عصر ایران؛ احمد فرتاش - ملودی شهر بارانی، احتمالا مشهورترین نمایشنامۀ اکبر رادی است. رادی و بیضایی و ساعدی معتبرترین نمایشنامهنویسان ایرانی محسوب میشوند ولی شهرت رادی کمتر از آن دو است. در نتیجه آثار رادی را هم غالبا کسانی خواندهاند که جزو عامۀ مردم محسوب نمیشوند. هنرمند یا روشنفکر یا روزنامهنگارند.
با این حال ملودی شهر بارانی را بسیاری از مردم خواندهاند. شمارگان این کتاب طی سالها گواه این مدعاست. رادی هم به محبوبیت ویژۀ این نمایشنامهاش واقف بود و این از سخنانش در کتاب "مکالمات" پیداست. مکالمات کتابی است، حاوی یک گفتوگوی بلند با اکبر رادی.
دلیل شهرت کمتر رادی نسبت به بیضایی و ساعدی، احتمالا منحصر بودن فعالیت رادی به نمایشنامهنویسی است. بیضایی فیلمنامه هم مینویسد. فیلسماز و کارگردان تئاتر هم بوده. همان یک فیلم باشو غریبۀ کوچک کافی است برای اینکه در سراسر ایران شناختهشده باشد. اگرچه چندین فیلم مهم و ممتاز دیگر هم دارد.
غلامحسین ساعدی، علاوه بر نمایشنامه، داستان هم مینوشت. ولی نکتۀ مهمتر شاید این باشد که او مارکسیست بود و در فضای روشنفکری چپگرای ایران در دهۀ 1350، نوشتههایش اهمیت سیاسی بیشتری داشت. ضمنا او به زندان رژیم شاه افتاد و همین هم در شهرتش موثر بود.
سیاست، مستقیم و غیرمستقیم، در شهرت بیشتر ساعدی و بیضایی موثر بود، ولی شاید علت دیگری هم در کار بود و آن اینکه، رادی اساسا انسانی منزوی بود. در نمایشنامۀ از پشت شیشهها، رادی نویسندهای منزوی به نام بامداد را نشان ما میدهد که چندان با دیگران نمیجوشد و سرش حسابی در لاک خودش است. بامدادِ از پشت شیشهها، تا حد زیادی بازتاب شخصیت خود رادی بود.
بگذریم. سخن بر سر ملودی شهر بارانی بود. این نمایشنامه، اسمش شاعرانه و لطیف است، عناوین پردههای چهارگانهاش هم خواننده را جذب میکنند: بوی باران لطیف است، شبهای گیلان، این مِهِ وحشی، تا صبحِ آبی.
رادی این نمایشنامه را در سال 1376 نوشته. در اوج پختگیاش. قصۀ "ملودی..." در رشتِ 1325 میگذرد. 77 سال قبل. در یک پاییزِ مهگرفته. رادی ملودی را نه به یک شخص که به گیلان تقدیم کرده است. در آغاز کتاب نوشته است: یک ترانه/ برای مادرم گیلان/ آن سبزهروی مهآلود
خودش واقف بوده که آنچه نوشته، به شعر پهلو میزند از فرط زیبایی. بنابراین نمایشنامهاش را به "ترانه" تشبیه کرده. و آن را تقدیم گیلان کرده. توصیف "سبزهرو" برای گیلان هم جالب است. سبزهرو معمولا دلالت دارد بر کسی که پوست سفیدی ندارد و سفیدرو نیست. اما رادی سرسبزیِ گیلان را دستمایۀ سبزهرو خواندن گیلان کرده.
یکی از نقاط قوت ملودی شهر بارانی، که از همان اول کمندی میشود بر گردن جان خواننده، مقدمه یا توصیف رادی از فضا و مکان قصه است:
«زیر خاکهدانۀ باران اگر باغ "سبزهمیدان" را نیمدوری بزنیم، وارد خیابان سنگبست "بیستون" میشویم، که آدمهای تیرهای تک و توک و با چتر توی آن عبور میکنند و گاهی صدای سُم اسبهای درشکهای که با کروکِ کشیده در مهِ نمناک خسته میدوند.
