عصر ایران - "نبرد سخت" يادداشت هاي كوتاه عباس پازوکی - نویسنده و روان شناس - از خاطرات واقعی و تجارب شخصي اش در روزهاي سخت كرونايي است که برای عصر ایران نوشته. او هم اکنون با علائم کرونا در خانه بستری و حالش رو به بهبود است.
***
گوشي تو دستم بود اما نمي دونستم مي خوام چه كار كنم ، فقط نگاش مي كردم ، آها مي خواستم زنگ بزنم مادرم.
من: سلام، خوبي مامان؟
مامان: سلام مادر جان خوبم، كجاييد ؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوري بياييد خونه ي ما ؟!
من: نه، گوش كن بهت بگم چي شده.
مامان: چي شده؟ چرا يواش حرف مي زني؟
من: آمدم تو اتاق افسانه متوجه نشه، مادرش حالش بد شده رفته زير دستگاه.
مامان: گريه و ...
من: فقط بلند شو بيا اينجا، اگه چيزي شد مراقب بچه ها باشي.
مامان (با گريه ): باشه مادر، من الان راه مي افتم ميام.
چشماي خودمم ديگه پر از اشك شده بود، افسانه (خانمم) آمد در اتاقو باز كرد و با حالتي از عجز و التماس و نااميدي پرسيد: عباس! چرا گريه مي كني؟ مامان من كه خوبه، فقط رفته زير دستگاه. زودي خوب ميشه، چيزيش نبود مامانم .
ديگه وقت دلداري دادن نبود، اتفاقا فرصت خوبي بود كه افسانه خودشو براي واقعيت آماده كنه، هر چي گفت، سكوت كردم. تصميم گرفتم تاييد يا رد نكنم تا الكي اميدوارش نكنم.
بلند شدم وضو گرفتم، نماز خواندم و دعا كردم. بعد نماز با يكي از اقوام كه در دانشگاه علوم پزشكي يكي از استان هاست تماس گرفتم و گفتم الان بايد چه كار كنيم؟ قرار شد با چند متخصص مشورت كند و خبر دهد .
نيم ساعت بعد تماس گرفت: عباس آقا! فقط يك راه مونده، با مسؤوليت خانواده از پزشكش بخوايد كه بهش ويتامين سي تزريق بشه، اينجوري چيزي رو از دست نميديد ولي شانس برگشتش زياده.
منم كه قبلا فيلمي از يك متخصص ايراني درباره ي اثرات ويتامين سي ديده بودم بلند شدم راه افتادم سمت مطب دكتر.
وقتي رسيدم از صداي سرفه هاي جمعيتي كه تو مطب منتظر بودن فهميدم وارد خود مركز كرونا شدم اما چاره اي هم نبود، پس از كلي اصرار به خانم منشي و هماهنگي با دكتر قرار شد در حد دو دقيقه دكترو ببينم.
من: سلام آقاي دكتر! من داماد خانم حسيني دوست هستم...
دكتر: سلام، حال شما؟ يعني ميشي شوهر خواهر پروانه؟
من: بله
دكتر: ساعت يك و نيم تازه نشسته بودم نهار بخورم كه پروانه زنگ زد، جواب ندادم دوباره زنگ زد ... بابا منم آدمم، خسته مي شم ، گرسنه مي شم ، يك شهر سمنان هست يه دكتر كه وايستاده تو شهر ،خب ملاحظه كنيد.
من كه نمي دونستم دكتر داره از چي حرف مي زنه : حق باشماست اما من در جريان مكالمات ايشون نيستم ،من اهل اينجا نيستم مهمانم سمنان، اگر اجازه بديد فقط دو دقيقه وقتتون رو بگيرم؟
دكتر: بفرماييد، البته من درك مي كنم شرايط سختي داريد ولي خوب اين جوري كه نمي شه.
اصلا دكتر نمي ذاشت من حرفم رو بزنم انگار يه فرصت پيدا كرده بود براي گله و شكايت و منم ثانيه ها برام مهم بود، ديگه پريدم وسط حرفش: ببخشيد آقاي دكتر، الان حال مادر خانمم چطوره؟
دكتر: حالش خوب نيست ، سطح هوشياري پايينه، اكسيژن خون كمه ... فقط دعا كنيد كه تا ٤٨ ساعت آينده بهتر بشه اگه دستگاه جواب داد بهتون ميگم يه فيلتر ريه هست ٢١ ميليون بخريد بياريد، يه سري آمپولاي گرونم هست كه حالا بايد ببينيم چي ميشه.
من: آقاي دكتر! امكان تزريق ويتامين سي هست ؟ چون ...
دكتر: آمدي به من ياد بدي چه كار كنم؟ من خودم استاد دانشگام ، كار منو به من ياد نده ...
من: قصد جسارت ندارم فقط دارم ...
دكتر: اصلا به من نگيد چه كار كنم ، من خودم طبق پروتكل عمل مي كنم.
من: آقاي دكتر! ...
دكتر: ببخشيد من سرم شلوغه...
دست از پا درازتر با از دست دادن آخرين اميدم از اتاقش آمدم بيرون ، با خودم فكر مي كردم چي مي شد حرف ما رو گوش مي كرد؟ چيزي از دست مي داديم؟ اون بنده خدا داره با مرگ دست و پنجه نرم مي كنه ، ما هم كه خانوادشيم رضايت داريم، تو هم كه از روش خودت نااميدي ، ايني هم كه ما مي گيم تجربه ي علمي چند تا متخصصه ... .
ادامه دارد...