سالهاست که دردشان فقط جنگ نیست. بیسوادی، خشکسالی و بیبرنامگی دولت افغانستان هیزم آتش دردهای مردم افغانستان شده؛ آنها به جنگ عادت کرده، با آن بزرگ شده و خو گرفتهاند.
شهروند نوشت: همینها میشود که وقتی یکی از همین کودکان افغانستانی پای جدیدش را به جای پای نداشتهاش میگیرد، همان پایی که سالها پیش مینهای جنگی مُرده اما مرگآور، در دل خاک آن را از او گرفتهاند، رقصان و پای کوبان شادیاش را نهتنها با بیماران شفاخانه، بلکه با کل دنیا سهیم میشود و در چند دقیقه، ویدیواش لبخند بر لب مردم دنیا مینشاند. آن وقت ایرانی و افغانستانی و غیره شاد میشوند و بعد از آن هم لحظهای درنگ که «این پایان قصه آتش شعلهور شده در افغانستان نیست و آتش حالاحالاها زبانه میکشد و دست و پای امثال سید احمد رحمان ٦ساله را میگیرد.»
جنگ نهتنها پای سید رحمان را بلکه پیشتر، پایِ ملکآرا رحیمی، فیزیوتراپ و کسی که فیلم احمد را به چشم کل دنیا روشن میکند هم گرفته است. مَلِکآرا رحیمی، فیزیوتراپ کمیته بینالمللی صلیبسرخ در افغانستان و بزرگ شده قربانی جنگ، کسی است که برای سید احمد پا گذاشت و حالا از خودش و ماجرای سید احمدهای قربانی جنگ افغانستان میگوید.
ماجرای ویدیوی سید احمد رحمان ٦ساله از خوشحالی پا دار شدن درحال رقص، چه بود؟
احمد دو ساله بود که پایش را به خاطر مینهای باقی مانده از جنگ از دست داد. الان ٦ساله است و چهارسال است که بیمار من است؛ بیمار قدیمی. احمد قربانی جنگ بین طالبان و نیروهای امنیتی افغانستان شد. قبل از آن هم چندین بار برای پایش پیش ما قالب گرفته بود، اما وقتی پیش من آمد تا قالبش را کنترل کنم، چون قالب قبلی اذیتش میکرد، مجبور شدیم برایش قالب نو بگیریم. زمانی که قالب را پوشید، خوشش آمد و خیلی خوشحال شد. بعد از مدتها که آن قالب قبلی خراب شده بود، احساس راحتی کرد و بلافاصله شروع کرد به رقصیدن. همان لحظه شروع کردم به فیلم گرفتن از او.
فیلم ضبط کردم و وقتی آن را دیدم حسابی از آن خوشم آمد، حس احمد و رقصش عجیب بود. فیلم را در صفحه اینستاگرام خودم منتشر کردم. بعد از آن یک نفر از من خواست که ویدیو را به او بدهم. برای او فیلم را فرستادم. او هم فیلم را در توییتر خود منتشر کرد. تقریبا دو روز بعد هم با خبر شدم ویدیوی من تقریبا یکمیلیون بیننده داشته است.
تنها مرکز شما در کابل، برای کمک به بیماران با این مشکل است یا کمیته مراکز دیگری نیز مشابه شما دارد؟
بله؛ مراکز دیگرکمیته صلیبسرخ هم در شهرهای دیگر افغانستان هستند.
چند مرکز؟
فکر میکنم نزدیک به ٦مرکز.
چطور شد خودتان در دفتر کمیته مشغول به کار شدید؟
نزدیک ١٠سال است که با دفتر کمیته بینالمللی صلیبسرخ همکاری میکنم. خودم یکی از بیماران کمیته بودم. مدرسه را که تمام کردم میخواستم برای خودم یک قالب نو بگیرم، چون قالبم مشکل داشت. وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم دفتر کمیته بینالمللی صلیبسرخ به یک دستیار نیاز دارد. امتحان دادم و قبول شدم. بعد از آنکه به کمیته آمدم توانستم دانشگاه بروم و درسم را در همین رشته بخوانم. نصف روز را در کمیته بودم و نصف دیگر را هم درس میخواندم.
