حدود 50 روز از آتش سوزی هورالعظیم می گذرد و هویزه، شهری به رنگ خاکستریِ دود در آمده است، شهری با ریه هایی نخ نما شده که سال های توپ و موشک را به آن یادآوری می کند. خاکستری ِدود، آسمان آبی نشده دم صبح هویزه را در خود حل کرده است.
به گزارش عصر ایران، ایسنا نوشت: هنوز آفتاب سر نزده است که به هویزه می رسیم. از ماشین که پیاده می شویم انگار در ابرها هستیم اما ابر نیست و دود است. خاکستری ِدود، آسمان آبی نشده دم صبح هویزه را در خود حل کرده است و خیلی به چشم نمی آید. انگار زمین را سر و ته کرده اند و فقط دود است که به خورد ما می رود، حسی میان خواب و بیداری که انگار در ابرها راه می رویم و همه چیز را تار می بینیم.
به جز چند راننده تاکسی که در میدان ورودی شهر ایستاده اند، هنوز سر و کله هیچکس پیدا نشده است. خورشید بالا نیامده که دود، سحرخیزتر از همه از هورالعظیم برخاسته و خود را به شهر رسانده است تا باز هم مهمان ناخوانده مردم هویزه باشد. گلویمان می سوزد. به سراغشان می رویم، گرم صحبت، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، دلار و دود و گرانی و هزار چیز دیگر برای گفتن...
رحیم 50 ساله می زند. راننده تاکسی است و از روستاهای اطراف به شهر می آید. "این همه ساله داریم با ماشین کار می کنیم اما تو این مدت که هورالعظیم آتیش گرفته اندازه همه این سال ها دود خوردیم. نمی دونم چه سری هست که خاموش نمی شه این هورالعظیم. آخه تا کی قراره بسوزه و دودش تو چشم ما بره؟ یکی نیست اینو خاموش کنه؟"
حرف هایش دَم دارد و مثل چایی در دستش است، داغِ داغ. عَرق پیشانی اش را با لُنگ می گیرد و سری می جنباند. "من که سواد ندارم بدونم چه جوری می شه این آتیش رو خاموش کرد اما اونایی که سواد دارن، نمی تونن خاموشش کنن؟ آخه به زندگی توی دود هم می گن زندگی؟ تا کی قراره توی دود نفس بکشیم و صدامون در نیاد و هیچکی هم به فکر نباشه؟ هربار میگن امروز خاموش می شه، فردا خاموش می شه اما بازم هیچ."
به بازار شهر می رسیم. نرمه بادی که تن روی هورالعظیم می کشد، دود را در چشم شهر فوت می کند. خورشید نرم نرمک بالا می آید اما زور دود را ندارد و همان پشت می ماند. هوا خاکستری ِ دودی است. چشم های شهر باز شده و آرام آرام سر و کله مردم در خیابان ها پیدا می شود. حرف ها قاطی هم هستند. بوق بوق ماشین ها، جیرینگ جیرینگ کلیدها و صدای بالا کشیدن کِرکِره مغازه ها در هم قاطی است.
در همهمه بازار، پیرمردی سوار دوچرخه است. موی سرش هم رنگ ماسکی است که به صورتش زده، سفید ِ کثیف. از دوچرخه پایین می آید و گردنش را به میله ای زنجیر پیچ می کند. ماسکش را بالا می زند، سیگاری روشن می کند و مثل هورالعظیم دود می کند. "صبح ها دود خیلی غلیظه و چشم، چشم رو نمی بینه. تو شهر مردم نمی تونن از خونه هاشون بیرون بزنن، آخه این دود لعنتی نفس همه رو می گیره. هر روز میان آب می پاشن روی هور و می گین آتیش خاموشه می شه ولی ما که فقط دود می بینیم."
ابوعباس مثل هورالعظیم، ول کن دود نیست و سیگار از دستش نمی افتد. آستین گشاد پیراهنش را بالا می زند و جای سرُم هایی را که زده، نشان می دهد. "خودم، زنم، بچه و نوه هام از دست این دود نمی دونیم باید چیکار کنیم. در خونه رو که می بندی از پنجره میاد داخل. پنجره رو که می بندی از یه سوراخ دیگه. مردم هویزه تا کی قراره با این دود بسازن؟ همین چند روز پیش حال نوه کوچیکم بد شد و بردیمش دکتر و گفت به خاطر دود اینجوری شده. خودمم که دیگه نگو..."
