بروم
لندن. ولی من را نمیفرستند. ولی یك اتفاقی در من افتاده. گفتم چی؟ گفت، من
در واقع به ضرب و زور قرص و دارو زندهام. وقتی پایم را از خانه میگذارم
بیرون، نمیدانم پنج دقیقهی دیگر میخورم زمین یا ۱۰ دقیقهی دیگر. اصلاً
امید به برگشت من ندارند. اما این فیلم باعث شد اتفاقی در من بیفتد. مدیر
سینما لطف كرده و من را بیرون نمیكند. ۱۰ روز است كه از صبح میآیم سینما و
تا شب آژانس شیشهای میبینم و این موجب شده من ۱۰ روز داروهایم را قطع
كنم.
یعنی فیلم به عبارتی داروی او شده بود.
بله. خب چه چیزی مهمتر از این؟ اینجاست كه من میبینم چه وظایف سنگینی
دارم، چه مسئولیت سنگینیست. پس هنر آن قدر وسیع و ژرف است كه میتواند
زندگی یك انسان را نجات دهد. متاسفانه اكثر فیلمهایما الان درگیر
سوژههای دم دستی شدهاند كه حتی وقت پركن هم نیستند. من فكر میكنم كه
امروزه مردم ایران با پروسهای كه طی كردهاند، انقلاب، جنگ و پس لرزههای
جنگ و بعد بقیه مسائلی كه همین طوری میآید جلو، هنوز حال خوب خودشان را
شاید پیدا نكردهاند. فراغتی پیدا نكردهاند كه به یك آرامش كامل برسند.
آن وقت من هنرمند وظیفهام در قبال این مردم چیست؟ هر جای دنیا من فكر
میكنم، این اصلاً خاص ایران نیست كه هنرمند یك شرح وظایف خیلی سنگینی
دارد. ما میتوانیم یك بیمار را نجات دهیم، لبخندی گوشهی لب كسی بنشانیم.
خیلی سخت است خنداندن آدمها در خیلی از مواقع. خیلی سخت است اشك آدم را
درآوری. ما اگر بتوانیم این ارتباط را داشته باشیم، خیلی وضع خوبی خواهیم
داشت. در هر جای دنیا.
هنرمند میتواند با گرفتن هویت نقشهایش خودش دچار بحران هویت شود؟ برای شما چنین چیزی پیش آمده؟
خیلی پیش آمده. یعنی من خیلی با خودم درگیر شدهام. اصلاً بگویم كه واقعا
زندگی آرامی ندارم. من در طول شبانه روز شاید سه ساعت بیشتر نمیتوانم
بخوابم. آن سه ساعت هم انگار مثل تكنولوژی امروز فقط موبایلم را شارژ
میكنم. والا خواب اصلاً توی زندگی من وجود ندارد. این شاید بد باشد، ولی
گفتم ممنونم از خدا، چون من را به این ابزار مسلح كرده و این اتفاق افتاده
است. من بارها گفتهام كه ما خیلی راحت میتوانیم بدون دعوت برویم توی
خانههای مردم. هیچ كس نمیتواند این كار را بكند. ما راحت میتوانیم برویم
توی خانههای مردم و این خیلی نعمت بزرگیست.
اما اول جوری گفتید كه انگار این باعث آزار شماست و نمیتوانید خوب بخوابید و آرامش ندارید.
نه، اصلاً دوست دارم. حالا دیگر كلیشهای شده كه بگوییم من عاشق
بازیگریام. من خودم با خیلی از جوانها برخورد میكنم كه میبینم تمام
دغدغهشان این شده كه علی دایی شوند یا مثل فلان هنرپیشه، چون عشق دیده
شدن اصلاً در همه انسانها وجود دارد. البته ما آدم داریم كه مثلاً ۱۰تا
برج توی مملكتدارد، ولی اصلاً دیده نمیشود. چه جوری بگوید من ۱۰تا برج
دارم تا لذتش را ببرد. ولی من فكر میكنم كه ۱۰تا چیه، صدهزارتا برج دارم.
یك فیلم كار میكنم، میبینم توی خیلی خانهها، بعد از قرآن و حافظ و خیام
فرض كنید یك فیلم مارمولك هم هست. یا مثلاً یك فیلم آژانس شیشهای هم هست.
من همیشه به هنرجویانی كه در كنارم بودند، گفتهام كه اصلاً فكر نكنید كه
بازیگری در آن شش ماه پروسهای كه آموزش میبینید یا آن آكادمیست كه در
دانشگاه میگذرانید. من از در خانهام كه بیرون میآیم، فكر میكنم كه كار
من شروع شده است.