کمرۀ خیابان "بیستون" کوچۀ سرد و خلوتی است که از میان انشعابهای تنگ و سفالهای آبچکانِ دامنۀ خانهها مارپیچِ آهستهای میزند و پشت پردۀ مه ناپدید میشود. ما به انتهای کوچه نمیرویم؛ بلکه در فرعی اول به راست میپیچیم و به راهمان ادامه میدهیم تا در بنبست فرعی به درِ آبیرنگ دولتهای با گلمیخهای درشت و کوبۀ آهنی برسیم که یک کتیبۀ "نّا فتحنا" بالای آن چسبیده و یک پلاک بیضی برنجی هم به سینۀ در کوبیدهاند که رویش به خط سیاهِ خوش نام "صادق آهنگ" حک شده است.
فرض کنید که این در یک بار و در یک صبح مهآلودِ بارانی جفت اما نبسته مانده است. بنابراین در را که آرام باز کنیم، حیاط بزرگ یا باغ کوچکی در بخار مه آبی نمودار میشود؛ باغ ساکت و محزونی با با سنگفرش خوب، درختان مرطوب نارنج و بادرنگ، گلهای زنبق و وشیپوری و مارگریت، (که در پاییز عبوس آن سال ساقههای لخت و مفلوکی دارند.)
حوضِ بلندِ کاشی با ماهیهای لُمبۀ بیحال قرمزی که زیر تاولهای ملول باران بیتکان ایستادهاند و گاه دمی میزنند و توی آب نرمِ حوض تنبلانه کمی دور میشوند... سمت راستِ حیاط، پشت درختان خیسِ انجیر و آلوچه، مستراح و زغالجا و و دو اتاق نمور با ایوان حصیرپوش دیده میشود، و سمت چپ یک عمارت دوطبقۀ شیشهبند، با بالکن باریکی که در جلوخان هر طبقه افتاده است...»
اکبر رادی
باغ سبزهمیدان امروز در رشت یک میدان مشهور و محبوب و سرسبز است. خیابان بیستون هم هنوز هست. هم خودش هم نامش. توصیف آغازین رادی اگرچه دلانگیز است، ولی بیحالی و تنبلی و ملالت را هم القا میکند.
در سال 1325، جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و اروپا چهارنعل به سمت پیشرفت و ترمیم خرابیهای ناشی از نازیسم پیش میرفت. جنگی چنان انرژیسوز در دل تمدنی بوقوع پیوسته بود که دست کم دو سده بود که در تکاپوی پیشرفت بود. اما در این سوی دنیا، در شهر رشت، بیحالی و رخوت و ریتم کند زندگی و فقدان آرزوهای بزرگ موج میزد.
"رشت"ی که رادی در نمایشنامهاش ترسیم میکند، به درد زندگی توام با آرامش میخورد ولی هیچ کس در این شهر نمیتوانست چنان ترقی کند که در جامعۀ جهانی سری در میان سرها درآورد. آدم در این شهر ملولِ ملالانگیز، حداکثر میتوانست احترام گیلهمردان و گیلهزنان بیخبر از قلب دنیای جدید را بدست آورد.
مهیار، که از رشت به لوزان سوئیس رفته و آنجا حقوق خوانده و مدرک دکتری گرفته، چنین نگاهی به رشت دارد. پدرش، صادق آهنگ، تازه درگذشته و او از سوئیس به رشت برگشته. مادرش، آفاق، از او میخواهد که در رشت ماندگار شود؛ بویژه اینکه درسش هم تمام شده. اما مهیار آینده و پیشرفت را در بازگشت به اروپا میبیند.
تازه در سال 1325، رشت یکی از کانونهای تجدد در ایران بود. اگر مهیار اهل میبد یا یزد بود، غمباد ناشی از بازگشتش به وطن چند چندان میشد!
برادر مهیار، بهمن، آدم خوشگذران و تکهاندازی است که راه میرود و به این و آن زخم زبان میزند و ظاهرا این کار برایش در حکم نوعی مکانیسم تخلیۀ نفرت است. زخمزدن به دیگران، برای آرامگرفتن. چیزی شبیه ادرار کردن. وقتی مثانهات پر است، باید خالیاش کنی وگرنه عذاب میکشی.
چنین شخصیتهایی در سایر آثار رادی هم وجود دارند و البته که در زندگی واقعی هم کم نیستند. ولی انگار رادی چنین اشخاصی را در حکم یکی از دینامهای درام میدانست. به همین دلیل عیبجوی طعنهزن در نمایشنامههایش زیاد است.
