«برخی آخوندهای ما به سال دوم که میرسند میخواهند بروند نماینده مجلس بشوند، مهمترین وظیفه آخوند این است که توی مسجد باشد و مسجد او یک پایگاه محلی باشد... شما امروز آخوند پیدا کنید که بتواند زن و شوهر را آشتی بدهد، تا میروی میگوید شما باید بصیرت داشته باشی... درد مردم را حل نمیکنند...»
یکی از پرفروش ترین رمان های سال 91 بدون شک «قیدار» است؛ آخرین رمان رضا امیرخانی که در فاصله نمایشگاه کتاب تهران تا 20 خرداد به چاپ چهارم رسیده است. این نویسنده صاحب سبک و خوش ذوق در گفتگوی مفصلی ضمن شرح برخی زوایای رمان تازه خود، درباره سبک زندگی دین دارانه و اشکالات عمده ای که در حوزه مدیریت و ارشاد فکری در کشور وجود دارد، سخن گفته است.
خبرآنلاین گزیده ای از این گفتگوی خواندنی و ویژه او با «همشهری جوان» را برای کاربران خود منتشر کرده است:
- اسلام هیچ وقت من را از قسمتی از زندگیام محروم نکرده. هیچ لذتی در عالم نیست که اسلام ما را از آن محروم کرده باشد.
- تکلیف ما [با موسیقی] معلوم نیست؛ اما تکلیف اسلام با موسیقی معلوم است! صدا و سیما تکلیفش معلوم نیست.
- از علمای اطرافم پرسیدم عدهای از آنها بودند که حتی تکخوانی زن را حرام نمیدانستند. در نتیجه من برای پیدا کردن جواب مشکلی نداشتم. ضمن اینکه خودم هم میفهمم و موسیقی غنایی را گوش نمیدهم. ولی در این موضوعات میتوانستم با عالم هم صحبت کنم و گاهی راه بهتری را به من نشان میداد. لذت موسیقی را به هزار طریق میتوانم جایگزین کنم. قسمت حلالش آن قدر وسعت دارد که من گرفتار قسمت حرامش نمیشوم. خیلی که هوس شرط بندی پیدا کنم بلند میشوم میروم «گنبد کاووس» در کورس اسب دوانی سه پره و پنج پره شرطبندی میکنم!
- راستش را بخواهید وجهه همت و ورود من به نوشتن این بود که دینداری در فضای امروز را شرح بدهم؛ یعنی فقط این هدف را دوست داشتم. والا چیزی در نوشتن نیست که آدم را خیلی تهییج کند. اصلاً شما کاری را هم بلدید، مگر چقدر جان دارید که برای آن وقت بگذارید؟ گاهی آدم ذوقی دارد که وقتی را برای آن میگذارد، اما وقتی همه وقتت را، همه عمرت برای کاری میگذاری، باید هدف بزرگتری از عمرت داشته باشی. ورود من به ادبیات برای این بود که بتوانم بگویم دینداری در دنیای معاصر ممکن است. این جماعتهایی که میگویید، دارند کاری میکنند که ما عملاً به این نتیجه برسیم که دینداری در دنیای معاصر غیرممکن است. من حتماً با اینها تعارض دارم.
- البته من اندازه کتابهایم میتوانم حرف بزنم و از دور و بر خودم شروع میکنم؛ از عشیره الاقربین خودم. نمیتوانم بگویم من برای کشور تصمیم میگیرم. کسی هم که میخواهد برای کشور تصمیم بگیرد، چارهای ندارد، غیر از این که پله پله همسین مسیر را طی کند.
- در هر کدام از کتابهایم حواسم هست چیزی را که درد امروز است، نشان بدهم. فارغ از اینکه این کتاب مال 50 یا 100 سال پیش باشد، دغدغه من، دغدغه امروز است. مثلاً سر «قیدار» دقیقاً دغدغه امروز را دارم. اصلاً دغدغهام دغدغه دهه 50 نیست.
- عمیقترین دغدغههای ما دینی و اخلاقی و در شاخه معنویت است. قیدار در دههای نوشته میشود (دهه 80) که جوانمردی خاموش شده و از دین جدا شده. یعنی ما احساس میکنیم میتوانیم متدین غیرجوانمرد داشته باشیم. پس حتماً دغدغه روز است.