رشته تحصیلیتان چه بود؟
فیزیوتراپی.
الان چندسال دارید و در کجا به دنیا آمدید؟
٣٠ سال. در یکی از ولایتهای کابل.
پدرتان هم در هلالاحمر افغانی کار میکند، درست است؟
بله دقیقا.
چه شد که شما هم صلیب سرخی شدید؟
من خودم معلولم و دوست دارم به آنهایی که شبیه من هستند، کمک کنم. و این در هیچ جایی جز صلیبسرخ و هلالاحمر ممکن نیست. همان مشکل و احساسی که خودم دارم ممکن است معلول دیگری هم داشته باشد، پس راحتتر میتوانم او را درک کنم و طبیعتا راحتتر میتوانم مشکل او را درمان کنم. همانطور که من شاید نتوانم یک انسان به لحاظ فیزیکی نرمال و سالم را درک کنم، همین احساس را یک انسان نرمال نیز به من دارد و نمیتواند به راحتی من را درک کند.
گفته بودید کمیته را خیلی دوست دارید، آنقدر که فکر میکنید کمیته خانه دوم شماست.
من کمیته را دوست دارم. کمیته بینالمللی در افغانستان جایی است که همه شبیه به هم و معلولند، مثل من و همه همکارانم. ما بین خودمان خیلی راحت هستیم. در محیطی که کار میکنیم، کاملا دوستانه با هم رفتار میکنیم. همدیگر را درک میکنیم و همه بیماران شبیه به ما هستند. نسبت به دیگر جاها در مرکز دفتر کمیته بینالمللی صلیبسرخ خیلی احساس راحتی میکنم و فکر میکنم آنجا خانه دوم است. از کار کردن در کمیته احساس رضایت دارم.
دلیل معلولیت خودتان چه بود؟
افغانستان یک کشور جنگزده است. آن زمانها یادم میآید که چون نتوانستم واکسنی را که باید میزدم، بزنم، از پای چپم فلج شدم.
چرا تزریق نکردید؟
چون امکانات دارویی به اندازه کافی نبود.
الان چطور؟ اوضاع بهتر شده؟
الان هم ما خیلی امکانات نداریم، چون خیلی از ولایتهای افغانستان هنوز درگیر جنگند. فکر نمیکنم حالا حالاها افغانستان به جایی برسد که بتواند واکسیناسیون و تمام پیشگیریهای لازم را برای اینکه تمام بچههایش بتوانند راه بروند یا دست داشته باشند، داشته باشد.
با این کمبود امکانات، چطور خودتان به اینجا رسیدید؟
از بچگی این انگیزه را در وجودم داشتم و همیشه فکر میکردم که روزی آن چیزی که فکر میکنم اتفاق خواهد افتاد و یک کاری میکنم. البته من این را مدیون دفتر کمیته هستم که برای ایجاد انگیزه برای من کم کار نکرد و مرا برای زندگی و برای یک معلول نماندن تشویق کرد. اگر من الان یک فیزیوتراپ هستم و از کارم و زندگی و از خودم راضیام، همه را مدیون دفتر کمیته صلیب سرخم. من تلاش کردم، زحمت کشیدم و هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم که من یک معلولم و نباید کار کنم.
خب یک معلول هستم که هستم، اما این دلیل نمیشود که اگر تو یک معلولی و از لحاظ فیزیکی مشکل و نقص داری، از پیشرفت جامعه خودت عقب بمانی، درس نخوانی و زحمت نکشی و در جامعه بهعنوان یک شهروند حضور نداشته باشی. من هر کاری که برای پیشرفتم لازم بود انجام دادم و ازهیچ کاری دریغ نکردم.
از چه سنی پای چپتان را از دست دادید؟
یکسال و ۵ ماهه بودم که دیگر پای چپی نداشتم.
شما ورزش میکنید، به صورت حرفهای. آن هم ورزش سختی مثل ویلچر بسکتبال. چطور شد توانستید به این اندازه حرفهای ورزش کنید؟
از بچگی دوست داشتم ورزش کنم و چون معلول بودم همیشه حسرت ورزشکردن به دلم مانده بود. بزرگتر که شدم برای سلامت خودم مجبور بودم والیبال نشسته بازی کنم. یک روزی یک خارجی آمد و بازی ما را از نزدیک دید و فهمید که همه ما و بخصوص من چقدر به ورزش علاقه داریم. او به خاطر همین تلاش کرد که یک تیم برای بسکتبال خانمها تشکیل دهد. چندنفری بودیم. کمکم برای ما ویلچر خرید. رفته رفته تعدادمان زیاد شد و علاقهمندان به ورزش که معلول بودند و از ورزش محروم، به ما پیوستند. علاقه ما کمکم باعث رشد ما شد. ما پیشرفت کردیم و دیگر از حالت یک معلول خالی خارج شدیم. همه به ما افتخار میکردند، چون تنها یک ناتوان بازمانده از زندگی نبودیم. حالا ٦سالی میشود که ما معلولان بسکتبال بازی میکنیم. امروز ویلچر بسکتبال در افغانستان خیلی رشد کرده است.
گویا قهرمانی هم کسب کردهاید؟
بله؛ دوسال پیش کشور در بالی نخستین مسابقات ما بین چهار کشور بود که خوشبختانه توانستیم آنجا مقام بیاوریم.
این قهرمانی چقدر باعث شد تا ذهنیت مردم و خانوادهات نسبت به یک معلول تغییر کند؟
من مثالی از اقوام خودمان برایتان میزنم. یک مثال بسیار واضح و قابل لمس. زمانی که این کار را شروع کردم، خانوادهام با من تماس میگرفتند و میگفتند که تو نمیتوانی و مشکل داری. همیشه به این فکر میکردند که یک معلول هیچ کاری نمیتواند بکند. اما وقتی که ما با مقام از بالی برگشتیم همه یک جور دیگر به ما نگاه میکردند و پیش خودشان میگفتند که نه؛ کاری که یک انسان سالم و نرمال نتوانست انجام دهد، حالا یک معلول توانست، موفق شد و از پسش بر آمد. من فهمیدم که چقدر ذهن خانوادهام نسبت به من و همه کسانی که شبیه من هستند تغییر کرده است. تا آن روز به من میگفتند که تو نمیتوانی، ولی بعد از آن دیگر چنین چیزی به من نگفتند. کمکم تمام خانواده از من حمایت کردند و این حمایت من را دلگرم میکرد که به کارم ادامه بدهم و پیشرفت کنم.
در خانوادهتان هم کسی شبیه شما معلولیت دارد؟
نه؛ خدا را شکر همه سالم هستند و هیچ مشکلی ندارند.
با همه چیزهایی که گفتید، از زندگی کردن در افغانستان نمیترسید؟
حتما خبر دارید که امروز در یک منطقه از افغانستان انفجار یا انتحار رخ میدهد و فردا باز هم در منطقهای دیگر. افغانستان دارد با جنگ دست و پنجه نرم میکند. هر روز هم دارد زیادتر از قبل میشود. این اتفاق واضحی است که هر روز در افغانستان میافتد و همه ما انتظار آن را داریم. همه فکر میکنیم که الان در کنار ما یک بمب منفجر یا تیراندازی میشود، اما اگر بخواهیم به این فکر کنیم که چون جنگ است، نمیتوانیم کار کنیم، باید برای همیشه در خانه بمانیم و منتظر مرگ باشیم؛ امروز یا فردا. هر روزی که از خانه بیرون میرویم به این فکر میکنیم که امروز روز آخر زندگی ماست. باز هم همه ما غیرت به خرج میدهیم و همت میکنیم و کار خودمان را انجام میدهیم.
