ارزش درد و رنج از نگاه اسکات ساموئولسن، استاد فلسفه دانشگاه کرکوود تعریف خاصی دارد. این فیلسوف مطلبی با عنوان «ارزش درد و رنج در محاسبات فایدهگرایانه» نوشته است که متن آن را ترجمهی محمدرسول علیزاده اصلی در سایت فلسفیدن منتشر شدهاست. متن کامل این مقاله را در ادامه میخوانید.
فلسفیدن نوشت: «جان استوارت میل در دوران جوانی یک دورهی افسردگی شدید را پشت سر گذاشت. میل این پرسش بنیادین را از خودش کرده بود که اگر اوضاع جهان همانگونه باشد که میخواهد، آیا احساس خوشنودی خواهد کرد؟ پاسخ منفی میل به این پرسش باعث شد از کار و زندگی بیفتد. میل با نظامی فایدهگرایانه تربیت شده بود که در آن ارزش چیزی فقط در ازای سودی است که به انسانها میرساند. این نظام ارزشی نتوانست میل را به زندگی بازگرداند. در این یادداشت به این میپردازیم که میل، چگونه با تجربهی رنج و درد توانست به زندگی عادی بازگردد. میل از روزی میگوید زمانی که چشمانش از غم پر از اشک بود اما در دلش احساس شادی میکرد. روزی که به قول خودش دیگر یک تکه چوب نبود.
در سال ۱۸۲۶، جان استورات میل[۲] در بیست سالگی دچار افسردگیِ همراه با میل به خودکشی شد، که بهطرز دلخراشی غافلگیرکننده بود، چراکه شیوهی پرورش وی سراسر بر مبنای بیشینهسازی خشنودی بنا شده بود. اینکه چهطور این فیلسوف از درماندگیِ ناشی از آن فلسفهی اَبَرمنطقی بیرون خزید میتواند درس مهمی را دربارهی درد و رنج به ما بیاموزد.
تعلیمات فرزند جِیمز میل[۳]، تحت تأثیر آرمانهای جِرِمی بِنتام[۴]، شامل موضوعات سودمندی بود که پیرو هدف فایدهگرایانهی تولید بیشترین فایده برای بیشترین کسان (بیشترین تعداد ممکن از انسانها) بود. موسیقی نیز در این برنامهی آموزشی، که بهاندازهی کافی ریاضیاتی بود، اندک جایگاهی داشت: آثار اولیهی «موتسارت برای پرورش مغز» وگرنه، موضوعاتی که برای پیشرفتهای مادی بیفایده بودند حذف میشدند. زمانی که جان استورات میلِ ۱۵ ساله برای نامنویسی در دانشگاه کمبریج اقدام کرد، چنان در حقوق، تاریخ، فلسفه، اقتصاد، علم و ریاضیات تبحّر داشت که درخواست وی را نپذیرفتند چون استادان آنجا چیز بیشتری برای آموختن به او نداشتند.
میلِ جوان پافشارانه در راه اصلاحات اجتماعی میکوشید، اما رضایت قلبی نداشت. او به یک ربات فایدهگرا تبدیل شده بود که گویی شبحی با جنونِ خودکشی از درون تسخیرش کرده بود. این فیلسوفِ درمانده، با آن تواناییهای محاسباتی ماهرانهاش، دست روی مشکل اصلی گذاشت:
به فکرم رسید که این پرسش را رُک و روراست از خود بپرسم: «فرض کن که به همهی اهداف زندگیات دست یافتهای و همهی تغییراتی که در نهادها و باورهای دیگران میجویی میتوانست در همین لحظه محقق شود؛ آیا چنین چیزی شادی و خشنودی عظیمی را برایت رقم میزد؟» و نجوایی مهارناپذیر از درون بهصراحت گفت: «نه!» در این لحظه، تمام دنیا پیش چشمانم تیره گشت، هرآنچه که زندگیام را رویش بنا کرده بودم یکسره ویران شد.
در بیشتر دورههای تاریخی، درد و رنج را پدیدهای رازآلود انگاشتهایم و با قراردادنش در یک چهارچوب نمادین و پیچیده، که اغلب این دنیا را میدانگاهی برای آزمون برمیشمارد، با آن روبهرو شدهایم. در سدهی هجدهم، این رازآلودگیِ درد و رنج در ردای «مسئلهی شرّ» ظاهر میشود که طبق آن بلاها و سیهروزیها، نزد اصلاحگران فایدهگرا، همچون بطلانهایی بیچونوچرا در برابر نیکسرشتی خدا قد علم کردند.