آقای پرستویی شما در صحبتتان اشاره كردید به اكران «آژانس
شیشهای» در همدان، مثالی زدید و همچنین به اولین جایزهای كه گرفته بودید.
حقیقتاً كدامیك از این دو بیشتر خستگی شما را بعد از فیلم در میكند،
گرفتن جایزه یا استقبال مخاطب؟
فقط استقبال مخاطب. بیاغراق بگویم، هر سالی كه فیلم داشتم، غیر از یكی دو
مورد، همیشه نامزد بودم برای جایزه. ولی اصلاً جایزه برای من اهمیتی
نداشته. البته به آن احترام میگذارم و ازش استقبال میكنم. چون بههر حال
چند داور نشسته و ارزیابی كرده و لطف كردهاند. اینجا من فكر میكنم كه
دارم نمره قبولیام را میگیرم.
از دید منتقدان؟
بله، از دید منتقدان. اما من همیشه اعتقادم به مردم بوده. ممكن است بگویند
دارد شعار میدهد و ژست میگیرد كه من برای مردم... من برای... همین است
دیگر، چرا مردم نه؟ من جایزه اصلیام را در واقع از مخاطبم میگیرم. شاید
یكی از زیباترین اكرانی كه در عمرم دیدم، همین جا در كلن بود كه فیلم
"سیزده ۵۹ " را اكران كردیم. هیچكس در طول فیلمی با مضمون جنگ سالن را ترك
نكرد و سكوت مطلق شد و من در چشمان تماشاچیان اشك را دیدم.
من به دوستانم میگویم كه اصلاً كاری به نظام و سیستم ندارم. بحث مظلومیت
آدمی و بحث انسان است. آدمهایی كه قربانی شدهاند، آدمهایی كه جانشان
را كف دستشان گذاشتند، بدون این كه كسی به آنها توصیه كند، رفتند و این
كار را كردند. و الان دارد به آنها بیمهری و بی توجهی میشود. دیده
نمیشوند و طلبی هم ندارند و اصلاً هم نمیگویند. ما خیلی از این آدمها را
داریم كه اصلاً اسمشان هیچ جا نیست. من در طول این فیلم «سیزده ۵۹» كه
كار میكردم، از كسی انرژی میگرفتم كه توی اتاق ایزوله بود و نمیتوانست
حرف بزند. من حرف میزدم، او با "اساماس" جواب من را میداد.
شده كه مخاطبها به فیلمی از شما بیمهری كرده باشند، فیلمی كه مهرش در دل خود شما نشسته ولی یك جورایی نتوانستید...
نه، اما واقعیتاش این است كه اگر جایی هم انتقاد كردهاند، درست بوده.
الان وقتی یك سناریو به دست ما میرسد، ناخوداگاه هزارتا سفارش در آن
سناریوآمده. یعنی سناریونویس درنظر میگیرد كه آیا این تصویب میشود، این
را بنویسد، این كار را بكند یا نكند. این میشود كه اصل قضیه، آن موضوعی كه
قرار بوده روی آن در سناریو و فیلم كار شود، میرود در حاشیه قرار
میگیرد.
خیلی از فیلمها بوده كه قرار بوده كار خوبی شود و اصلاً با این نیت ساخته
شده. اما من هنوز به یاد ندارم كه طی قریب به ۴۰ فیلم، ۵۰ تئاتر و هفت هشت
ده سریال، هیچكدام را بدون فكر انجام داده باشم.
یعنی با این حساب از این كه در همه اینكارها نقشآفرینی كردهاید، پشیمان نیستید؟
چرا، پشیمانم! ببینید من وقتی از خانه بیرون میروم، نه عینك میزنم كه كسی
مرا نشناسد و نه عینك نمیزنم كه بیایید مرا ببینید! بزرگترین زجرمن وقتی
است كه كسی میخواهد برایش امضا كنم. در واقع اذیت نمیشوم، جوری شرم حضور
دارم. با خودم میگویم آخر چرا باید این آدم از من امضا بگیرد؟ من باید از
او امضا بگیرم كه كار مرا تایید كرده است.
من فیلمی را كار كرده بودم و داشتم توی خیابان در شهرك اكباتان تهران
میرفتم. كه دیدم خانمی هلاك، كلی بار كرفس، زنبیل و سبد و اینها را گرفته
و دارد میآید. به من كه رسید با آن حال خسته گفت سلام آقای پرستویی. گفتم
سلام خانوم، حال شما خوبه؟ گفت ببینید من كار شما را خیلی دوست دارم.
