امید خزانی*
میانسالهای ایرانی خاطرات مشترکی دارند. ترس و وحشت کودکانه درپی آتش پدافند هوایی و صفیر بمبها، فرار از موشک و دشمن متجاوز در پشت وانتهایی که به سمت دشت و بیابانهای اطراف روان بودند، خاطره جمعی بسیاری از ما میانسالهای ایرانی است.
جنگ، ترس داشت اما برای یک کودک ۷ ساله هیجان هم داشت. پای ثابت گل کوچک محل بودم اما در مقام توپ جمع کنی! دبیرستانی بودند پاییز ۶۵ .همهشان رفتند جبهه جنوب و حتی یک نفرشان هم برنگشت! در محل مان خاک مرده پاشیده بودند کسی نمی خندید و هیچ صدایی نمیآمد و آن سرمای پاییزی سالها در آن محل ماند.
برای اولین بار تجربه مستقیمی از کلمه وحشت داشتم. وحشتی که ناشی از ازدست دادن یک باره اطرافیان بود. مدتی است آن تجربه وحشت برای من و شاید خیلی از میان سالها برگشته است.
هر روز دوستی به امید یافتن آیندهای بهتر برای فرزندش در آن سوی دنیا خداحافظی میکند و آنها هم که ماندهاند افسرده شده اند که چرا نجنبیدهاند! گرفتار نوعی خاصی ازترس (autophobia) شدهایم.
چند روز پیش خانمی وارد دفتر شد. رنگ و رویش پریده بود. حداقل آرایش خانمهای همسن اش را نداشت. نه اثری از جراحی زیبایی و نه کیف و کفش برند! تند تند اما بریده حرف می زد. حوصله احوالپرسی را هم نداشت و به اسپند روی آتش می مانست.
حال فراریانی را داشت که از مصیبتی بگریزند! سریع نوشت و امضا کرد. آقا من دو ماهه باید آیلتس ۷.۵ بگیرم. گفتم بعید است. گفت من با همین بچه زیر بغل رتبه برتر ارشد [دانشگاه]ّ امیرکبیرم. رشته مکاترونیک. حتما میتونم. گفتم حتی اگر هم بشه الآن که همه دنیا رو کرونا بلعیده. گفت آقا من آیلتس بگیرم شنا میکنم ازاین مملکت میرم!
نفر دوم جوانی سی و چند ساله بود. وارد دفتر که شد. گفت idea board تون خوبه. با نیشخند گفت جالبه که شما هم دنبال incubator-برنامه ای گروهی برای تسریع استارتاپ-هستید. ناگفته پیدا بود که نخبه است. دانش آموخته دانشگاه شریف بود و آیلتس ۷.۵ می خواست در عرض ۶ ماه. میگفت حماقت کرده ۶ سال وقت اش را اینجا صرف دو تا اختراع اش کرده.آخرش هم به جایی نرسیده. می گفت ازبین همدورهای هایش تنها [دانشگاه]ّشریفی یی هست که مونده. همه رفقاش قبلا رفته اند!
اینها فقط دو نمونه کوچک بود از صدها موردی که من در این چند سال گذشته تجربه کردهام. دلیل وعلتش بماند که مثنوی هفتاد من کاغذ است. اما هر چه باشد وحشتناک است. عدم تعلق به این خاک وجست و جوی هر جا غیر از اینجا بین این نسل دهشتناک است.
هر وقت موردی ازمهاجرت این نخبگان را می دیدم قلبم فشرده می شد اما دلخوشی ام به آمارهای بنیاد نخبگان بود که مهاجرت معکوس هم داشته ایم! اما داستان از فرار نخبگان حادتر شده است. اینکه ایرانی ها رتبه نخست خرید ملک در ترکیه را از عراقی ها و سوری های جنگ زده گرفته اند یعنی عدم تعلق به این خاک شتاب گرفته است و فقط نخبگان نیستند که همه امید های خود را درکولهای می گذارند و می روند. در بین دهه ۸۰ی هایی که تازه دانشجو شده اند اوضاع بدتر است و پاسخ ها بی پرواتر!
آمارها و اعداد همه حقیقت را تصویر نمی کنند. دربی های پرسپولیس-استقلال را در ورزشگاه مملو از تماشاگر آزادی تصور کنید. حتی اگر نصف آمارهای ۱۵۰ تا ۱۸۰ هزار نفر خروج سالیانه دانش آموختگان ایرانی هم درست باشد، یعنی به اندازه یک دربی پرتماشاگ استقلال-پرسپولیس! وحشتناک نیست؟
دوستی که مدیرعامل یک استارتاپ موفق است، می گفت: با حقوق های ویژه و امتیازات خاص هم نمی توانیم برنامه نویس های ایرانی را بیش از ۶ ماه نگه داریم!
برخی مسوولین هنوز فکر می کنند آنها که می روند در سودای عیش و نوش در سواحل شن های سفید و زندگی شبانه در دیسکو های غرباند. شاید برخی باشند اما اغلب آنها در جست و جوی اندکی احترام و کمی افق روشن اند. والا زندگی در کانادا- که چون اژدهایی هفت سر در حال بلعیدن جوان ها و سرمایههای ملی ماست- با سرمای منفی ۳۰ درجه آسان نیست.
البته بر کانادا یا هرکشور دیگری حرجی نیست چون با تسهیل قوانین خود برای جذب نخبگان کشورها در پی منافع ملی شان هستند.
جای تأسف است صداوسیمای ما هنوز با افتخار خبراز کشف و اختراع فلان دانشمند ایرانی در فلان دانشگاه غربی می گوید. باورکنید آن دانشمند ایرانی ذهن واختراع اش در جهت رشد ناخاص داخلی-GDP- آن کشوراست. آیا بهترنیست به جای درخواست وام ۵ میلیارد دلاری از صندوق بین المللی پول - IMFکه با کارشکنی آمریکا مواجه شده است، دل آن ایرانی هایی را که هر سال ۱۱ میلیارد دلار از این کشور خارج می کنند به دست آوریم؟
*مدرس دانشگاه و دکتری آموزش
----------------------------------------------
بیشتر بخوانید:
داستانِ ما آدم معمولیها که در این جامعه سُر میخوریم...