۰۳ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۲۱۱۱۶
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۷ - ۱۲-۰۷-۱۳۹۴
کد ۴۲۱۱۱۶
انتشار: ۱۰:۰۷ - ۱۲-۰۷-۱۳۹۴

گفت‌وگو با عامل یک ترور تاریخی

من فقط یک اسلحه داشتم. همراه آقای گل‌دوست با اتوبوس آمدیم تا شمیران و از شمیران هم به دربند و سر قبر ظهیرالدوله رفتیم. آقای نیک‌پورنائینی، همراه دکتر فاطمی بود. در همان حال من آمدم بالای قبر محمد مسعود روزنامه‌نگار ایستادم. دسته‌گلی روی قبر مسعود گذاشته بودند. نیک‌پورنائینی به من گفت: بچه بیا پایین. من آمدم پایین. آرام اسلحه را کشیدم و به طرف دکتر فاطمی گرفتم و ماشه را چکاندم. این ماجرا در ۲۶ بهمن سال ۱۳۳۰ ساعت سه یا سه‌ونیم بعدازظهر اتفاق افتاد. فقط یک گلوله شلیک کردم و اسلحه را انداختم زمین و آمدم کنار. جمعیت از هم پاشید؛ با صدای گلوله، یک عده فرار کردند و من ناظر جریان بودم. آن لحظه کسی هم نیامد مرا دستگیر کند.
 ‌ محمدمهدی عبدخدایی، از بازماندگان گروه موسوم به فدائیان اسلام، ماجرا و دلایل تلاشش برای ترور حسین فاطمی در سال 1330 را شرح می‌دهد. حسین فاطمی برای دوره‌ای وزیر خارجه دولت مصدق بود و به گفته مصدق، کسی بود که پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را ارائه کرد.

روزنامه شرق می‌نویسد: سال‌های ١٣٣٠ و ١٣٣١ گفت‌وگو و خشونت همراه هم بود، عقیده‌ها ابراز می‌شد اما گویی تبادل‌نظری صورت نمی‌گرفت. گفتمان سیاسی به شکل مدرن وجود نداشت، درواقع عصر گفت‌وگوی همراه با خشونت بود. ایران در همان سال‌ها در تب‌وتاب ملی‌شدن صنعت نفت می‌سوخت و همین موضوع بر گستره مشاجرات سیاسی می‌افزود، قلم‌ها نیش‌دار و زبان‌ها گزنده، هیچ گروهی حاضر به مصالحه نبود. در این میان، فدائیان اسلام، گروهی مذهبی به رهبری نواب صفوی از طرفداران ملی‌شدن صنعت نفت بودند و همزمان پروژه برقراری حکومت اسلامی در ایران را نیز کلید زدند؛ پروژه‌ای که سرنوشت بسیاری را در تاریخ ایران تغییر داد.

محمدمهدی عبدخدایی یکی از کسانی است که به دلیل مناسبات خانوادگی و تربیتی، سرنوشتش به این گروه گره خورده است، اولین‌بار تصویر نواب را در روزنامه‌های سیاه‌وسفید آن دوران دیده و پس از حضور رهبر فدائیان اسلام در منزل پدری، نواب مراد شد و عبدخدایی مرید. عبدخدایی؛ نواب را در ٩ سالگی دید و شش سال بعد در 15 سالگی به درخواست مرادش، کلت به دست گرفت و به حسین فاطمی شلیک کرد. کم‌سن‌وسال بود؛ خودش می‌گوید کلت در جیبش جا نمی‌شد، اما معتقد است به بلوغ معنوی رسیده بود.

