مونا اسلامی بلده
بعضی شهرها و روستاهای کشور عزیزمان با طعم لهجه شان دوست داشتنی تر می شوند. مثلا وقتی به لرستان می رویم دوست داریم با ما لری حرف بزنند یا وقتی به تبریز می رویم ترک های با غیرتمان لهجه و زبان خودشان را داشته باشند و در واقع از جان و دل دوست داریم که وقتی از این پایتخت پر دود و دم و فرهنگ زده مدعی فرهنگ دور می شویم جایی از وجودمان در میان آداب و سنن و قصه ها و لهجه های قدیمی جان دوباره بگیرد اما افسوس که مدگرایی جای پای خود را در میان زبان و آداب و سنت لباس پوشیدن ما نیز باز کرده است و اکثر قریب به اتفاق جوانان ما دوست دارند شلوار جین مد روز بپوشند و بدون لهجه صحبت کنند.
مگر می شود آدمی کفش سفر به پا کند و جاده های دل انگیز ایران عزیزمان را طی کند و برسد به کردستان، به شیراز، به مازندران، به گیلان، به خراسان، به آذربایجان، به لرستان، به بندر عباس و جای جای وطن عزیزمان و آخر دست با هموطنانی رو به رو شود که شاید بخش عمده ایشان از سر نیاز یا بد نبودن یا مد بودن یا بهتر بگویم اقتضای روزگار مجبور شده اند از آداب و سنن قدیمی خود دست بکشند.
چندی پیش درست در همان بحبوحه هفته فرهنگی اقوام ها به یکی از شهرهای دوست داشتنی ایران عزیزمان سفر کردم اما اگر آب و هوایش و کمی معماری خیابان ها فرق نداشت باورم نمی شد که از تهران خارج شده ام.
مگر می شود آدم در رشت باشد و لباس محلی گیلانی نبیند؟ مگر می شود آدم در رشت باشد و له له شنیدن لهجه زیبای گیلانی را بزند؟
اما می شود و شده است که اکثر جوانانمان در شهرهای کوچک و بزرگ و به تبع آن در روستاهای اطراف چنین سبکی را برگزیده اند.
دنیای تکنولوژی و موبایل به دست بودن این ناخوبی ها را هم دارد دیگر! و با توجه به نبود شغل و آینده معلوم برای بسیاری از نوجوانان و جوانان کشورمان که این مهم در روستاها و شهرهای مرزی بیشتر رخ نشان می دهد این آینده سازان را مجبور می کند همرنگ دوستان تهرانی شان باشند تا از مهلکه زندگی بیشتر از انچه که جبر روزگار به آن ها تحمیل کرده عقب نمانند.
در همین سفر وقتی از آقای سن و سال دار و موسپیدکرده ای در خصوص نام محلی یکی از روستاهایی که عبور کرده بودیم سوال کردم و خواستم بدانم که تاریخچه اش به کجا بر می گردد، هاج ماند و واج پاسخ دادکه نمی داند.
صحبتمان در خصوص همین حفره های فرهنگی ایجاد شده ادامه یافت و دست آخر نکته ای غمگین ترم کرد. می گفت با اینکه بچه هایش لهجه مادری شان را به خوبی بلدند اما ناچارند بیشتر مواقع به لهجه به اصطلاح عرف تهرانی حرف بزنند و خب همین اجبار سبب می شود که کودکانشان کم کم از لهجه و زبان اصیل خانوادگی شان هیچ ندانند.
شاید این مسائل این روزها برایمان مهم نباشد و قدر فرهنگ و لباس و تاریخ و آداب و سنن و لهجه های کشورمان را ندانیم اما خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کنیم دیر می شود.
نمونه مشابهی را برایتان تعریف کنم که بغض عمیق تری در وجودمان بنشاند! یکی از همین کشورهای همسایه که تاریخ کشور شدنش در حد قابل گشتن هم نیست معماری خانه های ساخت شده خود را از معماری بادگیرهای قدیم یزد نازنینمان غارت کرده و این غارت را تا به جایی پیش برده که این رسم ساخت و ساز را همه به نام خود آن ها می شناسند.
چوگان بازی ملی مان از دستمان خارج شده است، اسب اصیل ترکمنمان در میان نژادهای وارده و قاچاق نژادهای اصیل، دارد ضعیف و ضعیف تر می شود و هزار و یک قصه و داستان دیگر که هیچ کس حواسش به آن ها نیست.
به مدیران عزیزمان در حوزه فرهنگ و هر حوزه دیگری خرده نمی گیریم و زحمت تلاش نمی دهیم چون آن عزیزان اگر عرق میهنی داشتند یکی و دو تا تابعیت کشورهای خارجی را سنجاق شناسنامه و گذرنامه خودشان و فرزندانشان نمی کردند و این ما خود مردم هستیم که باید بدون خجالت و بدون واهمه فکر فردای ایران زمین را داشته باشیم و سنت ها و فرهنگ هایمان را پاس بداریم و فراموش نکنیم چو ایران مباد، چو کردستان مباد، چو آذربایجان مباد، چو مازندران و گیلان مباد و چو خراسان و لرستان و چابهار و اصفهان و شیراز و اراک و تک تک جغرافیای این مرز و بوم مباد، تن من نباد.فراموش نکنیم و از یاد مبریم ایران جان ماست.
ایران زمزمه زندگی برای همین دخترکان و پسرکان کوچک سالی است که امروزه بیش از هر دغدغه ای باید دغدغه فرهنگ آن ها را داشت. دغدغه چیستی زندگی شان را داشت اما افسوس و صد افسوس که ما در تامین روزانه و روزمره نیازهای معیشتی فرزندانمان هم مانده ایم.