۰۳ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۳۲۹۸۱
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۵ - ۳۰-۰۸-۱۳۹۴
کد ۴۳۲۹۸۱
انتشار: ۱۵:۰۵ - ۳۰-۰۸-۱۳۹۴

نادم از گذشته و نگران آينده، حال را رها كرده‌ايم

نگاه سردي به ما كرد. شماره تلفنم را گرفت و ما رفتيم ،هنوز داد مي‌زد «مهره‌مار» .پنج ماه گذشته تلفني از او نداشته‌ايم.
اعتماد - اسماعيل كهرم

داخل پارك نزديك منزلم قدم مي‌زدم، زيبا، مفرح و دلگشا به راستي كه: اگر فردوس بر روي زمين است/ همين است و همين است و همين است.

با چه زحماتي با آبرساني ممتد و نگهداري چمن‌ها و درخت‌ها به راستي اين پاركبان‌ها معجزه مي‌كنند. ولي كو قدردان. در حال گذر از كنار آبنما ديدم يكي از همشهري‌هاته سيگار روشن خود را روي چمن‌‌ها انداخت. با ملايمت  جلو رفتم و گفتم اين چمن‌ها زنده هستند و سيگار شما  آنها را مي‌سوزاند. لطف كنيد سيگار را زير پاي‌تان خاموش كنيد.

ناگهان طغيان كرد و گفت من ماليات مي‌دم و دلم مي‌خواد سيگار را روي چمن خاموش كنم.بنده عرض كردم، همه اين مردم هم ماليات مي‌دهند و مي خواهند اين چمن‌ها سبز باشند.يكي از دوستان آمد وبنده را معرفي كرد و غائله ختم شد.

چند روز بعد، همين ماليات‌دهنده را در حال مشاجره سخت با يكي ديگر از كاربران پارك ديدم. آن شخص ديگر سيگار خود را (به همان سياق) پرت كرده بود و به گردن و سينه نوه ماليات‌دهنده برخورده  بود و ايشان صداي اعتراض خود را به افلاك رسانده بود.

عاشق جنوب شهر خودمان هستم آخر بچه همان جاها هستم، وقتي به چهارراه مولوي، خيابان خراسان و يا ناصرخسروي عزيزم (دبيرستانم، دارالفنون) مي‌روم، روي زمين راه نمي‌روم، پرواز مي‌كنم. خيابان‌ها، مردم، كسبه، لهجه‌ها و خلاصه همه چيز به نظرم آشنا مي‌آيند.

همه چيز با برادرم كه تقريبا همه عمرش ساكن سوييس بوده در خيابان ناصر خسرو قدم مي‌زديم. دستفروشي كنار خيابان داد مي‌زد مهره مار... برادرم گفت اين ديگر چيه؟ گفتم هر كسي داشته باشد دردل مردم جاميشه.

برادرم نگاهي به دستفروش ژنده و ناپاك كرد و گفت پس چرا اين مهره مار در خود فروشنده اثر نكرده. گفتم آخر ايشان معتاده. برادرم گفت داداش مياي نجاتش بديم؟ گفتم فكر خوبيه. پيش او رفتيم. گفتم برادر، ما حاضريم ترا بخوابانيم، اعتيادت را معالجه كنيم و برايت كار پيدا مي‌كنيم و هرطور كه بخواهي كمك كنيم، به شرطي كه بخواهي.

نگاه سردي به ما كرد. شماره تلفنم را گرفت و ما رفتيم ،هنوز داد مي‌زد «مهره‌مار» .پنج ماه گذشته تلفني از او نداشته‌ايم. فاضلي مي‌گفت نه جهنمي از جهنمي بودنش زجر مي‌كشد و نه بهشتي در اين دنيا از بهشتي بودنش لذت مي‌برد.

راست مي‌گفت. در گوشه خلوت پارك صدف، جايي كه رفت و آمد كمتر اتفاق مي‌افتد در كنار نرده‌هاي پارك دو تا خانم را ديدم كه مشغول غذا دادن به گربه‌ها بودند.  چه منظره جالبي بود. اين دو نفر از خانه غذا آورده بودند و چهار گربه دور آنها جمع شده بودند و از دست آنها غذا مي‌خوردند. محو تماشا شده بودم. پرسيدم، كار هر روز آنها بود.

گربه‌ها را صدا مي‌كردند. مي‌آمدند غذا مي‌خوردند و گوشه‌اي دست و پاي‌شان را مي‌ليسيدند. آرام و خوشحال. بدون نگراني از غذاي بعدي كه خواهد رسيد يا نه؟ ايمان و توكل و زندگي در لحظه نه پشيماني از گذشته و نه نگراني از آينده. آيا ما هم همين طور زندگي مي‌كنيم و يا نادم از گذشته و نگران آينده ،حال را رها كرده‌ايم؟

دو پسربچه ١٢- ١٠ ساله با چوب به گربه‌هايي كه چرت مي‌زدند حمله كردند با سر و صداي فراوان و زدن چوب به زمين‌. گربه‌‌ها از حالت آرامش به طور انفجاري از جا پريدند و به زير درختي پناهنده شدند. از ديدن اين منظره خونم به جوش آمد و فرياد زدم  چه كار مي‌كنيد؟ بچه‌ها جا خوردند. يكي از آنها  گفت بازي مي‌كنيم.

گفتم گربه‌ها هم ميل دارند كه با شما بازي كنند؟ اينها كه ترسيده‌اند و از دست شما فرار مي‌كنند. از آنها عذرخواهي كردم كه صدايم را بلند كردم. بعد از مدتي پيشي پيشي كردم يكي از گربه‌ها  از زير درخت به طرفم آمد، چه زود رفتار بد بچه‌ها را فراموش كرد. بچه‌ها قول دادند كه ديگر حيوانات را آزار ندهند. قول!
برچسب ها: نادم ، نگران
ارسال به دوستان