پس به زندگی امیدوارید؟ تا بهحال شده از زندگی ناامید شده باشید ؟
بله زیاد. گاهی حالتهایی برایم اتفاق افتاده که کاملا ناامید شده باشم. وقتهایی که هیچ کاری از دستم بر نمیآمده، اما هر آنچه را که میتوانستم انجام دادم.
همه آنهایی که پیش شما میآیند هم همینقدر امیدوارند؟
بله؛ خیلی خیلی. همه آنها با امیدی خیلی خاص و زیاد پیش ما میآیند. امید که نباشد زندگی نیست.
در فیلمهایتان دیدم که با بچهها یک مسیر طولانی را راه میروید تا به عضو جدیدشان عادت کنند، برایشان تیکهگاه میشوید تا احساس پناه کنند. چه حسی دارید از پناهدادن به کودکی که در وجود خود نقص احساس میکند؟
نمیدانید چه حس و حالی دارد وقتی یکی به کمک تو میتواند دوباره راه برود، بچرخد، بازی کند، به کارهای روزمره خود برسد و از زندگی عقب نماند. نمیدانید چه حس و حالی دارد وقتی به یکی کمک بکنی که شبیه بقیه بشود و تفاوتی بین خودش و دیگری نبیند؛ خوشحالم و جز خوشحالی هیچ حس دیگری ندارم. احساس خاصی در وجودم پیدا میشود؛ احساسی که شبیه هیچ چیزی نیست. من کارم را از صمیم قلب انجام میدهم و با چشمان خودم میبینم که وقتی بیماری برای اولینبار پیش من میآید، قالبش حاضر شده و عضو جدیدش را دریافت میکند، چه حس و حال عجیب و غریبی دارد، با چه شور و شعفی از در مرکز بیرون میزند و به زندگی عادی خود برمیگردد.
دلتان هم برای بیمارانتان تنگ میشود؟
یک چیز به شما بگویم، ما خیلی مریض داریم؛ خیلی خیلی زیاد. ما یک مریض و دو مریض و ده مریض نداریم. آن چیزی که در فضای مجازی از احمد پخش شد حتی یک در میلیون بیماران ما را هم نشان نمیدهد. ما روزانه هزاران بار از این صحنهها میبینیم و شما یکی را دیدید. من نمیتوانم همه آنها را به یاد داشته باشم و به ذهن بسپارم.
با بچهها کار کردن، سخت نیست؛ تشویقشانکردن یا انگیزهدادن به آنها؟
خیلی سخت است اما به مرور زمان و آهسته آهسته بچهها یاد میگیرند. چالشهایی که من با بچهها دارم با بزرگترها اصلا ندارم.
دلیل معلولیت این همه بیمار کوچک و بزرگ چیست؟
حتما شنیدهاید که در افغانستان جنگ است. جنگ دلیل اصلی آسیب مردم افغانستان است؛ همه و همه تاثیرات جنگ است. همه پا یا دست خود را از دست دادهاند و هیچ تجهیزاتی برای درمان خود ندارند؛ دلایل زیادی وجود دارد بعضی مادرزادی است و بعضی جنگ و بعضیها هم انفجار و بعضی هم راکت.
دلیل اصلی و عمده معلولیت مردم افغانستان از نظر شما که کارتان این است، چیست؟
عمده معلولیت بیماران من به خاطر مینهای خنثینشده و راکت و سلاحهای بازمانده و میدانهای پاکسازی نشدهاند.
