عصر ایران؛ احسان محمدی- کارگر کفاشی اصفهان حالا در تهران ستاره شده بود. آدامس می جوید، ابروهایش را در هم گره می زد و با شیطنت می خندید. مهاجم ها از تک به تک شدن با او وحشت داشتند، به سمت توپ هجوم می آورد، بی هیچ ترسی از مصدومیت. عقاب آسیا شده بود. سر به آسمان می سائید. محمد پنجعلی و نادر محمدخانی و مهدی فنونی زاده و دیگر مدافعان سبیلوی آن روزهای تیم ملی به او پشت گرم بودند. «احمد پشت سرمونه! توپا رو جمع می کنه»!
حالا روزگار دیگری شده است. همه ما که عکس هایش را می خریدیم و در آلبوم کنار هم می چیدیم و آنقدر نگاهشان می کردیم که پریده رنگ می شدند، مثل خودش پیر شده ایم. کم حوصله. پر از گله و شکایت از زمین و زمان. ناراضی از همه چیز و همه کس. عابدزاده این روزها را با عابدزاده دهه شصت مقایسه کنید. روزهایی که دارایی و بنیاد شهید و هما و وحدت هم طرفدار داشتند و می خندیدیم به سکوهای خالی ورزشگاه های عربی.
این همه ماشین شاسی بلند بی سند و شماره در پارکینگ خانه های ویلایی بازیکن ها نبود. مردم به حرف و اشک و عرق ستاره هایشان باور داشتند. لباس های گلی و کفش های پاره و زانوهای زخم خورده خودش سند بود. صد میلیون تومان «پول تو جیبی» یک طفل نوپای پرسولیسی نبود، بودجه یک استان بود! گذر زمان چه بلاها که سرمان نیاورد؛ خانه های پدری را کوبیدیم و پارکینگ و توالت عمومی کردیم. سبیل ها را به باد دادیم و دلخوش شدیم به رنگ موی فوری! اما برف نشسته روی موهای عابدزاده را هیچ رنگ مویی سیاه نمی کند. مثل عقابی بازنشسته حتی توی تارهای عنکبوت هم می افتد. بخت اش را در آمریکا جستجو می کند، جایی که به دخترهای یانکی دروازه بانی یاد می دهد. لابد با آن ته لهجه آبادانی.
دلمان تنگ شده است برای این عابدزاده؛ که مغرور بود و سرکش. عکسش که می نشست روی جلد کیهان ورزشی و دنیای ورزش در چند دقیقه روی هوا بزرگترها می قاپیدند و می خریدند و ما می رفتیم سراغ آلبوم های قدیمی و خیره شدن به عکس هایش... آنقدر که کمرنگ می شد... چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ...