عصر ایران؛ هومان دوراندیش - محمدرضاشاه پهلوی در شکلبخشیدن به یک نظام سلطانی، تنها یک الگو در پیش روی خود داشت: پدرش رضاشاه. رضاشاه و پسرش در رأس یک سلطنت مشروطه قرار داشتند. آنها اگر به حق خود قانع میبودند و پا از گلیم خویش درازتر نمیکردند، پادشاه یک نظام سیاسی دموکراتیک میشدند، اما هر دوی آنها به گاه بسط ید، از اقتدارگرایی آغاز کردند و سرانجام به نظام سلطانی رسیدند.
در یادداشت "رژیم رضاشاه چگونه رژیمی بود؟"، نوشتیم که رضاشاه در اوج قدرتش میگفت: «هر مملکتی رژیمی دارد و رژیم ما هم یکنفره است.»
هوشنگ شهابی معتقد است رژیم رضاشاه تا سال 1312 اقتدارگرا بود ولی پس از آن تدریجا سلطانی شد.
حذف روشنفکران و کارگزاران ترقیخواهی چون علیاکبر داور بنیانگذار دادگستری نوین ایران، و محمدعلی فروغی نخستوزیر لیبرالمحافظهکار و فرهیختۀ ایران، نشانههای آشکار حرکت رضاشاه به سمت برخورداری از یک رژیم یکنفره بود؛ رژیمی که استبداد سنتی نبود، ولی چون یکنفره بود، سلطانی شده بود.
علیاکبر داور
در واقع از نظر ماکس وبر، استبدادهای سنتی مصداق نظام سلطانیاند و استبدادهای مدرن را باید نئوسلطانی خواند. اما دانشمندان علوم سیاسی برای سهولت کار، استبدادهای مدرن (مثل رژیمهای مارکوس و باتیستا و شاه در فیلیپین و کوبا و ایران) را نظام سلطانی مینامند و استبدادهای سنتی (مثل حکومت فتحعلی شاه) را نظام پاتریمونیالیستی قلمداد میکنند.
باری، زمانی که بساط نظام سلطانی رضاشاه (1320-1312) توسط قوای متفقین برچیده شد، محمدرضاشاه جوان موانع زیادی برای تداوم نظام سلطانی پدرش پیش رو داشت. او در فاصلۀ 1320 تا 1332 صرفا بازیگری در میان سایر بازیگران عرصۀ سیاست بود؛ بازیگری که تا سال 1328 نیز – که تغییراتی در قانون اساسی در راستای افزایش قدرتش پدید آورد - مصداق "بازیگر منفعل" بود.
پس از کودتای 28 مرداد، شاه هنوز با دو مانع اساسی برای سلطانی کردن نظام سیاسی خود مواجه بود: روحانیت و زمینداران بزرگ.
روحانیت به رهبری آیتالله بروجردی، اجازۀ مطلقالعنان بودن را به محمدرضاشاه نمیداد. تلاش شاه برای انجام اصلاحات ارضی در اواخر دهۀ 1330، اقدامی در راستای تضعیف زمینداران بزرگ بود اما مداخلۀ آیتالله بروجردی و ممانعت وی از انجام اصلاحات مذکور، شاه را به این دقیقه واقف ساخت که او در جامعۀ ایران نمیتواند حرف آخر را در همۀ حوزهها بزند.
آیتالله بروجردی
فوت آیتالله بروجردی را باید سرآغاز سلطانی شدن رژیم شاه دانست. پس از درگذشت بروجردی، شاه به سراغ طبقۀ زمیندار رفت و و به اضمحلال استقلال و قدرت اقتصادی این طبقه مبادرت ورزید. اعتراض روحانیت این بار با عقبنشینی شاه توأم نشد؛ چراکه او میتوانست با جانشینان آیتالله بروجردی با زبان قدرت سخن بگوید.
دیگر "کلام آخر" از آن شاه بود و او هم سخت تمایل داشت که آخرین کلام را در حوزههای متعدد زندگی ایرانیان، اعم از سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و نظامی بر زبان جاری کند. رفع آن موانع سَدید در کنار این تمایل شدید، زمینهساز شخصیشدن قدرت در رژیم شاه شد.
رژیم شاه در فاصلۀ سالهای 1342 تا 1356 به یک رژیم سلطانی بدل شد چراکه در طول این چهارده سال هیچ چیز قادر به ممانعت از تحقق خواستههای اعلیحضرت نبود. نیروهای اجتماعی مخالف سیاستهای شاه، ناگزیر از تماشاگری بودند و در صورت ورود بازیگرانه به میدان مخالفت، سرکوب و منکوب میشدند.