پس هنوز هم هستند کسانی که قربانی جنگ میشوند؟
بله؛ هفته گذشته دو بیمار داشتم از ولایت لوگر. یک دختر ۵ ساله هدف تیراندازی قرار گرفته بود و پای خود را به خاطر شلیک گلوله از دست داده بود. یک خانم دیگر هم بعد از خروج از منزلش در یک تیراندازی گیر افتاده بود و تیر خورده بود و پایش را از دست داده بود.
همه بیمارانتان هم افغانستانی هستند؟
فقط افغانستانی.
خانوادههای بیمارانتان چطور؛ آنها چه حسی دارند وقتی عزیزشان راه میرود یا عضو جدید میگیرد؟
افغانستان از هر نگاه الان تحت فشار است، مردم درگیر جنگند و فقر روز به روز زیاد میشود؛ روز به روز مشکلات ما بیشتر میشود. همه این خانوادهها فقیرند.
اوضاع الان سید احمد رحمان چطور است؟
آخرینباری که از احمد خبر داشتم، همان باری بود که اینجا برای قالب جدیدش آمده بود و من از او فیلم گرفتم و بعد از آن چون از اینجا رفت و الان در لوگر زندگی میکند، ما خیلی دیر او را میبینیم؛ شاید یک سال یا دو سال بعد برای کنترل قالبش پیش ما بیاید چون بچه و در حال رشد است باید هر دو یا سه سال یک بار برای گرفتن قالب پیش ما بیاید و به خاطر همین شاید دیدار بعدی ما دو یا سه سال دیگر باشد.
سازمانهای دیگری هم مثل کمیته در افغانستان هستند که فعالیتی مثل شما داشته باشند؟
نخیر؛ ما ندیدیم.
شما یک وبسایت به راه انداختهاید و در آن داستانهای بیمارانتان را به اشتراک میگذارید؛ چرا تصمیم گرفتید چنین کاری بکنید؟
از زمانی که ویدیوی سیدرحمان را در اینترنت پخش کردم و وقتی فهمیدم که تنها یک ویدیوی من آنقدر بیننده داشته است، انگیزهای برایم ایجاد شد که چرا فضایی نداشته باشم که داستانهای بچهها و مردم آسیبدیده را به اشتراک بگذارم تا مردم بفهمند که در افغانستان چه میگذرد و ما چطور زندگی میکنیم و مردم افغانستان چقدر قویاند. با وجودی که جنگ ما را به بدبختی گرفتار کرده اما باز هم با اراده ایستادهایم، باز هم ما کار میکنیم و باز هم خدمت به مردم را در اولویت کارهایمان قرار میدهیم.
گفته بودید معلولیت شما آن اوایل، باعث هویت شما شده بود، به اندازهای که همه شما را با عنوان یک معلول میشناختند اما اجازه ندادید این اوضاع ادامه پیدا بکند.
من ۳۰ سال از خدا عمر گرفتم. در این ٣٠ سال خدا میداند که چقدر در زندگیام گرفتاری و بدبختی را از سر گذراندهام. با تنهایی خودم مبارزه و کوشش کردم. روزهایی شده که وقتی کلمه معلول را میشنیدم، گریه میکردم و با خود فکر میکردم که چرا مردم به من میگویند معلول؟ زمانی که دفتر کمیته بینالمللی فعالیت خود را درافغانستان شروع کرد و وقتی به آنجا رفتم تازه فهمیدم که من تنها معلول افغانستان نیستم، در افغانستان خیلیها معلولند. خواستم برای همه آنها یک سمبل و انگیزه برای انرژی باشم؛ همین کار را هم کردم و به همه آنها گفتم که معلولیت ناتوانی نیست. من به این جمله باور دارم و همه اطرافیان من هم به این جمله باور دارند و همگی با اینکه معلولیم اما خوشحال و تواناییم.