میل دربارهی پدرش میگوید: «برای او ناممکن بود که باور کند دنیایی چنین آکنده از شرّ را خالقی با قدرت نامحدود و سرشتی تماماً نیک و به حق آفریده است.»
از دید فایدهگرایان، پرستش آفرینندهی رنجها نهتنها پوچ و بیهوده است، بلکه هدف اخلاقیات را نیز زیر سؤال میبرد؛ نیرویمان را در جهت پذیرش چیزی به کار میگیرد که درواقع باید آن را اصلاح کنیم. وارون کردن نظم طبیعی حتّی میتواند ما را به هیولایی ضد اخلاقیات تبدیل کند. میل میگوید: «اگر واقعبین باشیم، تقریباً یکایک کارهایی که مردم را بابتش به دار میآویزند یا به زندان میافکنند جزو کردارهای هرروزهی طبیعتاند.»
آنچه میل «دین انسانیت» مینامد یعنی کنارگذاشتن برداشت قدیمیمان از خدا و پذیرفتن مسئولیت وقایعی که در جهان روی میدهند. هدف این است که ما آن معمار شایستهای شویم که خدا هیچگاه نبود.
طراحی مجدد جهان چندان آسان پیش نرفته است. میل ادعا میکند که توانایی ما در وارد کردن رنج به دیگران در قیاس با طبیعت ناچیز است: «بیداد، ویرانی، و کشتوکشتارِ ناشی از هرجومرج و عصر وحشت[۵] بسیار کمتر از آنیست که یک طوفان یا یک بیماری کشندهی واگیردار به بار میآورد.» اما پایبند ماندن به چنین نگرشی پس از سدهی بیستم دشوار مینماید. زمینلرزهی ۱۷۵۵ لیسبون کجا و فاجعهی اردوگاه آشویتس[۶] کجا؟ همهگیری یک آنفولانزا کجا و بمباران اتمی هیروشیما کجا؟ فجایع احتمالی گرمایش جهانی یا جنگ هستهای نشان میدهد که ویرانگریهای دهشتناک فقط جزو امتیازات خدا نیست.
اما این مشکل فقط به فجایع دین انسانیت محدود نمیشود. حتّی زمانی که تعهدمان به اصول فایدهگرایی به پیشرفتهای مادی میانجامد، خشنودی بیشتر ما اغلب معنادار به نظر نمیرسد. آن «نه»ی مهارناپذیرِ میل را میتوان بهوضوح در کسانی شنید که من آنها را «برونروندگان» مینامم، شمار فزایندهای از مردم که، بهرغم تفاوتهای فکریشان، مشترکاً گرایش دارند که از این معرکه بگریزند، آن هم اغلب بهشیوهای کوبنده. این «نه»ی مهارناپذیر حتّی گریبانگیر زندگیهای پُرآسایش نیز هست و در قالب اضطرابهای ملالانگیزی که با جریانِ مداوم داروها و حواسپرتیها سرکوب میشوند رخ مینماید. همانگونه که ژان-پُل سارتر[۷] مدتها پیش از پیدایش فیسبوک و توییتر متوجهش شد، هنگامی که به یکدیگر سودجویانه مینگریم، آنگاه «جهنم یعنی دیگران».
قسمت مشکلآفرینِ تلاشمان برای بازیکردن نقش خدا آنجاست که خودمان را تقسیم میکنیم به گروههای سر و ساماندهنده و معضلآفرین، بازاریاب و مصرفکننده، متخصص زیستفناوری و بیمار، سرگرمکننده و تماشاگر، مدیر و زیردست، نخبه و فرومایه، خدا و جانور، در صورتیکه باید کارگران، فعالان، مراقبتکنندگان، هنرمندان، آموزگاران، دانشجویان و شهروندان باشیم،نقشهایی که نگاه پذیرندهتری به ریسک و آسیبپذیری دارند.
بخشی از برداشت فایدهگرایانه از مسئلهی شرّ درست است. درد و رنج درنهایت از اهداف و باورهایمان عبور میکند و فراتر میرود. ادعایی خلاف آن سنگدلانه خواهد بود. اما پنداشتن اینکه مسئلهی شرّ منجر به کناررفتن خدا یا نیکوییِ طبیعت میشود اشتباه است. هنگامی که از پذیرش یک بُعد بنیادین درد و رنج سر باز میزنیم، دردناکتر رنج میکشیم. معمایی بزرگ در سرشت آدمی نهفته است: تناقضِ ایستادگی در برابر رنج و در عین حال پذیرش آن. بیاعتنایی به هر یک از دو سوی این تناقض درحقیقت مسئلهی شرّ واقعی را رقم میزند.