‌از نحوه آشنایی‌تان با شهید نواب صفوی بگویید؟ برای اولین‌بار کجا ایشان را دیدید؟

من شهید نواب صفوی را در اسفند سال ١٣٢٤ زمانی که به منزلمان آمدند، ملاقات کردم، در آن زمان ٩ ساله بودم، شهید نواب صفوی به دلیل مضروب‌کردن احمد کسروی از تهران به مشهد نزد پدرم آمده بود. پدرم آیت‌الله غلامحسین‌ تبریزی، امام جمعه قبل از انقلاب در مشهد بود. ایشان سال‌ها قبل با احمد کسروی هم‌حجره بود، بااین‌حال، در آن زمان نسبت به کسروی و باورهای او بسیار بدبین بود، به همین دلیل وقتی کسروی نشریه «پرچمش» را منتشر کرد، پدرم در مشهد نشریه «تذکرات دیانتی» را به راه انداخت و در منزل ما مقالاتی علیه کسروی می‌نوشت، نشریه «تذکرات دیانتی» نشریه‌ای مذهبی بود، بنابراین من از طریق پدرم با آثار کسروی آشنا شدم و در کار انتشار و توزیع نشریه هم به پدرم کمک می‌کردم. مثلا در دسته‌بندی نشریه، صدتا ٣٠ شاهی، یا مثلا یک قران و ١٠ شاهی پدرم به ما می‌داد. آن موقع دستگاه چاپ این‌طور مدرن نبود که خودش تا کند. این‌گونه من با روزنامه‌ها آشنا شدم.

محمدمهدی عبدخدایی

یک روز در روزنامه «مردم» ارگان حزب‌توده عکس شهید نواب صفوی را دیدم، در زیر عکس نوشته بود «نواب صفوی و هوچی‌گری‌های او در پایتخت». من برای اولین‌بار تصویر ایشان را در این نشریه دیدم، اسفند سال ٢٤ به مدرسه می‌رفتم، در خانه ما زده شد و دیدم شخصی که آمده همان سیدی است که عکسش را در روزنامه مردم دیده بودم. با لحنی خاص گفت آقاجان خانه هست؟ گفتم بله، گفت بگو نواب است. به پدرم گفتم، پدرم گفت بیرونی را باز کن ببین صبحانه خورده یا نخورده است. ایشان گفت صبحانه نخورده‌ام. مادر دوم من صبحانه‌ای را برای ایشان آماده کردند، ظهر که آمدم پدرم، ایشان را به یک علی آقای ضیا نامی سپرده بود که از افراد نیک مشهد بود تا ایشان را حفظ کند. آقای نواب وقتی در دادگستری تهران یقین پیدا کرد که احمد کسروی کشته شده است حرکت کرده و به مشهد آمده بود و در تهران از دوستانش پرسیده بود که اگر به مشهد بروم منزل چه کسی بروم، به او گفته بودند یک حاج شیخ قاسم تبریزی هست که می‌توانی به منزل او بروی. به همین جهت آدرس را گرفته و مستقیم به منزل ما آمده بود. ظهر هنگام ناهار پدرم از ایشان خواستند تا از حیاط عبور کنند تا خانواده ایشان را ببینند، هنگام عبور از حیاط مادر دوم من گفت، من چهره علی‌اصغر را در چهره این سید می‌بینم. خب تصور کنید این کلام چه تأثیری بر من گذاشت.

شما ٩ ساله بودید که شهید نواب صفوی را دیدید، ارتباط بعدی شما با حلقه فدائیان اسلام به چه شکل صورت گرفت؟

پیش از آن باید کمی فضای تهران در آن شرایط را برای شما شرح دهم. سال ١٣٢٩ که به تهران آمدم جریان ملی‌شدن صنعت نفت به یکی از داغ‌ترین موضوعات روز تبدیل شده بود، مرحوم آیت‌الله کاشانی که خانه‌شان در پامنار بود، جلساتی را تشکیل می‌دادند و رهبری مذهبی نیروهایی که هدفشان ملی‌شدن صنعت نفت بود را برعهده داشتند، در مقابل دکتر مصدق رهبری سیاسی این جنبش را برعهده داشت و مرحوم نواب صفوی هم در این میان رهبر اجرائی این جریان بود، پس از سخنرانی رزم‌آرا در مجلس مبنی بر اینکه ملت ایران توانایی تولید یک «لولهنگ» (آفتابه) را ندارد و این که باید اداره نفت را به انگلیسی‌ها داد، سید عبدالحسین واحدی، نفر دوم گروه فدائیان اسلام، روز یازدهم اسفند ماه ۱۳۲۹ جلوی مسجد شاه، سخنرانی کرد و فریاد زد که نفت ایران متعلق به ملت ایران است و هیچ بیگانه‌ای حق تصرف در آن را ندارد، اگر رزم‌آرا تا سه روز دیگر استعفا ندهد، او را از صحنه روزگار محو خواهیم کرد. خوب به خاطر دارم ایشان گفتند: «ما مسلسل را می‌جوییم و تفاله‌های آن را بیرون می‌اندازیم، رزم‌آرا برو، وگرنه روانه‌ات می‌کنیم».

