فارس - آنچه ملاحظه خواهید کرد بخشی از گفتگو با خانم زینب طهرانی مقدم فرزند ارشد سردار شهید حاج حسن طهرانی مقدم است. شهید مقدم که لقب پدر صنایع موشکی ایران را به خود اختصاص داده است چهل روز پیش به همراه عدهای از دوستان و همکارانش در انفجاری به شهادت رسید و پرده از گمنامی این سرباز نظام اسلامی برداشته شد.
*این دعا را برای من نکن!
چند روز پیش به یاد خاطرهای از پدرم افتادم. یادمه یکبار رفته بودیم نماز جمعه، پیرزنی به من گفت میری یه لیوان آب برام بیاری؟ رفتم و وقتی آب را خورد، گفت: پیر بشی الهی!
من نفهمیدم این حرفش یعنی چه؟ از مادرم که پرسیدم گفت: یک دعا است یعنی انشاءالله حالا حالاها زنده بمانی.
این موضوع در ذهن من بود تا اینکه مدتی بعد پدرم کاری را برایم انجام داد که من هم به جای تشکر، گفتم: بابا پیر بشی! دیدم ایشان ناراحت شد و گفت: زینب هیچ وقت این دعا را برای من نکن. گفتم: پس چی بگم؟
گفت: همیشه دعا کن عاقبت به خیر بشم که فکر میکنم به آرزویش هم رسید.
هیچ وقت نشد ما را با رفتارشان ناراحت کنند. ناراحتی ما از پدرم بیشتر به این دلیل بود که ایشان را کم میدیدیم و دلمان برایشان تنگ میشد.
ماموریتهای شهید مقدم خیلی زیاد بود. بسیار اتفاق میافتاد که بدون ایشان به مهمانی میرفتیم و پدرم نمیتوانست در کنار ما باشد.
وقتی آمد خانه سعی میکرد ناراحتی را از دل ما کاملا پاک کند. الان که پدرم شهید شده فکر میکنم که حالا دیگر واقعا برای خودم است. چون در زنده بودنشان گاهی چند روز نمیدیدمش و یا اگر صحبتی داشتم باید با چند تا محافظ هماهنگ میکردم اما الان هر وقت بخواهم میتوانم با ایشان صحبت کنم و میدانم صدای من را میشنود.
*لحظهای که خبر شهادت حاج حسن را شنیدیم
زمان جنگ و انقلاب بسیاری از جوانان ملت ایران را ساخت. همانطور که پدرم به مرور زمان برای روزهای سخت ساخته شده بود، مادرم هم در کنار ایشان تحملش برای لحظات دشوار زندگی بالا رفته بود.
مادرم می گوید:من همیشه به خصوص بعد از شهادت شهید احمد کاظمی منتظر شهید شدن پدرت بودم. برای همین وقتی مادرم خبر را شنید رفتارش طوری بود که همه تعجب کردند.
ایشان فقط گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» اما من هیچ وقت فکر نمی کردم پدرم شهید شود. اصلا آمادگی نداشتم.
همیشه در ذهنم این طور بود که بالاخره یک روز کار بابا کم میشه و ما هم دور هم جمع میشویم.
روز تشییع پدرم اینقدر که همیشه به ما محبت داشت، خودش مواظب ما بودند که بیتابی نکنیم.
*چگونه خبر شهادت پدرم را شنیدم
ما اغلب در خانه اخبار ساعت 2 بعد از ظهر را نگاه می کردیم اما آن روز تلویزیون خاموش بود. حتی صدای انفجار را هم شنیدیم اما احساسی نداشتیم. یکی از اقوام که متوجه شد ما بیاطلاع هستیم بردمان منزل خودش و آنجا گفت صدایی که امروز شنید انفجاری در محل کار حاج حسن بوده. همین که این حرف را زد ما متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده.
*حس میکنم در آغوش خدا هستم
عکس العمل مادرم نسبت به خبر شهادت باعث شد آرامش ما هم بیشتر شود. به خصوص که مادرم میگفت: حاج حسن همیشه به من سفارش میکرد که خودت را برای همچین روزی آماده کن.
من در شهادت پدرم هیچ سیاهی و بدی را نمیبینم. این ماجرا در بطن خود زیبایی و خوبی در پی خواهد داشت.
به اطرافیان میگویم حس میکنم خدا من را در آغوش گرفته و نوازش میکند. آن لحظه احساس معنوی خاصی داشتم. این هم به خاطر معنویت پدرم بود که مانند یک شیشه عطر شکسته و عطر و معنویتش همه جا پراکنده شد.
پسر شهید مطهری که آمده بود منزل ما گفت: بعدها که به این روزها برگردید همش خاطرات شیرین و افتخار است.
*جامعه به همچین خونهایی احتیاج دارد
شهادت پدرم بسیار انسان سازی کرد. از خارج کشور به ما زنگ میزدند و در سوگ پدرم گریه میکردند.
من واقعا به شهادت پدرم افتخار میکنم چون جامعه ما به همچین اتفاقها و ریخته شدن چنین خونهایی احتیاج دارد. شهادت افرادی مانند حسن طهرانی مقدم عاملی است برای حرکت سریع تر جامعه به جلو.
*عشق به خانواده
پدرم خیلی به خانوادهاش وابسته بود و دوست داشت هر وقت که میآید خانه همه حضور داشته باشند. بر عکس خیلی از خانوادهها که هر کس برای خودش میرود مسافرت و اعضای خانه به هم کاری ندارند اما در خانه ما اینطوری نبود.
خوشحالی پدرم این بود که همه دور هم جمع باشیم. سیزده به در همه فامیل خانه ما جمع میشدند. شهید مقدم دور هم بودن را خیلی دوست داشت.