- ایراد ما این است که انقلاب اسلامی را در تعارض سنت و مدرنیته خلاصه کردهایم. من اصلاً به این پارادایم معتقد نیستم. این پارادایم به درد غرب ستیزی و تخریب میخورد، برای ساخت تمدن، هیچ ایدهای نمیدهد. من چند سال از عمرم را گذاشتم تا ببینم اگر من وارد پارادایم سنت و مدرنیته شوم، شخصیتهایم چگونه شکل میگیرد. کار و آزمایشگاه من رمان است. شاید یک متفکر، آزمایشگاه دیگری داشته باشد و یک فیلمساز، آزمایشگاه متفاوت دیگری. من یکبار پارادایم سنت و مدرنیته را باز کردم و بستم؛ یعنی در یک آزمایشگاه سنت و مدرنیته، یکی از شخصیتهایم را نه گذاشتمش توی آمریکا، نه در ایران، نه اصلاً در فضای دیگری. جغرافیایش برایم اهمیتی نداشت گذاشتمش در سنت و مدرنیته. مثل سوسک له شد! بنابراین امروز به جرأت میتوانم بگویم با نوشتن کتاب «بیوتن» متوجه شدم که دنیایی که بر اساس جدال سنت و مدرنیته شکل میگیرد، قتلگاه انقلاب اسلامی است.
- طالبها(طالبان) گفتند که همه مدرنیته حرام است جز سلاح و حکومت، این دو تا را ما اخذ میکنیم، پیشرفتهاش را هم. ما هم همین کار را میکنیم و فقط قسمتهایی از مدرنیته را اخد میکنیم. اتفاقاً ما به این نگاه نزدیکیم. این نگاه حتماً محکوم میشود. اصلاً در «بیوتن» من با دو پاره ذهن شروع کردم؛ نیمه سنتی، نیمه مدرن. فصل آخر دیدم این حرف دروغ است. یعنی من نویسنده پس از چند سال زندگی در آزمایشها دیدم با این به هیچ جا نمیرسم. پس فقط یکی از این پارادایمها سنت و مدرنیته است. چرا باید همه چیز را با این متر بسنجیم؟ خیلی از مسائل ما اصلاً در دل تعارض و جدال سنت و مدرنیته شکل نمیگیرد.
- راه خروج ما بازگشت به اصالت است. من اسمش را میگذارم بازگشت به هویت. حتماً پارادایم دیگری وجود دارد که میگوید اولاً مسیر رسیدن به افق – که من اسمش را میگذارم یک تمدن اسلامی جدید- باید مشخص شود. امروز بزرگترین مشکل ما این است که درباره این افق صحبت میکنیم ولی کسی درباره مسیرش نمیگوید. اینکه اسم مسیر پیشرفت،توسعه، مدرنیته اسلامی...
- سعی میکنم در هر دورهای آن چیزی که کمبود جامعه هست را پیدا کنم و به نسبت آن رمانم را شکل بدهم. مثلاً وقتی «ارمیا» را شروع کردم به نوشتن خیلی بچه بودم. در معرض بچههایی بودم که از جنگ برمیگشتند. تقریباً مطمئن بودم که این بچههای آرمان خواه در جامعهای که با شیب تندی به سمت سازندگی و تغییرات میرود، نمیتوانند زندگی کنند. سعی کردم این موضوع دغدغه را نمایش بدهم. در «مناو» در حقیقت زاییده یک جور حرکت روبنایی به سمت مدرن شدن هست. مثلاً نشان میداد که کشف حجاب نمیتواند به ما کمک کند. این رمان در دههای نوشته میشود که به نظرم داریم طریقت را در دین حذف میکنیم و به یک شریعت خشک میرسیم.
- امروز باید با افتخار بگوییم بعضی از کتابهای دینی زمان شاه بهتر از کتابهای دینی امروز است. دلیلش شاه نیست! دلیلش این است که آن را آقای باهنر نوشته اما کتاب دینی امروز را نمیدانیم کدام یکی از نورچشمیهای کدام آقا زحمت کشیده. خیلی روشن است که آن داشت به جاهای خوبی میرسید و یکسری از مدارس دینی امروزی، آن زمان شکل گرفت.