شما هم فقر و مشکلات مردم دیگر را تجربه کردهاید؟
در افغانستان هیچ خانوادهای نیست که فقر را تجربه نکرده باشد. تمام ما یک دوره خراب را سپری کردهایم؛ یک دوره بیپولی. این زندگی است دیگر اما باید این زندگی را تغییر داد. من تا کی میتوانستم برای تأمین مخارج از پدرم پول بگیرم؟ چرا خودم زحمت نکشم. یک زمانی به خودم آمدم و فکر کردم که خودم باید دست به کار شوم. این اصلا برایم خوشایند نیست که مدام برای هزینههایم از خانواده پول بگیرم و برایم خوشایند است که خودم برای خودم کاری بکنم و از چیزی استفاده کنم که حاصل دسترنج خودم است.
آرزویت برای افغانستان چیست؟
تنها آرزویی که دارم این است که جنگ تمام شود و جنگ بس است. همه ما خسته شدیم. بگذارند که ما به راحتی زندگی کنیم، بگذارند که ما نفس بکشیم و بگذارند که ما خوش باشیم. اگر یک روز خوش باشیم، ١٠ روز دیگر به ما خبر میدهند که فلانی فلان جا انتحاری و کشته شده است؛ همه جوانانمان را همینطور از دست میدهیم.
مردم افغانستان کمیته بینالمللی صلیب سرخ را به خاطر خدمات توانبخشی و بازدید از بازداشتگاههایش میشناسند. حتی یکی از همکاران افغانستانی میگفت که هلال احمریهای افغانستان هم برای کارهای توانبخشی به کمیته مراجعه میکنند.
بله؛ دقیقا همینطور است. کمیته بینالمللی صلیب سرخ سازمان بیطرف و بیغرضی است که نزدیک به ۳۰ سال است که فعالیت خودش را صادقانه در افغانستان انجام میدهد. من خودم در دفتر کمیته کار میکنم و از نزدیک شاهد بودم که همه در کمیته مشغول خدمت به همنوعشان هستند؛ کمیته از هر نگاه خوبیهای خودش را دارد.
فکر میکنید کار شما و کمیتهایها تا به کی باید در افغانستان ادامه پیدا کند؟
فعلا ما به وجود کمیته سخت نیاز داریم. من به این فکر میکنم که اگر روزی دفتر کمیته افغانستان را ترک کند، این تعداد معلول باید چه کار کنند. اولین نفر خود من؛ من باید برای تهیه قالبم چه کار کنم؟ تصور میکنم که وقتی کمیته افغانستان را ترک کند، خیلی به همه ما سخت میگذرد.
در پُستهای اینستاگرامتان دیدم که دختر کوچکی پای مصنوعی برادر کوچکتر از خودش را در جایی شبیه به یک باشگاه ماساژ میداد.
بله؛ دفتر کمیته در بین بیماران خود یک تیم تشکیل داده است. یک تیم برای فوتسال و آن پُست برای آن بود که خواهر کوچک بداند چطور باید برادرش را برای بازی آماده کند و من از آنها فیلم گرفتم. ما در همان مرکز خودمان با بچههای معلول ورزش میکنیم و خود را برای بازی فوتسال آماده میکنیم. مرکز ما جایی شبیه به باشگاه و یا سالن هم دارد.
احساس شما را در یک واژه درباره این سه کلمه میخواهم بدانم.
افغانستان؟
رنجیده، باز هم مستحکم.
معلولیت؟
ناتوانی نیست.
جنگ؟
نفرین.
حرفی مانده است؟
«نِه تَهمینَه جان. خواهش میکنم؛ چیز خاصی ندارُم بوگویَم. تشکر یَک جهان سپاس. خَیلی خوش شدم همراهت گپ زدم. تشکر از اینکه صَدای ما رَ به دیگران میرَسانید. تشکر یَک جهان سپاس که فعالیتهای ما رَ به دیگر نفرات نَشان میدهید. یَک تشکر خاص ازْتان میکنم. بَه من خَیْلی زنگ میآیَه، من خَیلی خوش میشم که بَر شما تَوْضیح بَدَم و بوگویَم که من چنین نفری هستم.»