در همان زمان آیت‌الله فیض در ١٤ اسفند ١٣٢٩ وفات یافتند و دولت برای ظاهرسازی مذهبی مجلس ختمی برای ایشان در مسجد شاه برگزار کرد. من در آن زمان در ناصرخسرو دست‌فروشی می‌کردم، چون به مناسبت هفته دولت همه دست‌فروش‌ها را جمع‌آوری کرده بودند من به مسجد شاه آمدم، جایی که مجلس ختم آیت‌الله در آن برگزار شده بود، در تالار مسجد شاه علی رزم‌آرا در حال عبور از آنجا ناگهان چشمانش به چشمان من افتاد، هنوز نگاهش را فراموش نکرده‌ام، وقتی رزم‌آرا وارد حیاط شد صدای شلیک سه گلوله بلند شد، در آن دوران مردم زیاد عادت به الله‌اکبر گفتن نداشتند، اما عده‌ای الله‌اکبر گفتند، گروهی دیگر دست زدند، سربازان ریختند و مردم را متفرق کردند، ظهر در بازارچه مروی قهوه‌خانه‌ای بود که رادیو داشت، به آنجا رفتیم و از رادیو شنیدیم که سپهبد رزم‌آرا توسط شخصی به نام عبدالله واحد رستگار مورد اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد. شب‌هنگام رادیو اعلام کرد که نام اصلی کسی که رزم‌آرا را کشته است خلیل طهماسبی است. ١٨ اسفند ١٣٢٩ لایحه‌ای تقدیم مجلس شد که متن آن به این قرار بود، به خاطر سعادت ملت ایران نفت در سراسر ایران ملی اعلام می‌شود، همان نمایندگانی که به رزم‌آرا رأی اعتماد دادند، همان‌ها به ملی‌شدن صنعت نفت ایران رأی مثبت دادند.

یعنی منظور شما این است که ترس دولت باعث ملی‌شدن نفت شد؟

بله، دلیلش این بود که در ١٨ اسفندماه نواب صفوی برای تمام نمایندگان مجلس با خط قرمز نوشت، اگر به ملی‌شدن صنعت نفت ایران رأی ندهید، سرنوشت شما همچون سرنوشت رزم‌آرا خواهد بود. در ٢٤ اسفند مجلس شورای ملی و در ٢٩ اسفند مجلس سنا طرح مزبور را تصویب کرد، به همین دلیل روز ٢٩ اسفند روز ملی‌شدن صنعت نفت ایران نام گرفت.

عکس‌العمل فدائیان اسلام بعد از ترور رزم‌آرا چه بود؟

فدائیان ‌اسلام رسما اعلام کردند که رزم‌آرا را به فرمان خدا کشتند، نواب صفوی نیز اعلامیه‌ای داد با این مضمون، اعلام ما به دشمنان اسلام و غاصبان حکومت اسلامی ایران، شاه و دولت، رزم‌آرا به فرمان خداوند کشته شد. در این میان روزنامه نبرد ملت نیز نوشت؛ رزم‌آرا به جهنم رفت و خائنین به دنبال او رهسپار می‌شوند. حقیقتا جو عجیبی بود، نفت ملی شد، البته از پشت پرده خبر نداشتیم، حسین علاء نخست‌وزیر شد. در سال ١٣٣٠ نواب صفوی اعلامیه دیگری داد و در آن اعلام کرد که نخست‌وزیری ملت ایران شایسته اعلاء نیست، او فورا باید برکناری خویش را اعلام کند. اعلاء استعفا کرد و مصدق در ١٣ اردیبهشت به نخست‌وزیری رسید.

‌پس با توجه به گفته‌های شما فدائیان اسلام در مورد ملی‌شدن صنعت نفت و همچنین نخست‌وزیری دکتر مصدق نقش کلیدی ایفا کردند. پس چرا پس از روی‌کارآمدن دکتر مصدق، فدائیان اسلام با او و جبهه ملی اختلاف پیدا کرد. مگر اهداف مشترکی در میان نبود؟

