در دارالفنون برخلاف سرودهاش نه تنها سر گل عمرش را بر باد نداد، استاد کهنهکاری گشت که درسش به جای جسم، روان انسانها را نشانه میرفت.
در کلک خیال محو میشود و وزن شعر را از تمام منیتها میزداید. آنجا که قصه جا میماند در حیدر بابایه سلام، شهریار میداند گرگ شاهکارش افسانه است که مضمونش را سینه به سینه تا زمان معاصر وی رسانده است.
وقتی پای عشق در شعر شهریار به میان میآید، ناگاه بدون مقدمه بر هوای نفس میتازد و عشق را تافته جدا بافتهای از هوس میسراید.
سازی اگر به دست میگیرد نه برای طربانگیزی بر پایه مطربی است. او از تکتک سیمهای سه تارش آوایی میخواهد که همانند آن در مثنوی مولانا و در مطلع دفتر اول به گوش میرسد. سکوت محض شعر وقتی با نت سیمها در هم میآمیزد، قصه مضمون خود را عوض میکند.
جرمش این بود که در اشعارش رژیم را نستود، به رمالی رمالان تاخت. به پیشانی تزویر و ریا طعنه زد و خال بدبختی بر بازوی جوانان را گوشزد کرد.
در شعر «کعبه آمال بدبختی» مجلس را در ایران کعبه آمال بدبختی مینامد و همان میشود که رژیم در زندان نیشابورش او را به بند بکشد و در گرد و غبار محبس برای همیشه از خاطرها محوش کند. نمیدانست روزی در چشم برهم زدنی طومارش خواهد پیچید و بعد از آن «محمدحسین»، شهریار نسلها، بر دلها حاکم خواهد شد.
شهریار میدانست نردباز عشق اگر جان در نَبَرد هم ببازد، حریفانش برنده نیستند، و در شعری در رثای «میرزاده عشقی» در کمال صنایع لفظی و معنوی فریاد زد: «عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او».
در دارالفنون بر خلاف سرودهاش نه تنها سرگل عمرش را بر باد نداد، استاد کهنهکاری گشت که درسش به جای جسم روان انسانها را نشانه میرفت.
با اینکه از رژیم دل خوشی نداشت از سوی دیگر سایه سنگین تودهایها را بر سرش احساس میکرد. وقتی در اوج بلوای آذربایجان در قصیدهای در سال 1342 به فرقه پیشهوریها میتازد انتظاری غیر از این نداشت.
گرچه در بزرگداشت لسانالغیب، حافظ ثانیاش مینامند، لیکن چشم خیره از حیرانی میبندد و خم شدن و خاکسایی افقها در مقابل تجلی شکوه سعدی و حافظ تجلی به رخ میکشد، نوای سعدی و حافظ را چونان نفخه دمهای رحمانی مولوی به ساز و زخمه غیبی پیوند میزند و در پایان اما شهریار خود را در دانشگاه سعدی کودک دبستانی میپندارد.
وقتی به حافظ تفأل میزند، حافظ خود، او را «شهریار» میخواند اما شهریار در این زمینه خود را ثناخوان حافظ خطاب میکند که تا زنده است از عشق پاک و پیوند حسن جاودانی حافظ خواهد گفت.
با همای رحمتش، همای سعادت شاهکارش در غزل به پرواز میآید و ماسوای سایهها را در سحاب رحمت به تصویر میکشد و تنها علاج شرار قهر را سحاب رحمت همای رحمتش عنوان میکند.
نمایش انتخابات در رژیم را به جمعآوری مردم در پای صندوق خرکسازی و آخوربندی میپندارد که برای کابینه تشریفاتی هر رأی را با پنج ریال و ناهار چلوی کدخدا عوض میخرند و در حسن ختام شعری که در این زمینه میسراید، عوامل این نمایش را لاشخورانی میداند که از دم خر برای خود خلال دندان درست کردهاند.
وقتی آزاد میشود، در بانک کشاورزی به بندش میکشند و شاعر اشعار نغز را چه میانهای با حساب و کتاب خرده ریالها. شاعر باید ششدانگ مواظب باشد که بیشتر از حقوق خودش در جمع و تفریق اشتباه نکند و رژیم کسوت معلمی را تنها لایق شهریار نمیدانست و در بین سپاهیان دانش انگار شهریار است که غریبه بود.