وقتی گلاش کرد، گفت دست خدا بود. بارزترین تخلف در آشکارترین صحنه در برابر میلیونها چشم را به کلمهای توجیه کرد. ناسوتیترین ناسوت هستی را به لاهوتیترین لاهوت هستی پیوند داد. فیزیک را به متافیزیک و طبیعت را به ماوراءالطبیعه چسباند؛ با یک کلمه.
گویی میخواست نشان دهد نهتنها پایی هنرمند و سرعتی بیهمتا دارد که اگر زبانش را هم به کار بیاندازد، شاید بسیاری از خطبا و اهل سخن را هم دریبل بزند.
همچنان که وقتی با آن قد کوتاه، بالا پرید و با دست به توپ زد؛ دست پیتر شیلتون، دروازهبان بلندقامت انگلیسی، به دستش نرسید. چنین بود که گفت: آن دست خدا بود که بالاترین دستهاست.
چنین بود که مارادونا آن روز تابستان هزارونهصد وهشتادوشش در هوای دمکرده و آدمپز مکزیک نه فقط با پایش که با دست و زبانش، جهانی را صحنه نمایش خود کرد. او از این نمایشها البته زیاد داشت.
جام جهانی نود برایش، تمام صحنه نمایش بود. از همان روز افتتاحیه، قبل از آنکه داور سوت آغاز جام را بزند؛ میانه میدان را صحنه اکران خود کرد. بین کامرونیها با توپ میرقصید. گویی میخواست نشانشان دهد رقصهای آفریقایی جلوی سنت آمریکای لاتین حرفی برای گفتن ندارد؛ مخصوصا وقتی پای توپ هم در میان باشد.
فرانسوا امامبیک و روژه میلا اما همان روز نشاناش دادند، آفریقا هم حرفها برای گفتن دارد. شاید بهخوبی او نرقصند، اما میتوانند قهرمانی را مبهوت کنند. همچون سیاهان صحراهای خشک و سوزان آفریقا که به جنگ فیل و شیر و شکار زرافه و گورهخر میروند.
گورهخرهای آبی و سفید آرژانتینی با رهبری دیهگو، خیلی خوب پیام را گرفتند. به هر ضرب و زوری بود از دو بازی بعد آنقدر امتیاز گرفتند که از گروه بروند بالا. تا به جنگ همیشگی برسند؛ برزیل. طلاییپوشان که با کارهکا و بهبهتو و دونگا آمده بودند بیست سال بعد از ژولریمه بالاخره فاتح جام شوند، نود دقیقه حمله کردند تا در نود ثانیه اسیر معجزه او شوند.
دریبلی زد و از میانه زمین پاسی داد به کلودیو کانیگیا. هماو که با آن موهای بافته طلاییاش و چشمهای روباهاش شمایلی از افسانههای اینکاها را با خود داشت. اگر مارادونا خورشید تابان پرچم سفید و آبی آسمانی آرژانتین بود؛ کانیگیا شهابی در شبهای تار جام نود بود. دو سه هفته در سرزمین چکمه درخشید تا عصای دست سن دیهگو باشد.
عصای دیگرش، سرجیو گوییگوچهآ بود. دروازهبان دومی که ناگهان مرد اول جام شد؛ حتی بالاتر از مارادونا و ماتهئوس و برهمه. یکتنه جلوی پنالتیهای یوگسلاوی و ایتالیا ایستاد.
حتی وقتی ماردونای بزرگ پنالتیاش را مقابل غولهای بالکان خراب کرد، باز این دستهای معجزهگر سرجیو بود که به دادش رسید. لابد پیش خودش میگفت این دوره هم دست خدا با ماست.
بیربط هم نمیگفت؛ آنها توانستند در نیمهنهایی برای اولین بار در کل جام قفل دروازه والتر زنگای ایتالیایی را بشکنند و باز هم با پنالتی و هنر گوییگوچهآ به فینال برسند.
آن روز اما روز دیگری بود. روزی که او فهمید سوت داور و پتک قاضی، زورش از هر دستوپایی بیشتر است؛ حتی اگر پای مارادونا و دست گوییگوچهآ باشد. تکلیف آن بازی را هم پنالتی روشن کرد؛ اما نه پنالتیهای برابر.
آن پنالتی بوی خون میداد. بوی قربانی شدن دیهگو. فیفا اولین تیر را به سویاش انداخت. هماندم فهمید. از دست معجزهگر سرجیو هم کاری ساخته نبود. هرچه خودش را کش داد، به توپ نرسید. دست خدا هم اینبار کم آورده بود.
اشک دیهگو درآمد. گویی به تعزیت خویشتن آمده بود. اگر بازی اول جام با رقص مقابل آفریقاییها نمایش قدرت داده بود؛ روز آخر جام با اشکهایاش مقابل قدرت تسلیم میشد. دیهگو اما میخواست روی دیگرش را بنماید. بیش از همیشه در نقش یک شورشی فرو رفت. اینبار شورش او نه علیه قوانین فوتبال و معادلات درون زمین که علیه چیزی بود که میگفت بیرون زمین جریان دارد.
تا فینال نود، او قواعد فوتبال درون مستطیل سبز را به سخره گرفته بود. اینکه فوتبال بازی تیمی است، اینکه حرکت توپ در زمین تابع قوانین فیزیک است، اینکه قدرت چند نفر بیشتر از یک نفر است و حتی اینکه در فوتبال از دست نمیتوان استفاده کرد. او همه اینها را برهم زده بود.
او ناپلی را قهرمان ایتالیا کرد که قبل از آن برای تورینیها و میلانیها و حتی رمیها، حداکثر یک رقیب تمرینی جدی بود. در بارسا هم، کم آتش نسوزانده بود؛ همانطور که در معبد همیشگیاش، بوکا.
اما همه اینها نسبت به نمایشی که بعد از فینال نود داد، هیچ نبود. حالا نمایش او، علیه ماورای فوتبال بود. از شورش علیه مافیای فیفا شروع میشد و تا گشتن با چپهای آمریکای لاتین و کوبا در دوران بازنشستگی ادامه یافت.
وقتی در اوج قدرت آرژانتین در جام نودوچهار، با تیمی که حتی از هشتادوشش هم مقتدرتر بود با مارادونا و کانیگیا و باتیستوتا و اورتهگا و... ناگهان خبر رسید که کوکایین در خونش پیدا شده؛ دیگر کسی جلودارش نبود. آتش شد و به جان فیفا افتاد.
اما نمیدانست آتش قبل از سوزاندن دیگران، اول خود میسوزد. سوخت. خدای فوتبال برای خیلیها به پایان رسید. هوادارانی که یک دهه او را پرستیده بودند و دشمنانی که حسرت نداشتناش را خورده بودند؛ فرقی نمیکرد انگلیسیها یا ایتالیاییها، میلانیها یا رئالیها و لابد قبل از همه اینها، ریورپلاتهایها.
دشمنان درون زمین اما حداکثر لگدی میپراندند و زمیناش میزدند. اما دشمنان بیرون زمین به کمتر از نابودی او راضی نبودند. و او، خود هم یاریشان میکرد.
ورطه هولناکی که زمانی جرج بست و بعدها پل گاسکوین را در خود برد؛ هیچگاه قربانی به عظمت مارادونا نداشته است. درست است دشمن زیاد داشت؛ اما در تحلیل نهایی، دستی از بیرون در کار نبود. او خود را نابود کرد؛ با دست خودش. اینجا دیگر از دست خدا هم کاری ساخته نبود.