برو که خُرده گرفتن به عاشقان نه رواست
که علم و عقل تو از آنچه عشق ماست ، سواست
قُماش عشق به مقیاس علم و عقل مسنج
که بارگاه دل از کارگاه مغز جداست
چو سوز عشق نبینی به ساز شعر مپیچ
که شعر نغمه ی عُشّاق ارغنون خداست
به سوز سینه ی ما تعبیه است ، بی سیمی
که ضبط صوت سخنگوی عالم بالاست
به زلف شاهد حُسن ازل کُند بازی
چه ناقلا سر و سودا که با دلی شیداست
به دست غیب بگردد چو جام دفتر عشق
هنوز خرقه ی حافظ به رهن میکده هاست
به گوش گنبد گردون هنوز می پیچد
صدای خواجه که آفاق از او پُر از آواست
هنوز بارگه داد داریوش کبیر
در احتشام ستون های تخت جم سر پاست
از آن به میکده بر صدر می نشانندم
که صدر صومعه پاتوغ زاهدان ریاست
به بوریای صفا قصّه ی من و ما نیست
از آن به سینه ی ما عشق بی ریای شُماست
به جیش فاسد از افسد قصاص گیر ولی
به جنگ جوقه* ی آزادگان مرو که جفاست
حریف عقل به دار و ندار خود نزند
که این قمار کلان در قمارخانه ی ماست
ترا که ساغری از ساقیان مینویی است
چه جای جام زُجاجی و ساغر میناست
گرت به حجله ی دل آن جمال قُدسی نیست
عروسک تو همانا عجوزه ی دنیاست
تو چشمه ای ، چو بُرون آمدی به هرز مرو
به رودخانه درت اتّصال با دریاست
جهان خلق دمی از خلیفه خالی نیست
که این دَکَل سبب اتّصال ارض و سماست
تو شهریار سخن را به آه می بندی
که بر نیامده از سینه آسمان پیماست
*جوقه: گروهی از مردم، بخشی از ایل