شهید نواب صفوی بر این باور بودند که در به روی‌کار‌آمدن دکتر مصدق توافقی میان جبهه ملی و دربار منعقد شده و به همین دلیل فشار دولت برای بازداشت فدائیان اسلام افزایش یافته است. به عبارت دیگر شاه و جبهه ملی به توافق رسیدند تا دولت تشکیل دهند، دولتی که زیانی به دربار نزند، این مسئله‌ای است که حتی علی شایگان از نمایندگان جبهه ملی نیز زمانی که پس از انقلاب از آمریکا به ایران آمد، به آن اشاره کرد. دکتر مصدق معتقد بود که باید با شاه همکاری کرد، به عقیده شهید نواب و فدائیان اسلام حاصل این همکاری قربانی‌کردن اسلام بود. چرا زمانی که اعضای جبهه ملی از زندان آزاد شدند، اعضای مرتبط به فدائیان اسلام در زندان باقی ماندند؟ شهید نواب صفوی حتی با خبرنگار آسوشیتدپرس مصاحبه‌ای انجام دادند و اعلام کردند که من، مصدق و جبهه ملی را به محکمه ملی دعوت می‌کنم.

در این میان نقش دکتر فاطمی چه بود؟ چرا گروه فدائیان اسلام او را هدف قرار دادند؟

یکی از بزرگترین اشتباه‌های مصدق واسطه قراردادن دکتر فاطمی میان جبهه ملی و دربار بود. دکتر فاطمی زمانی که از بیمارستان مرخص شد از شاه نشان افتخار گرفت. به عقیده شهید نواب صفوی رابطه هماهنگی میان جبهه ملی و دربار دکتر فاطمی، وزیر خارجه دکتر مصدق بود؛ کسی که زمینه را برای تحت‌فشار قراردادن اعضای گروه فدائیان اسلام فراهم کرده بود. ولیکن ما هیچ کجای تاریخ نداریم که فدائیان اسلام با دربار پهلوی کوچک‌ترین همکاری‌ای داشته باشد.

اما دکتر فاطمی یکی از بزرگ‌ترین دشمنان شاه بود.

اولا نباید وقایع سال ١٣٣٠ را با سال ١٣٣٢ مقایسه کنیم. ما تاکنون درباره حوادث سال ١٣٣٠ صحبت می‌کردیم. مصدق را جلال امامی که یکی از حامیان سرسخت سلطنت بود، به شاه معرفی کرد و متعاقبا همراهان او نیز طرفداران سلطنت بودند، اما فدائیان اسلام خواهان برگزاری حکومت اسلامی بودند. در سال ١٣٣٢ پس از برملاشدن کودتا و فرار شاه، در ٢٦ مرداد مصدق اعلام می‌کند که کودتا شکست خورده، دکتر فاطمی دربار را مهر و موم می‌کند، به تمام سفرای خارجه نامه می‌نویسد که شاه ایران فرار کرده است و همچنین طی مقاله‌ای اعلام می‌کند دربار پهلوی روی دربار فاروق را سفید کرد. پس از کودتای ٢٨ مرداد بود که دکتر فاطمی دستگیر و اعدام می‌شود. به عقیده من اعدام او را باید بر مبنای غرایض شخصی قلمداد کرد. به همین دلیل از یک طرف می‌بینیم که پیش از کودتای ٢٨ مرداد او از شاه نشان همایونی دریافت می‌کند، اما پس از وقابع ٢٥ مرداد در میدان بهارستان حاضر شده و می‌گوید من هیچ‌گاه این نشان را آویزان نکردم، چطور می‌شود که کسی که نمی‌خواهد نشانی را آویزان کند با مصدق راهی دربار می‌شود، چطور می‌شود که پس از مرخصی از بیمارستان به سمت وزیر خارجه کشور منصوب می‌شود.

بهتر است به مسأله ترور دکتر فاطمی بپردازیم، چه شد شهید نواب صفوی، شما را برای انجام این وظیفه انتخاب کرد؟

به این دلیل که من با وجود سن کم به‌خوبی بحث و مسائل را تحلیل می‌کردم. در جلساتی که به صورت آزاد در سال ١٣٣٠ برگزار می‌شد، در مورد بسیاری از مسائل استدلال‌های درستی ارائه می‌کردم، به همین دلیل تقریبا در این جلسات با وجود سن کم‌ام نقشی محوری داشتم. زمانی که به اتهام ترور دکتر فاطمی به دادگاه رفتم، یک روزنامه ایتالیایی درباره من نوشت: «این نوجوان ١٥ ساله با دفاعی که از خود کرد، نشان داد که فدائیان اسلام زنده‌اند و به فعالیت خود ادامه خواهند داد».

