عصر ایران؛ گلستان خوانی - یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان، اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بهجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک، نفسی سرد بر آورد و گفت: این مژده مرا نیست،. دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
حکایت را اینجا با خوانش مهرداد خدیر بشنوید
بدین امید به سر شد دریغ، عمر عزیز
که آنچه در دلم است از در فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمنکام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانی
من نکردم شما حذر بکنید
در هر صورت ما نیاز به وسایل زندگی داریم و تهیه این وسایل نیاز به مال و ثروت و ثروت اندوزی نیاز به زمان دارد .
در نتیجه در هر صورت انسان زیان از گذشت زمان می بیند