شاید در تمام دنیا هیچکس پیدا نشود که یک دلقک را بفهمد. شاید حتی خود دلقکها هم نتوانند همدیگر را درک کنند. هیچوقت کسی نفهمید دلقکها عاقلند یا دیوانه؟ دروغگویند یا راستگو؟ گستاخند یا مهربان؟
به گزارش ایسنا، مثلا شاید ما هیچوقت نتوانیم مرد ۳۲ سالهای را درک کنیم که صبح تا عصر در یک شرکت پتروشیمی او را «آقای مهندس» صدا میکنند اما عصرها که به خانه میآید، دیگر خبری از آن آقای مهندس با لباسهای رسمی و شیک نیست. حالا دیگر مردی است که کلاهگیس رنگیاش را بر سرمیگذارد، جامههای رنگین میپوشد، کفشهای بزرگش را به پا میکند و میرود پی خوشحال کردن و خنداندن کودکان مبتلا به سرطان!
«حسین عبادی» برای من مثل شخصیت کتاب «ته خیار» هوشنگ مرادیکرمانی است. همان مرد تنهایی که «هر شب خوابهای پاره پاره، سیاه و تلخ میدید و چون بر میخاست، مینشست، خوابها را میدوخت، رنگ میزد، شکر میزد، قصه میکرد و میفروخت.»
حسین عبادی یک مهندس برق و یک دلقک است که در بندر ماهشهر زندگی میکند. او چند سالی است که با همراهی دوستانش در قد و قامت دلقک و به عنوان پزشک فوق تخصص خنده ظاهر میشوند و به بخش کودکان بیمارستانها سر میزنند تا بچهها را بخندانند.
او خیلی سال پیش در بخش امداد جادهای هلال احمر کار میکرده و این خودش جرقهای بوده است برای اینکه نگاهش را نسبت به زندگی عوض کند: «باید بگویم که سال ۱۳۸۴ بود که حس انساندوستی را عمیقا درک کردم. آن زمان در بخش امداد جادهای هلال احمر کار میکردم. آن موقع دبیرستانی بودم. در آن دوره اتفاقهایی افتاد و با آدمهایی سر و کار پیدا کردم که تازه فهمیدم زندگی یعنی چه و آدمیزاد چیست.»
عبادی با لهجه شیرین جنوبی ادامه میدهد: «من کار تئاتر هم انجام میدهم و بیشتر هم در زمینه طنز کار میکنم. حدودا پنج یا شش سال پیش بود، یک روز دوستم «ایمان برشیدی» پیشنهاد داد که دلقک شویم و به عنوان پزشکان فوق تخصص خنده به بیمارستانها برویم و بچههای بیمار را بخندانیم. در واقع این پروژه با طراحی «ایمان شالباف» و «موسی رضازاده» و با همکاری «هدی رشیدی» در بیمارستانها کلید خورد. از آن به بعد بود که فعالیت دلقکها در بیمارستانهای دیگر هم شکل گرفت و تکثیر شد. ما اولین قدم را در بخش کودک یک بیمارستان کلید زدیم و رفته رفته با این بچهها ارتباط برقرار کردیم و با آنها احساس راحتی کردیم.»
حسین عبادی درباره حال و هوایش میگوید: «حال من با آن با بچهها خوب است. آنها حال من را خوب میکنند. در کنار این بچهها بودن زندگی را ذره ذره برایم معنا میکند و مفهوم قدرت و بزرگی را در کنار آنها درک میکنم. واقعیت این است که هر وقت راجع به این بچهها حرف میزنم، بغض گلویم را میگیرد. خیلی دوست ندارم در اینباره حرف بزنم و مصاحبه کنم چون این کار را فقط و فقط برای دلم انجام میدهم. من اصلا دوست ندارم دیده شوم. حتی تا سه سال پیش کسی نمیدانست که من دلقکم! دوستان و آشنایان و همکارانم خیلی دیر فهمیدند که من چنین کاری انجام میدهم.»
