عصرایران؛ نادر رستمی- من بیشتر از ۲۳ سال در شهرداری شهر اودنسه در دانمارک با سمتهای "کمک پدگو"، "پدگو" (مربی پرورش نوجوانان و جوانان)، "معاون باشگاه اوقات فراغت" و "رئیس باشگاه اوقات فراغت" کار کردهام و در حال حاضر نیز با برگزاری کنفرانسهای مختلف در رابطه با مسائل جوانان، کماکان سعی در کمک کردن به آنان را دارم.
در مطلب پیشین خود در سایت عصرایران طرح بحثی را آغاز کردم و نظر خوانندگان را به بالا بودن نسبی آمار خودکشی در میان مردم دانمارک – به عنوان یکی از شادترین کشورهای جهان- جلب کردم.
در این مطلب میخواهم این موضوع را بیشتر را باز کنم و به همین خاطر از 2 مورد تجربه شخصی – کاری خود آغاز میکنم:
تجربه تلخ " پیتر"
یکی از سختترین روزهای کاری من روزی بود که در حال خواندن مشکلات پسر ۱۱ سالهی دانمارکی که او را به اسم مستعار "پیتر" نام گذاشتهام، بودم.
پروندهی پیتر را مشاور شهرداری به همراه مدیر مدرسهی محل به باشگاه اوقات فراغتی که من مسئولش بودم فرستاده بودند. نوشته بودند که "پیتر" (تک فرزند) به اتفاق پدر و مادرش زندگی آرامی داشته ولی از هشت ماه پیش این آرامش کاملا بهم ریخته. او دیگر به حرفهای مادرش گوش نمیدهد، مرتب به مدرسه نمیرود، تکالیف مدرسه را انجام نمیدهد و او پس از خودکشی پدرش کاملا بهم ریخته است.
روانشناس مدرسه هم خیلی سعی میکند تا کمکش کند اما به این علت که روانشناس باید به ۴۰۰ دانش آموز دیگر مدرسه هم سرویس بدهد زمان زیادی را نمیتواند به پیتر اختصاص بدهد.
در ادامه نوشته بودند که پدر پیتر به بهانه یک سفر کاری خانه را ترک کرده بود. سه روز پس از رفتن پدر، یک روز پیتر از مدرسه برگشت غذایش را خورد و از مادرش اجازه گرفت که به خانهی دوست و همکلاسی خود برود. همکلاسی پیتر در خانهشان میز "پینگ پونگ" داشتند و برای همین پیتر به زیرزمین خانهی خودشان رفت تا راکت پینگ پونگ خود را بردارد.
چراغ زیرزمینِ تاریک را روشن کرد و از پلهها پایین رفت و هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بود که با جسم بیجان پدرش که خودش را حلقآویز کرده بود و بین زمین و هوا معلق مانده بود روبرو شد.
پیتر از ترس جیغ بلندی کشیده و از حال رفته بود.
او پس از آن روز دو هفته با هیچ کسی حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و در شوک کامل فرو رفته بود. طبق نوشتهها مادرش میگفت که به او ترس شدیدی غلبه کرده و در ناامیدی مطلق زندگی میکند.
پس از ۲ هفته پیتر شروع به صحبت کردن کرد، اما خیلی کم.
از خواندن گزارش و از خودکشی پدر پیتر خیلی ناراحت شدم و واقعا نتوانستم بفهمم که این پدر چرا در زیرزمین خانهاش این بلا را به سر خودش آورده بوده؟!
آیا او فکر نکرده بود که بالاخره زن یا پسرش نعش او را پیدا خواهند کرد! آیا او فکر نکرده بود که چه لطمات روحی شدیدی به کسی که جسد او را پیدا کند، وارد خواهد شد!؟
در نامه از باشگاه اوقات فراغت تقاضای کمک به پیتر را کرده بودند.
پس از اینکه گزارش را خواندم- نامه گزارشواری که شهرداری و مدرسهی محل از محل کار من تقاضای کمک کردهاند. - پیتر و مادرش را به جلسهای دعوت کردم و از معاونم هم که خانم دانمارکی ۴۵ -۵۰ سالهای بود خواستم که او هم در جلسه شرکت کند و قبل از جلسه، مواضع باشگاه اوقات فراغت را برای خانم معاون دقیقا شرح دادم.
