محمد رضا شعبانعلی که یکی از بزرگ ترین استادان مذاکره در ایران است در
سایت شخصی خود نوشت:
اخیرا در یکی از جلسات کلاس مذاکره حرفهای، از دوست خوبم دکتر رضا صالحی کمک خواستم تا در مورد الگوهای رفتاری انسانها، برای دانشجویان صحبت کنند و تمرینهایی را انجام دهند. طبق عادتی که همیشه دارم، خودم هم در میان دانشجویان نشستم تا با هم تمرینها را انجام دهیم. همه چیز خوب بود اما…
در قسمتی از تمرین، دکتر صالحی ما را به چهار گروه تقسیم کردند. هر کدام به سمتی از کلاس رفتیم و قرار شد، هر کسی از سه گروه دیگر یک «همگروهی» انتخاب کند. ناگهان حالم بد شد. احساس تهوع و سرگیجه. لحظاتی از کلاس بیرون آمدم. در هوای آزاد تنفس کردم. به کلاس برگشتم و خوشبختانه فهمیدم که ما ۲۵ نفر هستیم و گروهها باید ۴ گروه ۶ نفره باشند. نفس راحتی کشیدم. حالم بهتر شد و همه چیز به خیر گذشت.
یک روز کامل، به آن ماجرا فکر میکردم و حال بد من. نه مشکل تغذیه بود و نه تنگی نفس٫ نه خستگی و نه تنش. چرا حالم بد شد؟
در گفتگو با دوستانم، کم کم ماجرا شفافتر شد. یاد سالهای تلخ دبستان افتادم. من همیشه در درس ورزش مشکل داشتم. خوب یادم میآید که در پرش جفت، کلاً ۵۰ سانتیمتر میپریدم! و همیشه معلم مسخرهام میکرد که اگر «همینطوری عادی قدم برداری» بیشتر از ۵۰ سانتیمتر میشود! در دویدن هم مشکل داشتم. سینهام به سوزش میافتاد. سرم را هم نمیتوانستم صاف بگیرم (همیشه سرم ۴۵ درجه به یکی از طرفین کج بود و خیلی برای صاف کردن آن تلاش میکردم اما نمیشد). در کلاسهای دیگر کسی چیزی نمیگفت اما وقتی دیگران دویدن و پرش جفت من را میدیدند فرصت خوبی بود تا «گردن کج» من را هم مسخره کنند. وقتی میدویدم و شتاب داشتم این ۴۵ درجه به ۸۰ درجهی کج هم میرسید!
اینها هیچ کدام مشکل نبود. به ضعفهای فیزیکی خودم عادت کرده بودم. اما تلخترین لحظات زندگی من (این را بدون کمترین اغراق میگویم) تا کنون، روزهای یکشنبه ظهر، کلاس سوم و چهارم دبستان بود. کلاس ورزش. باید فوتبال بازی میکردیم و دو نفر به عنوان کاپیتان تیمها انتخاب میشدند و یارکشی میکردند. تنها کسی که هیچ تیمی نمیخواست انتخابش کند، «شعبانعلی» بود. کاپیتانها به نوبت بچهها را انتخاب میکردند و من همیشه نفر آخر بودم و هر تیمی که گرفتار من میشد، از همان اول همه اعتراض میکردند و نق میزدند و …
البته اوضاع همیشه اینقدر تلخ نبود. بعضی هفتهها، یکی از بچهها غایب میشد و تعداد فرد بود. اینطوری من اضافه میآمدم و هم من خوشحال بودم و هم بچهها. تمام روزهای یکشنبه از ۸ صبح تا آغاز کلاس ورزش، بیست بار بچهها را میشمردم تا ببینم زوج هستند یا فرد.
آن سالها گذشت. خاطرات تلخ تحقیر در ذهنم سرکوب شد و به ناخودآگاه رانده شد و کلاس مذاکره حرفه ای خودم، زمینهای شد برای اینکه آن خاطرات سرکوب شدهی دوران کودکی، دوباره به «خودآگاه» مغز من بازگردند. در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمیآمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق میافتاد). الان که فکر میکنم من تنها بدبخت آن دوران نبودهام. احتمالاً کاپیتان تیم فوتبال کلاس هم، در کلاس ریاضی احساسی شبیه من را تجربه میکرده است و به همان اندازه که او درد من را در فوتبال نمیفهمید، من هم درد او را در ریاضی درک نمیکردم.
الان که بیشتر فکر میکنم، چه زخمهای زیادی که همهی ما از دوران آموزش با خود حمل میکنیم. زخمهایی که هر از چندگاهی، بی آنکه بدانیم و بفهمیم جایی در رفتار ما سر باز میکنند. زخمهایی که فقط به دلیل یک پیشفرض درست شدهاند: «وجود یک الگوی برتر یکسان».
دانش آموز خوب کسی است که خوب درس بخواند. ریاضی و دیکته را خوب بفهمد. تاریخ را به همان خوبی و علوم را با همان علاقه درک کند. به خوبی کتاب خواندن، ورزش هم بکند. روزنامهی دیواری خوب هم درست کند و …
نظام آموزشی ما، تفاوتهای ما را ندید و میخواست همه مثل هم باشیم. همه یک نسخهی کامل متعادل از انسان. چنین شد که به عنوان «انسانهایی زخم خورده» وارد جامعه شدیم و زخمهایمان را بی آنکه بدانیم، با دیگران هم قسمت کردیم و میکنیم…