او ادامه میدهد: «از بابت اینکه توانستهام چنین کاری را انجام دهم، خیلی خوشحالم و دلم میخواهد تا آنجا که در توانم هست، این کار را ادامه دهم. برای اینکه حال خودم را خوب کنم. ما دلقکها در این سالها فقط خواستهایم دل این بچهها را شاد کنیم. دقایقی از درد رهایشان کنیم تا برای مدت کوتاهی همه چیز یادشان برود و خوشحال باشند. یک وقتهایی هست که با خودم فکر میکنم که آنها حال مرا خوب میکنند اما من نمیتوانم حال آنها را خوب کنم.»
از او میپرسم تا بحال شده که در خنداندن آدمها ناکام شود؟ میگوید: «یک بار به بیمارستان سوانح سوختگی در مشهد رفتم. مثل همیشه کارم را انجام دادم اما آن روز اصلا نتوانستم روی لب کسی، لبخند بیاورم. لحظات سختی بود. آنها درد زیادی داشتند و نمیتوانستند به این راحتی بخندند. تمام صورتشان باندپیچی بود و از درد به خود میپیچیدند. من چطور باید آنها را میخنداندم؟ حتی یک بچه گفت: من نمیخوام بخندم! از اینجا برو بیرون.»
حسین عبادی اما خاطرههای شیرینی از خنداندن آدمها هم دارد. مثلا یک دختربچه اهوازی که پزشکها او را جواب کرده بودند اما او بیتوجه به حرف پزشکان دست به کار میشود و با لباسهای دلقلک راهی خانه آن دختربچه میشود: «اسماء را هیچ وقت از یاد نمیبرم. یک معجزه بود. یادم است اولین قدمهای کار دلقکها را برداشته بودیم. اسماء کودکی بود که نه غذا میخورد و نه راه میرفت. مبتلا به سرطان بود و پزشکان هم دیگر از او قطع امید کرده بودند. یک روز با بقیه دلقکها دست به کار شدیم و رفتیم خانهاش و با هم شعر خواندیم. خوب یادم است که با هم «خونه مادربزرگه» را خواندیم. تا زندهام این شعر با من است. او بعد از هفتهها که دکترها جوابش کرده بودند، بالاخره غذا خورد، راه رفت و حرف زد. ما با هم نقاشی کردیم، خندیدیم و رقصیدیم اما چه میشود کرد؟ در نهایت زندگی به راهش نبود.»
او ادامه میدهد: «روزها و هفتهها را به عشق این بچهها سر میکنم. آنها را دوست دارم. این روزها مردم تحملشان کم شده و همه چیز سخت و سنگین است. همیشه با خودم میگویم که کاش درد نبود. کاش هیچ آدمی روی تخت بیمارستان نبود. خیلی وقتها که به بیمارستان میروم و بچهها را میخندانم، بعد از اجرا برای بچهها خودم را در یک پستو پنهان میکنم و یک ساعتی شاید هم بیشتر گریه میکنم! یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیتوانی راجع به آن با کسی حرف بزنی و این هم یکی از همان چیزهاست.»
از او میپرسم که آیا این روزها در زندگی احساس رضایت دارد که پاسخ میدهد: «احساس رضایت؟ من هیچوقت در زندگی چیزی نخواستهام. به فردا فکر نمیکنم. فقط برایم مهم است که صبح را به شب برسانم. فردا را چه کسی دیده؟ من فقط خدا را شکر میکنم. خدا را برای هر لحظه زندگی شکر میکنم.»
این گفتوگو همینقدر کوتاه و مختصر است؛ برای اینکه حسین عبادی خیلی علاقه ندارد از خودش حرف بزند و احساسات شخصی و قلبیاش را با همه به اشتراک بگذارد. آنچه خواندید یک گفتوگوی تلفنی کوتاه بود در میانه روز و در حالی که آقای عبادی پشت میز مهندسیاش بود و دائم در میان این گپ کوتاه حواسش بود که با غرور حرف نزند.