در ملودی شهر بارانی چند شخصیت دیگر هم حضور دارند: گیلان و سیروس که خواهر و برادرند و پدرشان مُسلم نوکر آقای آهنگِ تازه فوت شده بوده. و میرسکینه که کلفت خانه است.
بین مهیار و گیلان کشش عاطفی زیرپوستیای وجود دارد که تا پایان قصه آشکارتر میشود. بهمن هم مجذوب گیلان است ولی غرور آقازادگیاش اجازه نمیدهد مثل یک دلداده به گیلان اظهار علاقه کند.
عکسها از نمایش ملودی شهر بارانی، به کارگردانی هادی مرزبان
برعکس، حتی انگار بابت شیفتگیاش نسبت به گیلان، از او بیزار است. به هر حال گیلان دختر نوکر پدرش بوده و سالها در خانۀ آنها عملا نقش یک کلفت را داشته. ولی در کنار ماری (خواهر مهیار و بهمن) به دبیرستان رفته و دیپلم گرفته و معلم شده و اکنون برای خودش خانمی زیبا و موقر و سبزه است.
گیلان در واقع نمادی از خطۀ گیلان و شهر رشت است. بویژه اینکه با نگاه مهیار به شهر رشت نیز موافق نیست و از شهرشان دفاع میکند و معنای زندگی را ماندن در وطن و خدمتکردن به هموطنان جستوجو میکند نه در ترقیخواهیِ شخصی به بهانۀ کمک به مردم دنیا.
رادی در آغاز، کتاب را به سبزهروی مهآلودی تقدیم کرده که گیلان نام دارد. به همین دلیل گیلانِ قصهاش هم سبزهرو است و تا انتهای قصه، کمک میکند که مهیار تازهای متولد شود و از این حیث، نقشی مادرانه هم برای مهیار بازی میکند؛ نقشی که آفاق از انجامش ناتوان است و همین احتمالا بر نفرت آفاق از گیلان میافزاید.
البته رادی با سبزهروییِ گیلان بازی هم میکند. شوخیهای اروتیک آشکار و پنهان بهمن با رنگ پوست گیلان، قابل درک است. در شهر رشت، که اکثر مردان و زنان پوستی سفید دارند، یک زن سبزه، لطف دیگری دارد!
مثلا در پردۀ دوم نمایشنامه، وقتی هر پنج جوان (مهیار و بهمن و ماری و گیلان و سیروس) برای گپ و شام دور هم جمع شدهاند و سیروس به بهمن متلک میاندازد که زنباره هستی، بهمن جواب میدهد:
«بله! وقتی خداوند به من فرمان داد عشق بورزم و آثار لطیفی هم روی زمین آفریده، سبزههای ملوسی که چشمهای زنده و دندانهای سفید منظم مجلسی دارن، و گوشهای ملیح و موهای لَختِ باشکوهِ فروریخته پشت گوش، این شرط ایمان به جمال مطلق ازلی نیس که من به زنهای کوتولۀ خپلۀ زنیبلبهدستی که با دماغ بلندِ کشیده عین تبر، از روبهرو میآن، نگاه کنم.»
ملودی شهر بارانی، بحثهای روشنفکرانۀ آدمهای آن دوره را هم در دل خود دارد. بهمن در طول جنگ جهانی دوم طرفدار هیتلر بوده ولی سیروس کمونیست است. پس از جنگ، بهمن تغییر موضع داده و سیروس طرفداری سابقش از نازیسم را مدام به رخ او میکشد.
اینکه بهمن طرفدار نازیسم بوده، عنصر اندیشیده شدهای است که رادی آن را وارد نمایشنامهاش کرده. در جریان جنگ جهانی دوم، بودند ایرانیانی که طرفدار آلمان بودند. تا حدی به دلیل بیاطلاعی از عمق جنایات نازیستها در اروپا، تا حدی هم به دلیل آریاییبودن نازیستها. البته نفرت از روس و انگلیس هم در آن هواداریِ شرمآور قطعا موثر بوده.