شوهرم مدتیست كه بازخرید شده و به دلایلی توی خانههست و اصلاً بیرون
نمیرود. فیلم از شما آمده بود و من بهش توصیه كردم بیا برویم این را
ببینم، مطمئنم حالت خوب میشود. ما رفتیم دیدیم. اما آخر این مزخرف چی بود
كه شما بازی كردید؟
گفتم واقعاً تشكر كنم ازتان. ممنونم كه این را فهمیدید. ولی بدانید كه من
این را برای پول انتخاب نكردم. من هیچ وقت هیچ كاری را نگفتم كه پولش را
میگیرم و به من چه ارتباطی دارد. من كار را انتخاب كرده بودم. من كار
كارگردانی را انتخاب كرده بودم كه در واقع برای فیلم اولش كه نتوانست موفق
شود، سكته كرد. سه بار سكته كرد، زندگیش را فروخت، ماشیناش را فروخت. حالا
فكر كرد از موقعیت پرویز پرستویی استفادهای كند و فیلم دیگری را كار كند.
با او طی كردم، گفتم خر مراد خودت را باز سوار نشوی، باهم برویم.
سینما درست است كه كارگردان حرف اول و آخر را میزند، ولی قائم به فرد
نیست. ولی وقتی آمدیم توی كار، باز همان شد و من واقعاً میگویم، بارها هم
اعلام كردم، توی ایران هم اعلام كردم و گفتم من از حضورم در این فیلم از
مردم عذرخواهی میكنم. چون واقعاً آنی نبود كه باید میشد. بیاغراق بگویم
در طول سال شاید در ایران ۷۰ـ ۶۰ تا كار تولید میشود. قسم میخورم كه شاید
سناریوی۵۰ نیمی از آنها را فقط من خواندم. ولی حق ندارم كار كنم.
فیلمنامهای هست كه برای شما جذاب است یا كارگردانی به شما پیشنهاد
همكاری میكند، اما آیا برایتان مهم است كه چه بازیگرانی هم در این فیلم
بازی میكنند یا اصلاً فرقی نمیكند؟
ممنونم كه این سئوال را كردید. من دیگر تصمیم گرفتم با هیچ تهیهكنندهای
كار نكنم. من الان دو سال است كه با آقای نوروز بیگی دارم كار میكنم. چرا؟
به این خاطر كه میگویم وقتی خودم حضور آنچنانی ندارم، فقط میشوم یك
ابزار بهعنوان یك بازیگر.
بازیگر مقابلم برای من خیلی مهم است. وقتی میگویم من، از منیت نیست.
اصولاً قاعده براین است. این كاری است كه باید كارگردان بكند، ولی خیلی
جاها اشتباه میكنند. خیلی جاها من نگاه میكنم به صورت بازیگر و میبینیم
هیچی پشت چشمش وجود ندارد. با پیچ دوربین راحتتر گریه میكنم یا میخندم
تا این كه بعضی موقعها بازیگری جلوی من باشد كه ببینم اصلاً در عوالم
دیگری است. چون او به عنوان شغل نگاه كرده به نقشاش. حالا یا غم نان دارد
یا مشكل دیگری دارد. آمده فقط چهارتا دیالوگ را حفظ كند و برود.
پس مهم است كه واقعاً نقشتان را زندگی كنید.
صددرصد.
نه این كه فقط بیآیید، حالا نمیخواهم بگویم انجام وظیفه، ولی...
اصلاً. من در فیلم «بید مجنون»، نمیدانم شما دیدهاید یا ندیدهاید...
ندیدیم.
كار آقای مجید مجیدی است. من نقش یك نابینا را بازی میكردم. من برای این
كه به نابینایی برسم، آقای نوروزبیگی بهعنوان تهیه كننده شاهد هستند، دو
ماه ۷/۵ صبح میرفتم مجتمع نابینایان. ماشینام را پارك میكردم، چشمبند
میزدم تا ۵ بعدازظهر. یعنی اگر همین الان برای من بریل بیاورید، با چشم
بسته برایتان بریل میزنم. بازی اتفاقاً رنجاش لذتبخش است. من همیشه به
طنز میگویم كه از بازیگری فقط بازی كردنش سخت است، بقیه چیزهایش آن قدر
خوش میگذرد به آدم. ولی مهم این است كه من باید برسم به آن آدم. اگر برسم،
مخاطب من هم به من میرسد.