روز قرار، جلسه شروع شد. پیتر در ناامیدی کامل و خیلی بیتفاوت در جلسه شرکت کرده بود. حس میکردم "خداخدا" میکند که هر چه زودتر جلسه تمام شود. اما من بینهایت خوشحال بودم که توانسته بودم پای آن طفل معصوم را به این جلسه باز کنم، چون برایش برنامه داشتم. در نیم ساعت اول جلسه، پیتر تقریبا هیچ حرفی نمیزد و در اکثر مواقع به یک نقطهی دیوار "خیره" شده بود و اگر سوالی میکردم بیتفاوت و تنها با آره یا نه جواب میداد.
تا اینکه به او گفتم: "من امروز میخواهم کاری برای تو انجام بدهم"؛ در این هنگام پیتر و مادرش "بِل" با تعجب به من نگاه کردند. به چشمان پیتر "زل" زدم و گفتم که "تصمیم دارم کاری کنم که از مدرسه برای تو دو ماه مرخصی بگیرم البته یک شرط دارد و گفتم که من هنوز این کار را نکردم چون باید ببینم که خودت و مادرت از این تصمیم من حمایت میکنید یا نه؟ در ادامه گفتم که من میدانم در این شرایطی که تو هستی حال و حوصلهی رفتن به مدرسه و انجام تکالیف رو نداری."
پیتر نتوانست بیشتر در برابر حس کنجکاوی مقاومت کند و در نهایت لب به سخن گشود و گفت: "حالا شرط چی هست؟"
گفتم تو به جای مدرسه دو ماه در باشگاه اوقات فراغت با سمت "نیمههمکار" باشگاه، در راهاندازی مسابقات ورزشی و کمک به جوانها و نوجوانهای دیگر همه روزه ۵ ساعت به باشگاه بیا و بلافاصله معاونم حرف را ادامه داد و کارت شناساییای را که از اول آماده کرده بود و روی آن نوشته بود "نیمه همکار"، به سینهی پیتر چسباند.
پس از این پیشنهاد و چسباندن آرم نیمههمکار لبخند به صورت پیتر برگشت و او بسیار خوشحال شد، و به این ترتیب پیتر به مدت دو ماه "همکار نوجوان من" در باشگاه اوقات فراغت در "اودنسه" شد.
فردای آن روز به مدیر مدرسه (پیتر) زنگ زدم و پیشنهادم را به او گفتم و به او تاکید کردم که پیتر و مادر او هم خیلی از پیشنهاد من هیجانزده شدهاند.
مدیر مدرسه با خوشحالی پیشنهاد را پذیرفت و قرار شد که در پایان دو ماه گزارشی از فعالیتهای پیتر و چیزهایی که در باشگاه یاد گرفته به مدرسه او گزارش شود.
پیتر در باشگاه آغاز به کار کرد و به موقع به سر کار میآمد و و خیلی هم "پز" کارت شناسایی خود را به اعضاء باشگاه میداد.
من و معاونم توافق کرده بودیم که آخر هر ماه از بودجهی باشگاه اوقات فراغت یک هدیه به پیتر بدهیم و به این طریق به او نشان بدهیم که از فعالیت او در آن موسسه خوشحالیم.
دو سه هفتهی بعد، روانشناس مدرسه به دیدنش آمد و بعد از جلسهای که به تنهایی با پیتر داشت به من گفت که حال پیتر خیلی بهتر شده و گویا دارد در درون خود با از دست دادن پدرش کنار میآید.
خیلی خوشحال بودم، هنوز یک ماه تمام نشده بود که پیتر به دفتر من آمد و گفت:" من یک سوال دارم؟ چرا بابام خودش را کشت؟"
با تعجب از این پرسش به او گفتم بنشیند، زنگ زدم به منشیام تا دو نوشابه برای ما بیاورند.
روبروی پیتر نشسته بودم به او زل زدم و گفتم:" خدا رحمتش کند. راستش من هم خیلی در این مورد فکر کردم ولی جواب آن نمیدانم."
سپس پیتر از من پرسید: " اگر خودکشی کار خوبی است، من چرا این کار را نکنم؟!
سریع پاسخ دادم: "خودکشی به هیچ وجه کار خوبی نیست. خداوند به همه ما انسانها فرصت حیات بخشیده تا از هر ثانیهاش لذت ببریم."