در ابتدای پردۀ دوم، بهمن مشغول سخنرانی علیه نازیسم است:
«جدی میگم! مگه آقای هیتلر با گورینگ و اون دار و دستۀ اراذل چه گلی به سر دنیا زدهن؟ برین راستۀ "سبزهمیدان" پیرهنهای رنگارنگ زنانه و بچهگانه رو سیاحت کنین. اینا زنهای جوان، بچههای ملوس و پیرزنهای کوچولوی مهربانی بودن که در کورههای مدرن این آقایانِ اوباش خاکستر شدهن، دود! و حالا پیرهنهاشونو شسته و اتوکشیده صادر کردهن برای ما مثلا طرحهای جدید اروپایی! آیا خانمهای آلامُدِ ما اینا رو میدونن که روزهای آفتابی قطار میشن تو حراجیِ "سبزهمیدان" و روی قیمت اون اجناسِ دست دوم با فروشنده چانه هم میزنن؟»
بهمن و سیروس با بحث دربارۀ نازیسم و کمونیسم و هالیوود و ... خودشان را مردان مطلع و فکوری نشان میدهند که ارزش جدی گرفته شدن دارند. بهمن در پی دلبری از گیلان است، سیروس هم میکوشد جای خودش را در قلب ماری محکمتر کند. مهیار نیز روشنفکر مأیوسی است که یأساش به گیلان انگیزۀ تکاپو میدهد.
در بین شخصیتهای "ملودی..."، آفاق (مادر مهیار و بهمن و ماری) از این حیث اهمیت دارد که یکی از مضامین پایدار آثار رادی را برمیسازد: نفرت اشرافی از فرودستان.
آفاق زنی از طبقۀ بالا است. طبیعتا عواطف انسانی هم دارد و به همین دلیل پسر و دختر نوکرشان (مسلم) را به مدرسه فرستاده تا درس بخوانند. اما درسخواندن تبعاتی هم دارد. بچهفقیری که درس میخواند، کمکم حرفی برای گفتن پیدا میکند. به حقوق انسانیِ طبیعیاش اهمیت میدهد و در کل طالب برابری حقوقی میشود و خوش ندارد که همچنان فرودست و در موضع پایین باشد.
گیلان هم چنین مسیری را طی کرده و زبان درآورده و سربلند و مغرور است که معلم مدرسهای در شهر رشت شده و نقش اجتماعی مفیدی ایفا میکند. ترقیِ گیلان، آفاق را آزار میدهد؛ آفاقی که خودش در ترقی او نقش داشته.
داستان ملودی شهر بارانی مختصرا چنین است: صادق آهنگ میمیرد. پسرش مهیار به ایران برمیگردد. آفاق میخواهد مهیار در ایران بماند و برود در خانۀ کوچکی در آن سوی خیابان بیستون زندگی کند. اما آن خانه، که سالها قبل چیزی بیشتر از یک مخروبه نبوده، به دست مُسلم تدریجا ساخته شده. مسلم که همسرش مرده، با فرزندانش – گیلان و سیروس – در آن خانه زندگی میکند ولی سند خانه به نام مهیار است. اگر مهیار در ایران ماندگار شود، باید در آن خانه زندگی کند و در این صورت گیلان و سیروس دوباره باید به خانۀ بزرگی برگردند که رادی در ابتدای نمایشنامه توصیفش کرد. اما بازگشت به این خانه، یعنی زندگیکردن در همان دو اتاقِ نمورِ گوشۀ حیاط، نزدیک مستراح و زغالجا.
در پردۀ سوم نمایشنامه، گیلان به مهیار میگوید:
«بله! من تا پونزدهسالگی بچهرعیت شما بودم. اون طرف حیاط، پشت درختهای انجیر و آلوچه، بغل زغالجا... پیشبند پیچازی منو به یاد میآرین؟ و اون تختهای نظیفی که هفتهای یه مرتبه ملافه میکشیدم.
هنوز بوی لاجورد ملافههای شما توی دماغمه... بار اولی که به خانم آهنگ گفتم مامان، آهسته دست پشت گردنم گذاشت و با چه عطوفتی گفت: "گیلان، به من بگو خانم." و من در همون عالم کودکانه فهمیدم که فقط ماریه که میتونه بگه مامان.
و شب وقتی زیر اون لحاف مندرس خیره شده بودم به سقف، با خودم میگفتم: من چی از ماری کم دارم که اون باید روی تخت فنری بخوابه، و من روی زمین؟ یا همین برادر مکرم شما که با چتر بسته روی پلۀ اول میایستاد و من دو زانو مینشستم و به کفشهای ایشون دستمال میکشیدم... اون چه فضلی به من داشت؟ ادب؟ معرفت؟ شور زندگی؟ که با کبر و قساوت و شکوفۀ نارنجی که توی لب گذاشته بود، یک پله بلندتر بایسته و من پابرهنه پیش پای اون...»