*خوابی که مادرم در حج دید
مدتی قبل از شهادت پدرم، سفر حج پیش آمد که با مادرم اسمشان را نوشته بودند. اما به خاطر مسائل امنیتی به شهید مقدم اجازه ندادند در این سفر شرکت کند، این موضوع برای پدر و مادرم خیلی سخت و ناراحت کننده بود.
مادرم مجبور شد به تنهایی برود حج. از آنجایی که مادرم به خاطر نرفتن همسرش ناراحت بود، لحظات آخر در حج خوابی میبیند که آرامش میکند.
مادرم خواب دیده بودند که ساک پدرم در مکه است و کسی به مادرم گفته بود ناراحت نباشید اگر شما این دفعه آمدید حج و بر میگردید حاج حسن همیشه در حج حضور دارد.
*شهید مقدم استقلالی بود
پدرم خیلی فوتبالی بود. البته به ورزشهای دیگری هم مثل کوهنوردی علاقه داشت و در حد عالی کار میکرد و مدرک داشت. اما روی تیم استقلال یک عرق خاصی داشت. حتی مدتی جز هیئت مدیره برخی تیمهای فوتبال شد که میگفت: شاید من تنها مدیر عاملی باشم که اگر تیمم با استقلال بازی داشته باشد دلم میخواهد استقلال ببرد.
همیشه موقع فوتبال همه دور هم جمع میشدیم و به نوعی برایمان تفریح بود.
موقعی که استقلال پیروز میشد بسیار خوشحالی میکرد و موقعی که گل میخورد خیلی ناراحت میشد.
*شهید مقدم بسیار خوش قلب بود
ایشان بسیار خوش نیت بود. بعضی از ما به خوشحالی مردم تنگ نظری میکنیم اما پدرم آنقدر خوش قلب بود که با شادی دیگران شاد میشد و دلش میخواست هر کاری میتواند بکند تا خوشحالیشان چند برابر شود.
حاج حسن طهرانی مقدم به هر چه رسید حاصل تلاش خودش بود. همیشه میگفت: افتخارم این است که همه چیز را از صفر شروع کردم و به اینجا رسیدهام. پدرم حتی در رشد خودش دست خیلیها را میگرفت. حتی در شهادتش هم راضی نشد تنها برود.
*دفتر مشق سردار طهرانی مقدم
پدرم در ماههای آخر در امتحاناتی موفق شد که شاید کمتر کسی میتوانست از آنها سر بلند بیرون بیاید. هر وقت برای تفریح میرفتیم بیرون از خانه، پدرم همیشه دفتری دنبالش بود و فرمولها و چیزهایی که به ذهنش میرسید یادداشت میکرد که ما به شوخی میگفتیم بابا همیشه دفتر مشقش دنبالش است.
تنهایی را خیلی دوست داشت. اواخر روحش اینقدر بزرگ شده بود که هیچ کجا نمیگنجید و هیچ چیزی آرامش به او نمیداد.
*عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید
گریه پدرم را فقط در مراسم های امام حسین(ع) دیده بودم. در محرم ایشان به شدت گریه میکرد. همیشه خانهمان چه کوچک بود چه بزرگ مراسم عزاداری میگرفتیم.
شهید مقدم در گاو صندوقش هم تکه پارچه سیاهی گذاشته بود که با دست خط خودشان روی آن نوشته بودند:
«عنایت فرموده، این پارچه سیاه را در کفن من قرار دهید.»
فکر میکنم دستمالی بود که اشکهایی که برای امام حسین(ع) میریخت را پاک آن میکرد.
*رعایت استحباب در تراشیدن محاسنش
شهید مقدم به مستحبات در هر سطحی بسیار اهمیت میداد. بسیار ظاهرش را آراسته میکرد. ایشان استحباب را حتی در تراشیدن محاسنشان هم رعایت میکرد.
لباسهایش حتی با رنگ جورابش باید «ست» میبود. به بهداشت آنقدر اهمیت میداد که ما اسمش را گذاشته بودیم بابای بهداشت.
در بعضی از روزها که هوا گرم بود، پدرم سه چهار مرتبه استحمام میکرد. الان که لباسهایش را بو میکنم هنوز بوی عطر میدهد.
ایشان همیشه بهترین لباس را میپوشید. کفشهایش همیشه واکس زده بود اغلب هم که به جایی که جمعیت زیادی در آنجا حضور داشت، میرفت کفشهایش را میدزدیدند و به خراب شدن نمی رسید. این دیگه واسه ما شده بود سوژه، تا میرسید و میگفت کفشهایم را دزدیدند، ما میخندیدیم.
*حساسیت شهید طهرانی مقدم به غیبت کردن
به غیبت کردن خیلی حساسیت نشان میداد. همیشه این سخن آقای مجتهدی را برایمان نقل میکرد که: مانند مگسی نباشید که روی بدی مینشیند.
گاهی من از صدای مناجات شبانه پدرم از خواب بیدار می شدم. ایشان آنقدر زیبا نجوا میکرد که من خجالت میکشیدم بخوابم.
*پیرمردی که پدرم پیشانیاش را بوسید
چند وقت پیش پدر بزرگم در بیمارستان بستری بود که پدرم یک روز میرود ملاقات ایشان. پیرمرد سیدی هم کنار تخت پدر بزرگم بستری بوده که با انقلاب و نظام هم میانه خوبی نداشته، تا چشمش به پدرم میخورد شروع میکند به زدن حرفهایی بیربط.
پدرم پیشانی او را بوسید و گفت: چون سیدی من دوستت دارم و حتی ته لیوان آبش را هم به عنوان تبرک خورد. شاید هر کس دیگری بود برایش سخت بود که ته لیوان آب پیرمرد بیماری را بخورد.