وقتی برای این مأموریت انتخاب شدید، چه احساسی داشتید؟

می‌خواستم شهید شوم، در یک عالم معنوی سیر می‌کردم، اصلا به مادیات دنیای زمینی توجهی نداشتم. این هم به دلیل سوابق کودکی من بود. در سال ١٣١١ پدرم از تبریز به دلیل خصومت با رضاشاه تبعید شد و او در سال ١٣٠٧ جزء برجسته‌ترین روحانیون مخالف قانون کشف حجاب رضاشاه بود. من از ٩ سالگی با مسائل سیاسی که در خانه مطرح می‌شد به خوبی مأنوس شده بودم، می‌دانید که یک کودک در چنین سنی مسائل را به ‌خوبی فرامی‌گیرد، من بیست ماه بعد از اینکه به تهران آمدم دکتر فاطمی را هدف قرار دادم. در همان زمان من تحلیل سیاسی می‌کردم. دفاعیات من در ارتباط با پرونده دکتر فاطمی موجود است. برخی بر این باورند که نوجوان ١٥ ساله چه درکی دارد؟ شما به نوجوانان سال ٣٠ مراجعه بکنید، علاوه‌براین، چنان‌چه فرزندان روحانیون مخالف دربار را که پدرانشان سابقه‌ای طولانی در درگیری با دربار داشتند، بررسی کنید، به این نتیجه خواهید رسید که آنها به بلوغ شرعی دست یافته‌اند؛ منظور من رشد جسمی نیست.

از وقایع مربوط به روز ترور دکتر فاطمی بگویید، چه اتفاقی افتاد؟

سنم کم بود و شرایطم طوری بود که کلت در جیبم جای نمی‌گرفت، به همین دلیل یک جیب با چلوار دوختند و اسلحه را در آن جا دادند. قرار شد در این کار آقای گل‌دوست هم برای خبر بردن همراه من باشد. من فقط یک اسلحه داشتم. همراه آقای گل‌دوست با اتوبوس آمدیم تا شمیران و از شمیران هم به دربند و سر قبر ظهیرالدوله رفتیم. آقای نیک‌پورنائینی، همراه دکتر فاطمی بود. در همان حال من آمدم بالای قبر محمد مسعود روزنامه‌نگار ایستادم. دسته‌گلی روی قبر مسعود گذاشته بودند. نیک‌پورنائینی به من گفت: بچه بیا پایین. من آمدم پایین. آرام اسلحه را کشیدم و به طرف دکتر فاطمی گرفتم و ماشه را چکاندم. این ماجرا در ۲۶ بهمن سال ۱۳۳۰ ساعت سه یا سه‌ونیم بعدازظهر اتفاق افتاد. فقط یک گلوله شلیک کردم و اسلحه را انداختم زمین و آمدم کنار. جمعیت از هم پاشید؛ با صدای گلوله، یک عده فرار کردند و من ناظر جریان بودم. آن لحظه کسی هم نیامد مرا دستگیر کند. یک جگرکی بود توی تجریش به اسم عباس گودرزی -که چندی قبل فوت کرد - وقتی دید اسلحه روی قبر محمد مسعود افتاده، خم شد اسلحه را بردارد، در همان وضعیت بود که مردم ریختند سر او. عباس گودرزی را دو روز بازداشت کردند. درحالی‌که مردم داشتند او را می‌زدند، من شروع کردم به تکبیر گفتن. جمعیت برگشت به سمت من و شروع به زدن من کردند. من فریاد می‌زدم: الله‌اکبر، الله‌اکبر، الاسلام یعلو و لایعلی علیه. وقتی من این شعارها را دادم آنهایی که سر قبر مسعود بودند، متوجه شدند این تیراندازی از طرف من بود. آنها مرا کتک می‌زدند و من الله‌اکبر می‌گفتم. خیلی از دماغ من خون آمد تا پاسبان‌ها ریختند و مرا روی دست بلند کردند و از میان جمعیت بیرون کشیدند و به کلانتری شمیران بردند.