آفاق و بهمن از اینکه گیلان و سیروس برای خودشان کسی شدهاند، ناراحتاند. گیلان معلم است و سیروس بازیگر تئاتر. مهیار آدم منفعلی است که نمیداند چه کند. مادرش (آفاق) به او فشار میآورد برای ماندن در ایران، گیلان هم او را تشویق میکند که جانب حق و عدالت را بگیرد و تابع مادرش نباشد. یعنی آن خانه را از مُسلم و فرزندانش (گیلان و سیروس) نگیرد و حق معنوی مُسلم در ساختهشدن آن خانه را در نظر بگیرد.
آن خانۀ کوچک به لحاظ حقوقی متعلق به مهیار است ولی عدالت ایجاب میکند که برای مسلم باشد یا دست کم مسلم نیز سهمی از آن خانه داشته باشد. عدالت دغدغۀ اصلی رادی است و حتی در پردۀ سوم نمایشنامه، مهیار به گیلان میگوید:
«من به آزادی شما اعتقادی ندارم؛ ولی به عدالت چرا... آزادی مجسمۀ یک فرشته نیس که صورت متین و اندام تراشیدهای داشته باشه و همه جا یک قوارۀ مشخص... کلمۀ بی در و پیکریه که اگه آمیخته به فطرت بشری یعنی عدالت ما نشه، اون سرش به فاشیزم آلمانی، اشغال نظامی، کورههای آدمسوزی و بمبهای اتمی دلربایی میرسه که تابستان سال گذشته روی هیروشیما و ناگازاکی پرتاب میکنن.»
در جایی از نمایشنامۀ "لبخند باشکوه آقای گیل" هم علیقلیخان میگوید: «کتاب ما ورق به ورق سفارش به عدل کرده.»
رادی تقریبا به ترکیبی از سوسیالیسمِ رقیق و فرهنگ ایرانی-اسلامی اعتقاد داشت و چنین معجونی را برای جامعۀ ایران مفید میدانست. البته شاید اگر خودش زنده بود، سوسیالیسم را اتهامی علیه خودش میدانست و ترجیح میداد که بر واژۀ عدالتخواهی تاکید کند.
او شخصا دیندار نبود و به احتمال زیاد، ماتریالیستی بود که رگههایی از نیهیلیسم هم در تفکرش وجود داشت. در کل جهان را پوچستانی میدانست که انسان باید به آن معنایی دهد.
اما به نابودی فرهنگ اسلامی-ایرانی به اسم آزادی و تجدد باور نداشت و در مجموع رگههایی از محافظهکاری اخلاقگرایانۀ تولستوی در نگاهش به عالم و آدم وجود داشت و به همین دلیل با لنینیستها و ماتریالیستهایی که به اسم مبارزه با خرافات، در پی زدودن خشونتبار فرهنگ دینی بودند، همدلی نداشت.
تاکید رادی بر "فطرت بشری"، احتمالا دلالت دارد بر "انحرافات تمدن سرمایهدارانۀ غرب". همچنین تاکیدش بر اینکه آزادی همه جا نمیتواند یک "قوارۀ مشخص" داشته باشد، مخالفتی آشکار با "غربیسازی" جوامع شرقی، آن هم از موضعی آمرانه و بعضا توام با جنگ و خشونت است.
رضا داوری در یکی از آثارش، در نقد غرب میگوید غربیها میخواهند عالَمی به غیر از عالَم خودشان وجود نداشته باشد و به همین دلیل در حال نابودی عوالم غیرغربیاند.
نفی "قوارۀ مشخص آزادی" از سوی رادی نیز دلالت دارد بر اینکه "جهانِ ایرانی-اسلامی" هم حرفی برای گفتن دارد و حقی برای زیستن؛ بنابراین به اسم آزادی، نباید این عالًم خاص را چنان تراشید که از آن چیز زیادی باقی نمانَد یا حتی به کلی از بین برود.
در واقع رادی میگوید این فقط "ما" نیستیم که باید با "آزادیِ غربی" هماهنگ شویم؛ بلکه آزادی غربی هم باید با ما جور درآید. به عبارت دیگر، ما نیز مردمانی هستیم و داشتههای فرهنگی و تاریخیمان، معیاری هستند برای اینکه آزای غربی را بپذیریم یا تا کجا بپذیریم.
