۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۷:۴۲
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۸۲۲۷۸
تاریخ انتشار: ۱۶:۵۲ - ۲۱-۱۲-۱۴۰۱
کد ۸۸۲۲۷۸
انتشار: ۱۶:۵۲ - ۲۱-۱۲-۱۴۰۱
واژه‌خانۀ عصر ایران

«طبقۀ حاکم» یعنی چه؟

«طبقۀ حاکم» یعنی چه؟
مفهوم طبقۀ حاکم، اساسا مفهومی چپگرایانه است ولی تلقی سوسیالیست‌های انقلابی آنارشیست‌ها از این مفهوم، متفاوت از تلقی سوسیالیست‌های دموکرات و لیبرال‌ها است.

عصر ایران - طبقۀ حاکم یا حاکمه (Ruling Class)، بنا بر تعریف، اصطلاحی است برای اشاره به طبقه‌ای اجتماعی و معمولا برخوردار از سلطۀ اقتصادی، که افراد هیأت حاکمه از میان آن انتخاب می‌شوند و عملا منافع آن طبقه را – بویژه از لحاظ اقتصادی – حفظ و حراست می‌کنند.

فیلسوفان یونانی از چند نوع ساختار حکومتی مانند حکومت پادشاهی (مونارشی)، حکومت مردمی (دموکراسی)، حکومت اشراف (آریستوکراسی)، حکومت اقلیت متنفذ (الیگارشی)، حکومت شایستگان (مریتوکراسی) و حکومت جباران یا جباریت (تیرانی) نام برده‌اند که در هر یک از این‌ها طبقۀ حاکم، شکل و نوعی خاص پیدا می‌کند.

مارکسیست‌ها و آنارشیست‌ها معتقدند حکومت واقعی مردم وقتی محقق می‌شود که دولت و حکومتی در کار نباشد و طبقۀ حاکمی پدید نیاید. آنارشیسم بر نابودی دولت تاکید دارد، مارکسیسم بر نابودی جامعۀ طبقاتی و به تبع آن نابودی دولت.

تحت تاثیر چنین فضایی، در اواخر قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم، برخی نظریه‌پردازان سیاسی ادعا کردند که برقراری دموکراسی واقعی غیرممکن است و تمام جوامع در هر صورت زیر سلطۀ یک طبقۀ حاکم قرار خواهند داشت.

مثلا گائتانو موسکا (1941-1858) نظریه‌پرداز سیاسی ایتالیایی در سال 1896 در کتاب "طبقۀ حاکم" ادعا کرد که شکل حکومت هر چه باشد، قدرت در دست اقلیتی برتر از طبقۀ حکومت‌کننده است.

موسکا این اقلیت را دارای ویژگی‌های خاصی مثل داشتن خاندان برتر، ثروت و توانایی‌های اداری می‌دانست. او معتقد بود اگرچه طبقۀ حاکم مانع تحقق دموکراسی واقعی است ولی همواره مجبور است حکومت خود را با توسل به شعارهای اخلاقی یا قانونی که برای مردم تحت حکومتش قابل قبول باشد، توجیه نماید.

همچنین روبرت میخلز (1936-1876) جامعه‌شناس ایتالیایی، در کتاب "احزاب سیاسی" مدعی وجود چیزی به نام "قانون آهنین الیگارشی" شد که دلالت داشت بر فقدان دموکراسی واقعی و الیگارشیک بودن همۀ سازمان‌ها و حکومت‌ها؛ اعم از غیردموکراتیک یا دموکراتیک.

طبقۀ حاکم با هیأت حاکمه فرق دارد. هیأت حاکمه از دل طبقۀ حاکم بیرون می‌آید و مارکس معتقد بود دولت در جوامع سرمایه‌داری "کمیتۀ اجرایی بورژوازی" است. یعنی بوروژازی طبقۀ حاکم است و هیأت حاکمه نیز دولت را تشکیل می‌دهند.

این ایده که "طبقۀ حاکم" مانع تحقق دموکراسی واقعی است، مفروضی دارد و آن اینکه، دموکراسی واقعی وقتی پدید می‌آید که سیاست و دولت منتفی شده باشند؛ زیرا مادامی که اموری به نام سیاست و دولت وجود داشته باشد، قدرت در دست عده‌ای از سیاستمداران و دولتمردان است و این افراد باید به عنوان نمایندۀ مصلحت ملت یا مردم، عمل کنند.