متأسفانه در آن زمان آقایان اخلاق مطبوعاتی هم نداشتند؛ پدر من از آن واقعه بی‌خبر بود، فردای این حادثه روزنامه «باختر امروز» در مقاله‌ای پدر من را به عنوان جاسوس انگلیس جلوه داد. آذری‌های تهران به خانه آیت‌الله کاشانی ریختند. به آیت‌الله کاشانی موضوع را گفتند. آیت‌الله کاشانی به این موضوع شکایت کردند که هم اکنون نامه‌اش موجود است. از آن زمان به بعد روزنامه باختر امروز دیگر اهانت نکرد. زمانی که بازداشت شدم، شناسنامه‌ای داشتم که متعلق به برادرم بود، به‌همین‌دلیل می‌خواستند من را به دادگاه جنایی بفرستند؛ برادری داشتم به نام ابوالحسن که فوت کرد. من متولد سال ١٣١٥ هستم. شناسنامه او را به من دادند، در ابتدا وقتی رفتم دادگاه، چون براساس شناسنامه برادرم محاکمه می‌شدم، تصور بر این بود که من ١٨ ساله هستم، در همان زمان پدرم نامه‌ای نوشت و همچنین پزشکی قانونی نیز مرا معاینه کرد و مشخص شد من ١٥ ساله‌ام.

از اتفاقاتی که پس از بازداشت برای شما افتاد بگویید؟

من را تحویل شهربانی دادند، در آن زمان سرلشکر کوپال رئیس شهربانی، تا مرا دید، این شعر را زیر لب زمزمه کرد: «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای، نبرد رگی، تا نخواهد خدای» من با همان سن کم در پاسخ گفتم، «گر نگهدار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد». بازجوی من بیگی بود، وقتی به او گفتم عبدخدایی هستم، باورش نمی‌شد و تصور می‌کرد نام مستعار من است، وقتی متوجه شدند پسر یک روحانی هستم شبانه به مشهد رفتند و شناسنامه را نگاه کردند، آن شب میان من و سرلشکر کوپال سخنان زیادی رد و بدل شد، طوری که سرلشکر به دربار گفته بود که شیربچه‌شان را گرفتیم. در آن زمان من حقیقتا در یک دنیای دیگر سیر می‌کردم، در دنیای معنوی نه در دنیای زمینی، من را مدتی در آگاهی نگه داشتند، بعد رفتم جایی که الان «موزه عبرت» شده، پس از آن من را به کاخ دادگستری فرستادند، و در نهایت محاکمه شدم و ٢٠ ماه حبس شدم. ٢٨ مرداد شد، در این مدت تمامی جبهه‌ملی‌ها را آزاد کردند، جز من، چون من مخالف دربار بودم، الان اگر به پرونده من نگاه کنید خواهید دید که در حکم من که نوشته به نام نامی اعلیحضرت همایون، من بالای آن نوشتم به نام نامی صاحب جلاله امام زمان مهدی(ع)، در دادگاه در پاسخ به این سؤال که چرا این کار را کرده‌ام، گفتم که ما اعلیحضرتی به غیر از امام زمان نمی‌شناسیم.

‌آقای عبدخدایی، پس از سال‌ها مبارزه و تحمل حبس و زندان، مطمئنا تجربیات زیادی را در حوزه سیاست کسب کردید، اگر با تجربیات کنونی خویش به سال ١٣٣٠ بازگردید، باز هم حاضرید دکتر فاطمی را ترور کنید؟

ببینید، هر عملی را باید در ظرف زمانی خود سنجید، با توجه به تجربیاتی که دارم می‌توانم بگویم نسبت به گذشته پشیمان نیستم، من روزی با چشمان خود دیدم رزم‌آرا پشت تریبون ملت قرار گرفت و با صراحت هرچه‌تمام‌تر گفت، مردم ایران عرضه ساختن یک «لولهنگ» را ندارند، اما امروز محمدجواد ظریف با شش کشور دنیا رودررو نشسته و برای احقاق حق ما مقابله می‌کند. اکنون ما کشوری باثبات و قدرتمند داریم و برخلاف تصور شاه دیگر برده کشوری نیستیم.

‌آیا می‌توانید دکتر فاطمی را در یک جمله خلاصه کنید؟

دکتر فاطمی ٢٥، ٢٦ و ٢٧ مرداد مرد آب‌دیده‌ای شد، اما به دلیل اطمینان به شاه، به ‌دلیل تندروی‌ها و مخالفت‌هایش با دربار، سرنوشت اعدام برایش رقم خورد.
ارسال به دوستان