در این تقسیمبندیهایی كه در مورد سینما میشود، سینمای مؤلف، متعهد،
جنگی، فمینیستی و غیره، بههرحال شما انتخابهایی دارید شخصاً برای خودتان
كه اگر قرار شود فقط با یك كارگردان و با یك نفر كار كنید، دست شما را
میبندد. از طرف دیگر گفتید كه نقشهای مختلف را دوست دارید بازی كنید تا
به این وسیله با اجتماع پیوند بیشتری داشته باشید.
من خوشبختانه هیچ دستهبندی برای خودم ندارم. نه این كه بگویم من فقط قرار
است كار جنگی بكنم، اصلاً. یادم هست اولین فیلمی كه بازی كردم، «دیار
عاشقان» كه جایزه هم گرفتم، بلافاصله یك فیلم جنگی به من معرفی كردند ولی
بعدش دیگر كار نكردم. گفتم نمیخواهم در واقع پاستوریزه شوم. جامعهی من
فقط به این آدمها خلاصه نمیشود. اینها یك بخش هستند و ما بخشهای دیگری
هم داریم. من كار طنز كردم، كار كمدی كردم، كار جدی كردم، سریال كار كردم.
مثلاً شما تصور كنید سریال «زیر تیغ» را وقتی ما كار كردیم، خب این خیلی
برای من جذاب بود كه چقدر من میتوانم روی آدمها تأثیر بگذارم. با این
سریال" زیر تیغ" خیلی از آدمها رفتند و آشتی كردند. خیلی از آدمها از
چوبهی دار نجات پیدا كردند. یا خود من به تبع پخش آن سریال یك شب رفتم در
بندرعباس. ماه رمضان بود و آنجا گلریزان گذاشته بودند. در همان شب مثلاً
۱۵۰ میلیون تومان پول جمع شد. ضمن این كه ۹۰ زندانی آزاد شدند.
یكجا اصلاً این جوری تقسیم كردم و اصلاً برای خودم تزی دارم. میگویم
الان باید بروم تئاتر كار كنم. میگویند آقا تئاتر كه بعدازظهر است. صبح
بیا. میگویم من اصلاً بلد نیستم. تا حالا هیچ كس سابقهای از من ندارد كه
همزمان در دو كار حضور داشته باشم.
تئاتر به شما چه میدهد كه سینما نمیدهد؟
تئاتر مرا بارور میكند. تئاتر یكجورهایی من را آماده میكند . انگار بدن
سازی است برای من. من آخرین تئاتری كه كار كردم سه سال پیش بود. آن موقع
شاید هفت سال بود كه تئاتر كار نكرده بودم. احساس كردم كه نیاز دارم بروم
تئاتر كار كنم. حالا كارهای من هم در سینما همهاش بیگاری بوده. یعنی هیچ
وقت كار مبلمانی به من پیشنهاد نشده كه بروم آنجا لباسهای رنگ وارنگ بپوشم
یا ماشینهای رنگ وارنگ سوار شوم. همهاش كارهایی بوده كه من دوست داشتم.
یكجوری كارگری كردن است. ولی یكجا احساس كردم كه نه الان باید با خودم
خانه تكانی كنم. احساس كردم كه باید خونم را تصفیه كنم. آنجاست كه نیاز
پیدا میكنم بروم تئاتر.
تئاتر یك حس و حال دیگری دارد. حتماً خودتان میدانید و من دارم اضافه
میگویم. این كه رودررو و چشم در چشم، وقتی پرده میرود كنار، اصلاً آن
فضای خامی كه در سالن هست در واقع خیلی حال غریبی است. و آن یكجور تزكیه
است، یكجور خانه تكانی كردن با خود است.
در شعر و شعار گفته میشود كه هنرمند هرجا رود قدر بیند و در صدر
نشیند. از حرفهای شما این طور میفهمیم كه آن قدر دیدن و صدر نشینی را از
مخاطبینتان در درجهی اول گرفتید و ارضاء شدهاید. اصولاً نیازی به این
بازخوردها و محركها برای ادامه كار خود دارید؟
اصولاً ما برای این كه بتوانیم زندگی كنیم و برای انجام كارهای نكردهمان،
نیاز به حمایت داریم. ولی متأسفانه خب خیلی جاها نمیشود و ناچاراً یك خط
قرمزهایی برای خودمان داریم. من هنوز فكر میكنم خیلی كارها هست كه
نكردهام كه در واقع نشدهاست كه بكنم. ولی هیچ وقت نخواستم از طرف كسانی
از من قدردانی شود كه با آنها سنخیتی ندارم. فقط آنها بستر و شرایط را
برای ما فراهم میكنند.