با ناراحتی پرسید: " آیا پدر من آدم بدی بود که خودش را کشت؟"
از سوالهای پیدرپی پیتر شوکه و متعجب شده بودم اما تلاش میکردم پاسخهایی دقیق و قابلفهم و سریع برای پرسشهایش بیابم. در جواب به او گفتم:" پیتر عزیز پدر تو اصلا آدم بدی نبوده اصلا، ولی این کارش اشتباه بزرگی بوده که آن هم به قیمت جان او تمام شد. اشتباهی که من و تو نباید هیچوقت به آن فکر کنیم."
پیتر پس از شنیدن این جواب،کمی فکر کرد و گفت:" آره اشتباه کرد من و مامانم هم بدون اون خیلی تنها شدیم ماما خیلی از شبها گریه میکنه!"
پرسیدم: "وقتی گریه میکنه تو دلداری میدی؟"
جواب داد: " اوایل نه ، چون خودم حالم خرابتر از او بود اما از وقتی که آمدم اینجا و بهتر شدم بله سعی میکنم که کمکش کنم تا غصه نخورد."
به او آفرین گفتم و تشویقش کردم همچنان به فعالیت موثر خود در خانه و باشگاه با جدت و قدرت ادامه دهد.
در مجموع پیتر ۴ ماه در باشگاه اوقات فراغت نیمههمکار بود و همین 4 ماه برای او کافی بود تا خودش را بازیابد و به زندگی عادی مثل نوجوانان دیگر برگردد.
البته من هیچ شکی ندارم که صحنهای را که پیتر در زیرزمین خانه دیده تا آخر عمر فراموش نخواهد کرد و این صحنه شاید سایه شوم خود را تا آخر عمر بر زندگی و روان پیتر بگذارد.
پیتر پس از اتمام دورهی نیمههمکار هم همیشه به باشگاه سر میزد و دوستی ما ادامه یافت.
"ماریه، دختر میلیاردر"
مورد دومی را که لازم میدانم خیلی کوتاهتر به آن اشاره کنم مورد دختر خانم ۱۶ سالهای بود که او هم بارها سعی کرده بود خودکشی کند، ولی خوشبختانه موفق نشده بود. او را هم مثل پیتر و با همکاری پدرش توانستم در وضعیت "نیمههمکار" به همکاری با باشگاه درآورم.
او با خواهر و پدر و مادرش زندگی میکرد. دختر خوبی بود اما " اجتماعی" نبود و خیلی منزوی و درونگرا بود ولی کارهایی رو که به او محول میشد، به نحو احسن انجام میداد. پس از 2-3 ماه یک روز (اسم مستعار ماریه) "ماریه" هم به دفترم آمد و به من گفت از من سوالی دارد.
گفت: اصلا میدانی من چرا بلوز آستین کوتاه نمیپوشم؟
خندیدم و گفتم: "راستش من تا حالا به نوع لباس پوشیدن شما دقت نکردهام اما حالا که میپرسی کنجکاوم کردی و بهتر است دلیلش را بگویی."
صورتش سرخ شد و اشگ در چشمانش حلقه زد و همزمان آستینهای بلوزش را بالا زد.
در اوج تعجب دیدم که از مچ به بالای هر دو دست او حداقل ۱۵ تا ۲۰ زخم عمیق و رد تیغ داشت! و در مواردی خطها آن قدرعمیق بودند که گوشت اضافی بیرون زده بود!
او گفت: ساق پاهایم هم همین طور است!
خیلی غمگین و متعجب شدم. اینها زخمها و تاثیرات تلاشهای ناکام برای خودکشیهای پیدرپی ماریه بوده است.
تازه وقتی فهمیدم پدر ماریه صاحب ۲۵ آپارتمان در دانمارک هست - یعنی به ارزش دهها میلیارد تومان ایرانی – بیشتر به فکر فرو رفتم. ماریه دختر یک میلیاردر ثروتمند چرا باید این قدر سعی در کشتن خود داشته باشد؟!
ماریه به همکارهای باشگاه گفته بود که تا گواهینامه رانندگی خود را در ۱۸ سالگی بگیرد پدرش به او قول خرید یک ماشین لوکس شاسی بلند صفر به عنوان هدیه داده است.
