عصر ایران؛ مهرداد خدیر- دربارۀ دکتر محمد علی موحد و طی همین دو سه روز دو یادداشت نوشتهام. اولی به بهانۀ 100 ساله شدن مولاناپژوه برجستۀ معاصر که در عین حال مورخ و حقوقدان و شاعر هم هست و دومی از منظر چرایی استقبال از آن آیین در شامگاه دوم خرداد 1402 خورشیدی.
بنا بر این قصد تکرار آن دو مضمون در میان نیست بلکه غرض نکتهای دیگر است و آن هم تعبیر شیرین دکتر موحد برای ستایش کوشش مدیر و سردبیر مجلۀ «بخارا»ست که به جای آن که بگوید مدیر بخارا به عمد گفت امیر بخارا.
باز چون دربارۀ علی دهباشی هم به دفعات نوشتهام قصد تکرار آنها نیز در میان نیست که با یک جستوجوی ساده در دسترس است و با این نوشته هم در پیوند، بلکه دربارۀ خود امیر واقعی بخاراست و به این بهانه اشارتی به رودکی تا نقبی باشد به هزار سال پیش تا به سرچشمۀ ادبیات پارسی برسیم واین متن را در چارچوب سلسله یادداشت های «باغ ادبیات ایران؛ خوشهای و توشهای» قرار دهد.
میدانیم یکی از درخشانترین دورههای ایران بعد از اسلام که در عین مسلمانی به نسب ایرانی و زبان پارسی و شاد زیستن و روزگار را با خوشی و خرمی و نه سوگ و اندوه سپری کردن بسیار توجه داشتند عصر باشکوه سامانیان بود. دورانی که در پی مدتی تحقیر خاندانی ایرانی بر تخت حکومت نشست که نسبشان به بهرام چوبینه میرسید و بخارا را پایتخت قرار دادند.
جدای بخارا یکی از شهرهای مهم و آباد دیگر جغرافیای گستردۀ ایران آن روزگار سمرقند بود. رودکی هم در همین سمرقند به دنیا آمده بود و با این که نابینا بود اما در اشعار خود زیباییهای سمرقند و بخارا را به تصویر میکشید و نه تنها شاعر که موسیقیدان و سازشناس هم بود.
در چهار مقاله نظامی عروضی هم آمده که امیر سامانیان -میر نصر سامانی - در سفری به هرات آن قدر این شهر را پسندید که از بازگشت به بخارا صرف نظر کرد و در همان هرات ماندگار شد.
در بخارا و سمرقند هر چه انتظار کشیدند دیدند خبری نیست. چون دانستند که امیر بخارا قصد بازگشت ندارد بزرگان شهر شور کردند تا تدبیری بیندیشند. یکی پیشنهاد داد این کار ( دعوت به بازگشت به بخارا) جز از رودکی بر نخواهد آمد چون امیر در برابر سِحر شعر و موسیقی او تسلیم است.
پس دست به دامان رودکی سمرقندی شدند و او هم تمام حس خود را در قصیده مشهور «بوی جوی مولیان» ریخت و آهنگی هم بر آن گذاشت و شخصا روانه هرات شد تا خود برای امیر بخواند:
بوی جویِ مولیان آید همی
یاد یارِ مهربان آید همی
ریگِ آموی و درشتیهای او
زیر پایم، پرنیان آید همی
آبِ جیحون از نشاطِ رویِ دوست
خنگِ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی!
میر، زیِ تو شادمان آید همی
میر، ماه است و بخارا آسمان
ماه، سوی آسمان آید همی
میر، سرو است و بُخارا بوستان
سرو، سوی بوستان آید همی
به تصریح نظامی عروضی شعر و آهنگ چنان بر جان امیر بخارا نشست که درنگ نکرد و در لحظه خِنگ (اسب) خود را خواست و به قصد بازگشت سوی بخارا تاخت.
چنان که درصدر آمد بهانۀ این نوشته تعبیر «امیر بخارا» بود برای «مدیر بخارا» ولی به بهانۀ آن چند نکته دیگر هم قابل یادآوری است:
اول این که روح الله خالقی آهنگساز برجسته در دهۀ 40 خورشیدی اساس این ماجرا کار جاودانه «چنگ رودکی» را ساخته است.
دوم این که لابد با خود میگویید چه آدمهای باذوقی بودند آنها که در دهۀ 60 نام تالار باشکوه رودکی را به مناسبت هفتۀ وحدت به تالار وحدت تغییر دادند! یعنی نه رودکی را میشناختند نه بخارا و سمرقند را نه روحالله خالقی را نه موسیقی را!
منتها اگر 40 سال قبل ذوق هنری نداشتند و از اهمیت پیوندهای ایران بزرگ فرهنگی غافل بودند شاید بشود به حساب اقتضای غلبه ایدیولوژی بر فرهنگ و هنر و ادبیات در فضای آن سالها یا به اقتضای جنگ و محدودیت رسانه ها گذاشت. کما این که بعدتر هم برای جبران و در دورانی که چهرههای فرهنگی بر سر کار آمدند نام رودکی را با بنیاد رودکی و قرار دادن تالار وحدت ذیل آن و نیز انتخاب آن بر یکی از دیگر تالارها احیا کردند ولی این که اکنون کسانی باز در همان حالوهوا باشند جای شگفتی دارد.
تا از ایران و شعر و ادبیات سخن میگویی برخی گمان میبرند که کسانی سودای ایران پیشااسلام دارند حال آن که بخارا و سمرقند و سامانیان گواه آن است که بازگشت به شکوه ایران با پاسداشتِ زبان فارسی و بیستیز هم میسر است. به جای این همه پند و اندرز ملالآور همین شعر رودکی را در مدارس بخوانید و بخواهید بچهها از بر کنند. چون نه در مدرسه پسرانه نیاز به گفتن از حجاب است و در مدرسه دخترانه هم که غیر و نامحرم نیست آخر!
ربط قضیه این است که آن قدر غرق تحمیل آموزههای ایدیولوژیکاند که یادشان رفته این سرزمین ادبیات دارد، این تاریخ سامانیان داشته، جغرافیای بزرگ آن با سمرقند و بخارا شناخته میشده و چه بسا اگر زبان فارسی را تقویت میکردند و سرشان را این سو میچرخاندند مشکل آب هیرمند هم با گفتوگو با همزبانان و به زبان فارسی و روابط فرهنگی حل میشد و نیاز به شاخوشانه منتهی به استهزا هم نبود اگرچه در کشور همسایه بدویهای طالب با زبان پارسی سرناسازگاری دارند و قبلتر باید رخ می داد.
یادآوری چنگ و سحر شعر رودکی برای این هم هست که بدانیم -ما که میدانیم- تا بدانند در داخل هم ذوق فرهنگی کارسازتر است تا نگاههای سرهنگی و تهدید و تحقیر!
چرا ادامه داستان امیر بخارا را ننوشتید؟