من با مخاطبم معنا پیدا میكنم. همیشه هم میگویم كه دو پرویز پرستویی وجود
دارد. یكی خود پرویز پرستویی كه همین الان اگر در همین آلمان دوستی داشته
باشم، مثلاً ۴۰ سال است كه من را ندیده، اگر الان بیآید باهم بنشینیم،
میگوید اِ این پرویز پرستویی كه همان پرویز پرستوییست، همان جوری حرف
میزند، نه ادا دارد و نه اطوار دارد. ولی یك پرویز پرستویی هم هست كه
ساخته پرداختهی جامعه است. یعنی آنها ساختند این پرویز پرستویی را. درست
است كه من تلاش كردم، ولی ساختار اصلی را آنها تشكیل دادهاند. آنها باعث
شدهاند كه من خودم را پیدا كنم.
من به این وضع خیلی وصلم، به آن خیلی نیازمندترم تا حتی به دولت خودم. دوست
دارم این ارتباط با مردم همچنان برقرار باشد وگرنه شاید نیاز به دیده شدن
كسی ندارم، یعنی به حمایت كسی نیاز ندارم.
اگر اشتباه نكنم شما دو سه سال پیش همراه با آقای انتظامی و خانم
معتمد آریا تلاش كردید كه از نفوذ و محبوبیت خود برای جلوگیری از حكم
اعدام چند نوجوان استفاده كنید اما تهدید شدید. برای همین دیگر این تلاش را
ادامه ندادید؟
من برای اینكه هنر را برای خودم شغل ندانم، همیشه كار كردهام. از دوران
مدرسه وقتی به خانه میآمدم، مادرم برای من كار تراشیده بود و باید میرفتم
برای درآمد خانواده در حد خودم كار میكردم. من حدود ۱۰ سالی هم دادگستری
كار میكردم. ۱۰ سال در دادگاه كار كردهام كه دو سالش در دادگاههای
خانواده و هشت سالش در دادگاههای جنایی بود. اتفاقاً ما آن موقع هم در
شعبهای كه كار میكردیم، آماری داشتیم كه چیزی قریب به ۲۰ تا ۲۴ قتل عمدی
را رضایت میگرفتیم.
هدف من این نبود كه از قاتل حمایت كنیم كه بارك الله شما رفتی همه را كشتی،
حالا ما میآییم رضایت میگیریم و جایزه هم به شما میدهیم. اصلاً این جوری
نیست. اما این مورد بهخصوص را، دوستان یكجوری بد توجیه شدند و آن جوان هم
بالاخره اعدام شد.
بهنود شجاعی...
بله، بهنود شجاعی بود. خیلی تلاش كردیم. من خودم دو بار رفتم نزد
خانوادهاش، حتی قبل از این كه با آقای انتظامی برویم، رفتم و صحبت كردم.
یكجورایی هم مجاب شده بودند. منتهی كمی این شیطنتهای مطبوعاتی باعث شد
جریحهدار شوند. بههرحال آنها یك خانواده متعصب شهرستانی بودند. ما بدون
این كه آنها بفهمند، به توصیه آقای انتظامی و پوراحمد گفتیم حسابی باز
كنیم كه مردم پول بریزند و خانواده مقتول را با پول یكجوری راضی كنیم كه
رضایت بدهند. اما موضوع درز پیدا كرد و مطبوعاتی شد.
آن خانواده هم بالاخره تعصب داشتند و من حق میدادم به آنها كه مثلا قوم و
خویشهایشان در لرستان بگویند كه شما بابت خون ریخته شده بچهات پول
گرفتی. این شد كه آنها رفتند از ما شكایت كردند و بازپرسی هم كه آنجا بود
خواست خودی نشان دهد و بدون زمینه قانونی، یك حكم جلب برای ما نوشت.
بله، تجربهی بدی بود. ولی معنایش این نیست كه شما این قبیل فعالیت را تعطیل كردید؟
اصلاً من تعطیل نمیكنم. من میگویم وقتی «زیر تیغ» پخش میشود، بلند
میشوم میروم به تبع این رفتن، آن اتفاقها میافتد. من تنها نمیخواهم
سوءاستفاده كنم. اصلاً چرا در قانون قصاص میگویند اولیای دم باید حضور
داشته باشند؟ شاید برای اینكه آن حس انسانی و رحم در دل آدمها بیفتد كه
رضایت دهند.
بگذارید گفتگوی ما یك "هپیاند" داشته باشد. شما اقای پرستویی بالاخره به مارمولك نزدیك هستید یا به پرستو؟
من به پرستو نزدیك هستم. خب پرواز را دوست دارم. اوج گرفتن را دوست دارم.