وانگهی، قدرت فقط در سیاست توزیع نمی‌شود بلکه در همۀ سطوح اجتماعی، قدرت وجود دارد و به نحوی توزیع می‌شود. مثلا در یک مدرسه، بخش عمدۀ قدرت در اختیار مدیر مدرسه است. اگر قرار باشد نهاد مدیریت را در مدرسه منتفی کنیم تا دانش‌آموزان از شر قدرت مدیر خلاص شوند و احساس کنند در "مدرسه‌ای دموکراتیک" درس می‌خوانند، دیر یا زود باید "معلمان" را هم حذف کنند؛ زیرا در رابطۀ دانش‌آموزان و معلمان نیز قدرت وجود دارد و عمدۀ این قدرت نزد معلم است نه دانش‌آموز.

اینکه قدرت به شکل مساوی تقسیم نمی‌شود، پدیده‌ای کاملا طبیعی است که حتی در قبایل بدوی و در زندگیِ گروهی انسان‌های اولیه نیز وجود داشته است. بنابراین کسانی که از موضع دفاع از "دموکراسی واقعی"، هر گونه گروه قدرتمندی را نفی می‌کنند، در اصل با "قدرت" مشکل دارند.

در واقع این افراد در پی اجتماع یا جامعه‌ای هستند که در آن قدرت بین افراد چنان برابر تقسیم شده باشد که گویی قدرتی وجود ندارد. برای رسیدن به این رویای احتمالا تحقق‌ناپذیر، نمی‌توان دموکراسی و دیکتاتوری را با تکیه بر مفاهیم و آموزه‌هایی مثل "طبقۀ حاکم" یا "قانون آهنین الیگارشی" یک‌کاسه کرد و هر دو را از دایرۀ قبول بیرون راند.

نحوۀ توزیع قدرت، امکان برکنار کردن افراد واجد قدرت و نیز امکان راهیابی هر فردی به دایرۀ قدرت، به مراتب مهم‌تر از نفس وجود قدرت و تقسیم‌شدن بین افراد گوناگون جامعه است. در دموکراسی، مردم می‌توانند هیأت حاکمه را از قدرت ساقط کنند و طبقۀ حاکم هم اگر پشتوانۀ  مردمی‌اش را از دست بدهد، مثل هیأت حاکمه به شیوۀ مسالمت‌آمیز برکنار می‌شود.

اینکه طبقۀ حاکم در جوامع غربی ساقط نشده‌اند، علت اصلی‌اش پشتوانۀ مردمی این طبقه و برآمدنشان از متن جامعه است. اگر نقدهای چپگرایان علیه طبقۀ سرمایه‌دار با قبول عمومی مواجه شده بود، این طبقه امکان بقای خودش را از دست می‌داد.

علاوه بر این، نکتۀ مهم این است که طبقۀ حاکم باید پویا باشد و ماهیتی ایستا نداشته باشد. یعنی طبقه‌ای بسته نباشد. چنین وضعی در جوامع دموکراتیک تا حد قابل قبولی محقق شده است. حد مقبول همان حدی است که مانع وقوع "انقلاب اجتماعی" در غرب شده است.

از نظر مارکس انقلاب اجتماعی، طبقۀ حاکم را سرنگون می‌کند و انقلاب سیاسی هیأت حاکمه را. انقلاب اجتماعی در سال 1917 در روسیه رخ داد ولی در کشورهای غربی بوقوع نپیوست.

سال‌ها حکومت حزب کارگر در لیبرال‌دموکراسی بریتانیا در دو سدۀ اخیر، و نیز حکومت سوسیالیست‌ها در آلمان و سوئدی که نظام اجتماعی‌شان نهایتا مبتنی بر مبانی نظام سرمایه‌داری است، به خوبی نشان می‌دهد که طبقۀ حاکم در این جوامع، نسبتا خصلتی پلورالیستیک دارد و به همین دلیل در این کشورها انقلاب علیه طبقۀ حاکم رخ نداده است.

به هر حال مفهوم طبقۀ حاکم، اساسا مفهومی چپگرایانه است ولی تلقی سوسیالیست‌های انقلابی آنارشیست‌ها از این مفهوم، متفاوت از تلقی سوسیالیست‌های دموکرات و لیبرال‌ها است.

اگر طبقۀ حاکم چنان باشد که آنارشیست‌ها و سوسیالیست‌های انقلابی می‌گویند، همۀ کشورهای جهان باید بستر انقلاب‌های مکرر باشند تا اینکه نهایتا در هیچ سرزمینی دولت و حکومت و قدرت وجود نداشته باشد. یعنی قدرت چنان برابر تقسیم شود که گویی هیچ کس قدرتی ندارد.

ارسال به دوستان