چشمهایمان مثل ماهی گُلی، سرخ شده اند. شلوغی از یک سو و دود از سویی دیگر، چشم و گوش شهر را پر کرده است. آفتاب دارد جلو می کشد اما پیاده رو هنوز سایه است. با همان عطر دودی که از کله سحر زیر دماغمان است، لای شلوغی های پیاده رو قدم می زنیم. صداها قاطی هم هستند، همانطور که مردم. بعضی ماسک به صورت دارند و بعضی چفیه ای گرد خود پیچده اند تا به خیالشان دود را کمتر بفهمند.
به داخل یک مغازه نگاه می کنیم. ته چهره اش، جوان می زند اما چین چین صورتش چیز دیگری می گوید. نور به صورتش می تابد و زیر چشم هایش هاشور می خورد. از بیرون، چیزی خوب پیدا نیست و سیاه می زند. وارد مغازه می شویم. پشت ویترین مغازه، ساندویچ آماده می کند. "دود زندگی همه رو به هم ریخته. نمی دونم چه کسایی هور رو آتیش می زنن اما هر چی که باشه، زندگی ما رو بهم ریخته و نمی تونیم زندگی کنیم. زنگی ما اصلا زندگی نیست. دود یه جوریه انگار کلی جعبه مقوایی رو آتیش بزنی و کنارشون بایستی. وقتی دود میاد، همه شهر رو می گیره و هیچکی نمیتونه حتی از خونه بیرون بیاد."
مغازه کوچک است اما صاحب آن دردهای بزرگی دارد. "من یه موتور دارم و وقتی سوارش می شم امکان نداره که سرفه نکنم. دود یه جوری وارد ریه می شه همه رو به سرفه می ندازه. توی خونه هم با اینکه در و پنجره رو کامل می بندیم اما بازم دود داخل میاد. همه به این دود عادت کردیم و پوستمون دیگه کلفت شده اما بازم خیلی از پیرمردها و پیرزن ها و بچه ها توی این دود از خونه بیرون نمیان چون واقعا حال بعضی ها رو بد می کنه."
از مغازه بیرون می زنیم. خورشید سینه کش آسمان را رد کرده است و رحم ندارد. بیخ گلویمان خشک شده و تنمان داغ است. آفتاب بدجوری خود نمایی می کند و سایه بساطش را از خیابان برچیده است. شهر رو به خلوتی می رود و دود هم زورش به زَهر ظُهر نمی رسد و در گرمای خرماپزان حل می شود اما هنوز، عطر دود هورالعظیم زیر دماغ شهر جا خشک کرده است.
آفتاب مغز آسمان است. چند گوسفندان در پارک میچرند. غبار خاک نرم، پارک را پر کرده و جوانی روی صندلی نزدیک آنها نشسته است. 30 ساله می زند، با لباسی یک دست سفید و کلاهی حصیری بر روی سرش. حرف هایش بیشتر از آفتاب می سوزاند. "اینجا هیچی شبیه بقیه دنیا نیست. ما کار می کنیم تا زنده بمونیم البته اگه این دود بذاره. اینجا همه چیزای بد رو دوست دارن و همه به همین بدی ها عادت کردن. دود همه رو خفه کرده، اما هیچکی صداش در نمیاد و هر بار هم میان و به ما قول میدن که تا فردا وضعیت خوب می شه اما نمی دونم کی قراره این فردا برسه؟"
عرقمان را با دستمال می گیریم. سر و صورتمان را می شوییم و آماده رفتن می شویم. خورشید هم آرام آرام شرش را کم می کند و از چینه بام می پرد. آسمان مثل جگر زلیخا، پاره پاره است و ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ، ﺭﮔﻪ ﻫﺎی ﺧﻮﻥ در آن ﺩﻭﻳﺪﻩ است. سوار ماشین می شویم اما بوی دود ول کن نیست. دود ته نشین شده در ریه های هویزه مثل زخمی در ذهنمان، سر باز کرده و به جان افکارمان افتاده است.
50 روز از آتش سوزی هورالعظیم می گذرد و هویزه، شهری به رنگ خاکستریِ دود در آمده است، شهری با ریه هایی نخ نما شده که سال های توپ و موشک را به آن یادآوری می کند. شعله هورالعظیم دیر یا زود خاموش می شود اما اینکه چه بلایی بر سر ریه های نخ نمای هویزه با آن همه دود ته نشین شده خواهد آمد، خدا می داند.