رادی در یکی از نامههایش در کتاب "نامههای همشهری" نوشته است: «هنر "اندیشه" نیست، احساس اندیشه است.»
هنر رادی حقیقتا این بود که عمیقترین دیدگاههای خودش را در لابهلای دیالوگهای روزمره و گاهی به ظاهر نامربوط شخصیتهای آثارش جاسازی میکرد برای اینکه خوانندۀ نمایشنامهاش اندیشهای را "احساس کند". از این حیث او با بیضایی و ساعدی عمیقا متفاوت بود. اندیشه در آثار بیضایی و ساعدی، حضور آشکار و پررنگی دارد.
نگاه رادی به "آزادی" و حتی سرمایهداری قابل نقد است، ولی این نگاه چیزی از تلالو اثر درخشان او نمیکاهد. ملودی شهر بارانی، قطعا یکی از زیباترین نمایشنامههای رادی و سرشار از جملات درخشان است؛ جملاتی که خواندنشان فارغ از داستان، دلنشین است.
نگاه رادی اساسا شاعرانه و بارانی بود. حق هم داشت. فرزند بارانیترین شهر ایران بود و قلم دلنشیناش خیس بود. نمناک و غمناک. نثر عالی رادی، شاید بلافاصله خودش را نشان ندهد. باید کمی با آثار او مأنوس شویم تا به قوت قلمش عمیقا پی ببریم.
مثلا در پردۀ دوم، بهمن به بقیه میگوید:
«آدم یه تلفن لطیف داشته باشه. یه ملاقات باشکوه، یه نگاه قشنگ، و شب وقتی احساس میکنه در امنترین نقطۀ دنیا نشسته، پرده رو کنار بزنه، منظرۀ طبیعت و چکههای باران روی شاخههای بادرنگ و بعد، یه گیلاس ملوس هم جلوش بذاره و یه اُپِرِت آلمانی با همه چیز.»
یا در پردۀ آخر، مهیار به گیلان میگوید: «خاطره مثل شرابه؛ هر چه کهنهتر بشه، زلالتر میشه.»
مشهورترین دیالوگ "ملودی..." در پردۀ آخر است؛ وقتی که گیلان میکوشد توجه مهیار را به زیباییهای رشت و امکان دفاع از عدالت و انسانیت در این شهر جلب کند و مانع بازگشت او به لوزان سوئیس شود. خواندن این دیالوگ زیبا با خواننده! پایان قصه هم نگفته بهتر.
سجدۀ مهیار در برابر گیلان در اواخر نمایشنامه، کنش عاشقانهای است که در سه اثر دیگر رادی هم وجود دارد: لبخند باشکوه آقای گیل، ارثیۀ ایرانی، تانگوی تخممرغ داغ. البته در تانگو و ارثیه، با سجدۀ عجیب و قدرشناسانۀ یک پدر در برابر پسر شریف و مسئولیتشناساش مواجهایم.
در "لبخند باشکوه..." هم سجدۀ پیرمرد اشرافیِ تمامعیاری به نام علیقلیخان گیل در برابر کلفت جوان و زیبایش (طوطی)، در حکم تمنای زندگی و عمر دوباره است. درخواست مهلتی بیشتر برای زیستن. همان که حافظ گفته: گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/ تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
در "ملودی..." هم مهیار با ابعاد تازهای از شخصیت گیلان آشنا میشود، «در گریۀ بیصدای گیلان به زانو درمیآید و صورتش را به کفش او میچسباند» که ناگهان بهمن از راه میرسد و به آن دو چشم میدوزد.
مهیار برمیخیزد و بهمن میگوید:
«میدونستم که صبح زود میآین خانم گیلان! و من، از این جهت درِ کوچه رو باز گذاشتم که ممکن بود در بزنین و خانم جان درو باز کنه و بگه مهیار نیس. و شما برگردین و مهیار هم ساعت پنج بعدازظهر از رشت خارج بشه... من واقعا انگیزۀ این کارو نمیدونم؛ فقط... وقتی در حاشیۀ خیابان "بیستون" یک لحظه ایستادم و از زیر چتر نگاهی به پشت سرم کردم، دقیقا همین صحنه رو در فاصلۀ یک دهم ثانیه به چشم دیدم: مردی که صورتشو روی کفش دختر جوانی گذاشته، و دختری که خودشو تسلیم خاکساری مرد میکنه... این یعنی سرنوشت... دری که باز باشه یا بسته؟»