علاوه بر شخصیشدن قدرت، سه ویژگی اساسی نظام سلطانی محمدرضاشاه عبارت بودند از: 1- ارتش فاقد فرماندهیِ واقعی 2- فقدان نهادهای سیاسی مستقل 3- فساد مالی گستردۀ شاه و اطرافیانش.
ارتش رژیم شاه هر چند که ظاهری نیرومند و پرابهت داشت ولی به علت نحوۀ دخالت شاه در کار و بارش،عملا به ارتشی فاقد فرماندهی واقعی بدل شده بود و شاه در تمام امور نظامی، تصمیمگیرندۀ اصلی بود.
هم از این رو ارتش ایران باطنا ارتشی ضعیف و وابسته به شخص شاه بود که در غیاب او قادر به تصمیمگیری و نقشآفرینی نبود. این ضعف و سستی، پس از خروج شاه از ایران در 26 دی 1357، آشکارا به چشم آمد و انفعال ارتش، موجب بر باد رفتن نظام پهلوی شد. در واقع آن نیروی نظامی نه "ارتش ایران" که "ارتش شاه" بود و در غیاب شاه نیز نتوانست کاری برای ایران بکند.
برای پی بردن به "فرماندهیِ واقعی" در رأس ارتش یک کشور، میتوان ژنرال مارک میلی را در رأس ارتش ایالات متحده مثال زد. زمانی که دونالد ترامپ پس از شکست در انتخابات ریاست جمهوری، در حال مزهمزه کردن "تحویل ندادن قدرت" بود، مارک میلی آب پاکی را روی دست ترامپ ریخت و به مردم آمریکا گفت: ما سوگند خوردهایم به قانون اساسی ایالات متحده وفادار باشیم نه به هیچ شخص خاصی.
یا در نمونهای دیگر، وقتی که جو بایدن نیروهای نظامی آمریکا را از افغانستان خارج کرد و این تصمیمش را درست میدانست، مارک میلی در برابر نمایندگان کمیتۀ مربوطه در مجلس سنای ایالات متحده، درستی تصمیم بایدن را رد کرد و گفت: «دشمن (یعنی طالبان) بر افغانستان مسلط شده و این یک شکست استراتژیک است.» چنین حدی از استقلال رأی حرفهای، که مصداق "فرماندهیِ واقعی" است، در ارتش شاه به هیچ وجه ممکن نبود.
فقدان نهادهای سیاسی مستقل، ویژگی دیگر نظام سلطانی محمدرضاشاه بود. مجلس و دولت در فاصلۀ سالهای 42 تا 56، نهادهایی گوشبهفرمان و مطیع بودند که صرفا میبایست پیگیر اجرای دستورات و منویات اعلیحضرت باشند.
رژیم شاه، همانند سایر نظامهای سلطانی، غرق در منجلات خویشاوندسالاری و فساد مالی گسترده بود. البته نظامهای سیاسی ایران همواره گرفتار فساد مالی گسترده بودهاند، ولی ماهیت سلطانی رژیم شاه در سالهای مذکور، اولا عمق و دامنۀ این فساد را افزایش داده بود، ثانیا خاندان پهلوی را به کانون فساد مالی در کشور بدل ساخته بود.
درآمد سرشار نفت از دیگر مبانی شکلگیری نظام سلطانی در ایران آن دوران بود. رژیم شاه با تکیه بر درآمد نفت، در وضعیتی کاملا مستقل از جامعه (وطبقات اجتماعی) به سر میبرد و همین یکی از علل توانایی این رژیم در تضعیف طبقۀ زمینداران بزرگ بود.
زمانی که نارضایتیهای اجتماعی از عملکرد رژیم شاه به نقطۀ اوج خود رسید، رژیم در وضعیتی بود که با هیچ یک از طبقات اجتماعی پیوند استراتژیک نداشت. نه روحانیت مدافع رژیم بود، نه روشنفکران، نه زمینداران، نه طبقۀ کارگر، نه طبقۀ متوسط سنتی و نه حتی طبقۀ متوسط جدید.
هر یک از این طبقات دلایل خاص خود را در مخالفت با رژیم داشتند. شاه نیز همچون اکثر دیکتاتورهای سلطانیِ غیرچپگرا، به ایالات متحدۀ آمریکا وابسته بود. احساس از دست دادن حمایت آمریکا در کنار عدم امکان اتکا به هیچ یک از طبقات اجتماعی و نیز فقدان مشاوران خبره در اطراف شاه، به علت بیخاصیت بودن و عدم استقلال احزاب و نهادهای سیاسی رژیم، شاه را در مواجهه با انقلاب 57 دچار ناتوانی در تصمیمگیری ساخت.