۰۹ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۹ آذر ۱۴۰۳ - ۰۷:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۴۷۵۸۱
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۸ - ۱۰-۱۱-۱۳۹۴
کد ۴۴۷۵۸۱
انتشار: ۱۰:۲۸ - ۱۰-۱۱-۱۳۹۴

رونق بازار افغان‌ها در دل پایتخت ایران

روزنامه ایران نوشت: دختر، دست می‌کشد روی زنجیر طلایی و خیلی نرم آن را با دو تا انگشتش بالا می‌آورد. یک زنجیر طلایی ساده است؛ نه اینکه طلا باشد. از همان‌هاست که 50-40 تایش را جلوی پیشخوان، کنار هم آویزان کرده‌اند. «این چند؟» جواب می‌شنود: «8 هزار تومن.» انگشت‌های دختر، زنجیر را ول می‌کنند، چشمش اما نه. پسر حواسش هست. «6 تومن هم می‌دم.» دختر دست می‌کند توی کیفش و یک 5 هزار تومانی مچاله درمی‌آورد. «راضی باش...»؛ پسر پول را می‌گیرد و زنجیر را، همان که چشم دختر دنبالش بود، باز می‌کند و به دستش می‌دهد. چشم‌های دختر می‌خندد.

«همه‌شون کارگری می‌کنن اینجا. دلم می‌سوزه.» این‌ها حرف‌های پسر فروشنده است. یک دکه دارد جلوی مغازه‌ای حوالی بازار حضرتی. خیابان مولوی. از آن راسته‌هایی که همه‌چیز در آن پیدا می‌شود. بستگی دارد دنبال کدام متاع آمده باشی. «پاساژ افغانی‌ها اینجاست؟» این را من می‌پرسم. پسر پوزخند می‌زند: «پاساژ کجا بود؟! اینجا بازاره. اونم نه بازار افغانی‌ها. البته یه راسته‌ش معروفه به این اسم. اونم به خاطر چند تا پارچه‌فروشیه که پارچه‌های افغانی می‌فروشن.»

مردی که کنارش ایستاده، وارد بحث می‌شود: «البته یه مدتی حالا که نه، قبلاً افغانی‌ها میومدن اینجا بساط می‌کردن. جنس دست دوم می‌فروختن. شاید به خاطر همینه که می‌گن بازار افغانی‌ها.»

حالا دست کم می‌فهمم که آدرس را درست آمده‌ام. چشمم دنبال دستفروش‌ها می‌گردد؛ همان‌ها که جلوی مغازه‌ها بساط می‌کنند. یاد حرف مرد می‌افتم که گفت قبلاً! حالا انگار تعداد دستفروش‌ها زیاد نیست. اما هستند. یکی‌شان پیرمردی است هفتاد و چند ساله. روی یک چهارپایه پلاستیکی کوچک نشسته و چند جفت کفش مردانه جلویش گذاشته است. یکی دو جفتشان سالم و نسبتاً نو به نظر می‌رسند. بقیه بدجوری زهوار دررفته‌اند. یک کفش کالج سرمه‌ای را نشان می‌دهم. «این چند؟» سرش را بالا می‌گیرد: «20 هزار تومن!» می‌آیم بگویم: «کمتر نمی‌دی؟!» ولی به جایش می‌پرسم: «اینا دست دوم هستن دیگه؟!» نگاهش یکهو مهربان می‌شود: «آره بابا جون، ولی خوب‌ها! قرصه. کمترم می‌دم. 15 ببر.»

دلم برایش می‌سوزد. یک طوری که بهش برنخورد، می‌پرسم: «‌اینا رو از کجا میارین، یعنی از کجا می‌خرین؟» با دست امتداد بازار سرپوشیده را نشان می‌دهد: «باغچه.» باغچه رفته‌ام. یک حیاط درندشت ته یک کوچه بن‌بست. دری که همیشه باز است و به محض عبور از آن، بوی کهنگی توی دماغ آدم می‌زند. گونی گونی لباس و کفش کهنه ریخته‌اند کف حیاط.

پیرمرد را همانجا رها می‌کنم. سوژه‌ام اصلاً چیز دیگری است. یکی از دوستان که طراح لباس است، آدرس بازار افغانی‌ها را داده. می‌گفت پارچه‌های زیبایی دارند با قیمت ارزان. همان دوست بود که می‌گفت پارچه لباس‌های سریال قهوه تلخ را از اینجا خریده‌اند.

وارد یکی از پارچه‌فروشی‌ها می‌شوم. حجره‌ای است با چراغ‌های نئون. طاقه‌های رنگی و براق، تصویر دشت‌های رنگارنگ را در ذهن تداعی می‌کند. حاشیه و گلدوزی پارچه‌ها، آدم را انگار وسط یک میهمانی می‌نشاند. از آنهایی که زن‌ها با لباس‌های محلی پرچین، بالای سر دیگ‌های بزرگ این‌ور و آن‌ور می‌روند و ریز ریز در گوش هم می‌خندند.

فروشنده، افغان نیست؛ پارچه‌ها چرا. همه جور مشتری دارد. طراح لباس تئاتر و دکوراتور صحنه. پای مزون‌دارها هم به «پارچه‌فروشی‌های افغانی» باز شده. پارچه‌های زربفت و نقشدار، جان می‌دهد برای خرج کار. دست روی یکی از طاقه‌ها می‌گذارد. سبزآبی و طلایی. گل‌هایش انگار برجسته است. «از این برای مانتو زیاد می‌برن. لب آستین و حاشیه. قشنگ می‌شه.» سربندهای سکه دوزی شده بالای سرش نظرم را جلب می‌کند. همان موقع یک زن و مرد افغان با یک دختر بچه 10 - 11 ساله وارد مغازه می‌شوند. زن پارچه پیراهنی می‌خواهد. عروسی دارند. یک پارچه گلدار انتخاب می‌کند. متری 18 هزار تومان. یک سربند قرمز هم برای دختر بچه می‌خرند.

زیاد معطل نمی‌کنند. زود انتخاب می‌کنند و پارچه را می‌خرند و می‌روند.

فروشنده می‌گوید: «معمولاً برای جشن‌ها و عروسی‌هاشون می‌آن پارچه می‌خرن. بعضی از پارچه‌ها فقط به درد لباس‌های خودشون می‌خوره. مثل این مخمل‌های طرحدار. این‌ها رو قبا می‌کنن. برای مانتو و لباس مجلسی خیلی خوب نیست. زیادی ضخیمه.»

پارچه‌ها را از افغانستان می‌آورند؛ البته بعضی‌هایشان هم چینی و کره‌ای هستند؛ ساده‌ترها. آن بیرون یکی دارد داد می‌زند: «پیرهن مردونه 4 هزار تومن!» از آن دستفروش‌های دوره‌گرد است. دو تا پیراهن چهارخانه روی دستش انداخته. نو به نظر می‌رسند با نخ‌های آویزان. انگار تازه از زیر دست خیاط بیرون آمده‌اند. پیراهن 4 هزار تومانی، پول پارچه و مزد خیاطش چطور درمی‌آید؟! این سؤال را از پارچه‌فروش می‌پرسم. نیشخند می‌زند: «دزدیه دیگه!»

یاد نگاه پیرمرد می‌افتم و کفش کالج سرمه‌ای مردانه که انگار تازه واکس خورده بود.

ارسال به دوستان