ظاهرا این طور که برای خیلی از مردم جا افتاده سطح رفاه و ثروت نسبت معکوسی با خودکشی دارد و بسیاری بر این باورند که خودکشی در اثر مشکلات – بیشتر مالی و فقر- روی میدهد. اما در موارد قابل توجهی این گونه نیست و خودکشی برخی از صاحبنامان عرصه هنر و سیاست که غالب آنها از طبقات برخوردار و ثروتمند جامعه هستند، خلاف این تصور کلیشهای جاافتاده است؛ هر چند که در موارد بسیاری هم خودکشیها ناشی و یا متاثر از مشکلات مالی و عاطفی و... است که در آن شکی وجود ندارد.
نتیجه
من نه محقق هستم و نه درباره خودکشی تحقیق علمی جامعی کردهام، فقط تلاش دارم نظرم را با توجه به تجربیات کاری خود در کشور دانمارک درباره میزان تقریبا قابلتوجه خودکشی در بین جوانان دانمارکی (به عنوان یکی از شادترین کشورهای دنیا بر اساس آمارهای جهانی) به رشته تحریر آورم.
تجربه من میگوید اگر جوانی، فردی یا افرادی داشته باشد که او را درک کند و با او صحبت کند و مشکلات و مسایل خود را مطرح کند خیلی کمتر به خودکشی فکر میکند.
در واقع توصیه من به همه خوانندگان این است که تلاش کنند فاصله خود را با نوجوانان و جوانانشان هر چه نزدیکتر کنند و این حس را در آنها به وجود بیاورند که والدین و بزرگترهایی هستند که آنها را درک میکنند و از مسایل و مشکلات آنها خبر دارند و مشاور و راهنمایی امین و دلسوز هستند.
مسئلهی خودکشی در میان جوانان دانمارک در ابتدا خیلی تعجب من را برانگیخت و سعی کردم تا بیشتر درباره انگیزهها و دلایل این پدیده کندوکاو کنم.
مثلا بعدها فهمیدم که در صد خودکشی جوانان در دانمارک در دو فصل پاییزو زمستان به دلیل تاریکی خیلی طولانی مدت هوا، بیشتر از 2 فصل بهار و تابستان است.
و یا اینکه متوجه شدم دلایلی چون "کمبود پول و مشکلات اقتصادی" از جمله دلایل اصلی خودکشی جوانان در دانمارک نیست.
در عوض به نظر نگارنده دلایل خودکشی در دانمارک را میتوان با موارد زیر مرتبط دانست:
- فقدان ارتباط قوی خانوداگی: در دانمارک شهرداریها به جوانان خیلی سرویس میدهند که در موارد زیادی این سرویس دادن زیاد، ناخواسته به اعتبار پدر و مادر لطمه میزند و کلا چون جوانان به کمک شهرداریها خیلی زودتر میتوانند مستقل شوند و روی پای خود بایستند در مواردی ارتباطهای فامیلی ضعیف میشود و جوانی که تصمیم گرفته مستقل و تنها زندگی کند، در دراز مدت به کمک فکری و راهنمایی نگرفتن عادت میکند و برای همین هم در مواردی وقتی به مشکلاتی ( مثلا عاطفی یا افسردگی و..)برخورد میکند و نمیتواند معضل را حل کند به خودکشی فکر میکند.
- جوانانی که مواد مخدر و محرک مصرف میکنند و در مواردی تحت تاثیر آن دست به خودکشی میزنند.
- و جوانانی که اعتقاد به هیچ دین و باوری ندارند نیز در گروه ریسک هستند.
کلام آخر
من خیلی خوشحال هستم که بدون کوچک ترین شعاری این حقیقت را در مقایسه با دو جامعه ایران و دانمارک با صدای بلند بگویم:
" من برق و شوق به زندگی و آینده را بسیار قویتر در چشمان جوانان ایرانی دیدهام هر چند که مشکلات آنها از مشکلات جوانان اروپایی به مراتب بیشتر است، ولی گمان میکنم (صرفنظر از مشکلات مقطعی که امروزه گریبانگیر کشور ایران است) آینده درخشانی در انتظار نسل جوان ایرانی است و میلیونها جوان ایرانی همه روزه با انگیزه و با پشت سرگذاشتن مشکلات روزمره زندگی، هر روز به افقهای روشنتر آینده نزدیکتر میشوند."