- [روحانیت دنبال ترویج سبک زندگی دینی بود] در جریان سؤالهای مردم بودند و مسائل شان انتزاعی نبود. مسائل شان را از کتاب در نمیآوردند و به کتاب نمیدادند، از مردم میگرفتند و به مردم میادند این را در کودکی شاهد بودم که کسی خدمت شهید بهشتی رسید و از ایشان سوالی کرد. شهید بهشتی یک هفته وقت خواست و بعد جواب داد. الان کمتر عالم درجه یک را میتوانی ببینی. در صورتی که در همان زمان آقای بهشتی آدم بزرگی بود ولی میتوانستی ایشان را ببینی و با او گپ بزنی. مطمئنم این سؤال نه فقط برای سائل که برای خود آقای بهشتی نیز رشد داشت. برای اینکه میرفت روی آن فکر میکرد. بعد هم آمد گفت «من هیچ متنی پیدا نکردم که این اجازه را به شما بدهد. ولی اجتهادی به نظرم حرف شما درست است.»
- الان آخوندهای محلی خوب کم شدهاند. برخی آخوندهای ما به سال دوم که میرسند میخواهند بروند نماینده مجلس بشوند. مهمترین وظیفه آخوند این است که توی مسجد باشد و مسجد او یک پایگاه محلی باشد. از یکی از آخوندهای قدیمی پرسیدم شما چه کاری بلدیدکه این قدر محبوب هستید؟ گفت «بسم الله الرحمن الرحیم 1- تعبیر خواب 2- حل دعاوی میان زن و شوهر 3- استخاره خوب» گفت اینها سه تا نکته اولی است که مردم با آن ارتباط دارند. ما الان از این آخوندها اصلاً نداریم. شما امروز آخوند پیدا کنید که بتواند زن و شوهر را آشتی بدهد. تا میروی میگوید شما باید بصیرت داشته باشی... درد مردم را حل نمیکنند.
- آخوندهایی که بیایند در خانوادههای ما کم هستند. آخوندی که برای دعوای زن و شوهری به خانههای مردم برود، وجود ندارد. چون گرفتاریهای دیگری پیدا کردهاند. فکر میکنم در حوزهها به تربیت روحانی برای خدمت به مردم بیاعتناییم.
- زمانی که من رفتم آمریکا هنوز اینترنت نبود اما بسیاری از کلیساها هر هفت روز هفته تلفن 24 سعته داشتند که به یک کشیشهای متخصص موضوعات داشتند. از احتضار بگیرید تا مسائل فرزندان. آنهایی که ما میگوییم دین در جامعهشان از بین رفته آخوندهایشان حواسشان هست که با مردم ارتباط بگیرند. تقریباً همه کلیساهای بزرگ قسمتی برای بچهها دارند، یک مهد کودک کلیسایی. روزهایی که کلیساها برنامه دارند، برای بچهها برنامه جدا میگذارند اما فکر کنید که بچههای ما در شبهای قدر چه میشوند؟ اصلاً برای آنها فکری نکردهایم.
- من یکبار وارد کلیسایی شدم روز سلام و صلح بود. کشیش سخنرانی غرایی کرد که مردم به گریه افتادند. وقتی صحبتهای جذابش تمام شد، با آن ردا و هیبت بچهها را دانه دانه صدا کرد. اسمهایشان را یکی یکی بلد بود. آدمی با این وجهه، کاموایی از جیبش درآورد. بعد شروع کرد بین ردیف دویدن. بچهها را به اسم صدا میکرد و میگفت بروید این ته نخ گلوله کاموا را بگیرید. همه میدویدند و میخندیدند. طوری که فضای مجلس عوض شد. همین جوری که کشیش و بچهها راه میرفتند، بکهو ادامهاش را برد بالای سن. کاموا هنوز دست بچهها بود. بعد گفت «بچهها کلیسا و مسیح عین این طناب ما را به همدیگر وصل میکند. همه خانوادههای شما امروز به طناب کلیسا وصل هستند.» این تصویر تا صد سالگی در ذهن بچهها میماند...»