بهترین چیزهای زندگی سرنخی برای درک این معما در اختیارمان میگذارند. هنر با برانگیختن مصیبتهایمان ما را از احساس رضایت آکنده میکند. طنز با حکایتِ حقارتهایمان ما را به قهقهه میاندازد. بخشایش به ما اجازه میدهد قضاوت کنیم یا قضاوت شویم بیآنکه روابطمان را خراب کنیم. آزادی با گشودن راه خطارَوی باعث عمیقترشدن زندگیمان میشود. با اینکه این معماها جلودار اعتقادمان به پیشرفت نمیشوند، همهی توش و توانمان را نیز در خدمتش بهکار نمیگیرند؛ شاید چندان برای پیشرفتهای مادی فایدهای نداشته باشند، اما این بیفایدگیشان برای داشتن زندگی معنادار بسیار سودمند است.
این هم یک نکتهی غافلگیرکنندهی دیگر: چیزی که میل را از آن افسردگی ناشی از فایدهگرایی بیرون کشانید عملی بود توأم با رنج: میل با خواندن روایت تاریخنگاری که پدرش را در بچگی از دست داده بود به گریه میافتد و خودِ این گریهکردن او را از شادی سرشار میکند: «پس از آن دیگر درمانده نبودم: دیگر همچون کندهچوب یا تختهسنگی [کرخت و بیحس] نبودم.»
سپس سراغ شعر رمانتیک رفت، که قوهی دروننگریاش را پرورش داد. ادبیات، با افزودن بُعدی عاطفی به پروژههای زندگیاش، افق ارزشیِ تازهای را به رویش گشود، افقی با همان تناقض رنج.
از همه مهمتر، میل عاشق شد،عاشق یک زن متأهل. پس از مرگ شوهرِ هریِت تِیلور[۸]، میل با کنایه و لحنی گزنده میگوید: «مقدّر بودم که از این امر شرّ بهترین سود را عاید خود کنم.» کسی که سرانجام همسرِ میل شد نهتنها از نیروی عقلانیای که میل در پدر خود میستود برخوردار بود، بلکه برای او تجلی شعر و شاعری هم بود، چیزی که هرگز در خلال بزرگ شدنش تجربه نکرده بود: «خصلت انتزاعی و یکسره علمی عموماً ازآن من بود؛ عنصر ویژهی انسانی از او برمیخاست.»
میل میکوشد تناقض رنج را به روشی فلسفی حل و فصل کند و مدعی میشود که فضایل برتر مثل عشق و ادبیات درنهایت از گونههای فروتر لذات رضایتبخشترند. بهلحاظی، این درست است. اما زمینههای این رضایتبخشی دیگر فایدهگرایانه نیستند، بلکه بیشتر با ماجراجویی، زیبایی و حتّی تقدس سر و کار دارند. مایکِل سَندِل[۹]، فیلسوف سیاسی، در کتابش «عدالت: کار درست کدام است؟»[۱۰] مینویسد: «میل فایدهگرایی را از این اتهام که همهچیز را به یک حساب سردستیِ لذت و درد فرو میکاهد نجات میدهد، اما در این راه ناگزیر به آرمانی اخلاقی دربارهی منزلت و شخصیت انسان متوسل میشود که از مبحث فایدهمندی مستقل است.»
باید نسبت به دین انسانیت بر حذر باشیم، زیرا اگر زندگیمان را مطیع فایدهمندی کنیم، از درون تهی میگردد. اما نکات بسیاری هست که میتوانیم از علاقهی شدید میل به پیوند زدن شعر و ادب به پیشرفت بیاموزیم. بیایید تناقضی را که جورج هِربِرت[۱۱]—یکی از همان شاعرانی که در برنامهی تربیتی میل جایی نداشت—در سال ۱۶۳۳ استادانه بیان کرده است از نو دریابیم:
شکایت میکنم، همهنگام میستایم؛
به زاری مینشینم، نیک میشمارم:
و یکیک این روزهای تلخ و شیرین را
به مویه و به مهر درمیسپارم.
بدون داشتن چیزهایی که فایدهگرایی را در هم میشکنند و راهمان را بهسوی معمای رنج میگشایند، حتّی خشنودترین زندگیها هم فلاکتبارند.»
پانوشتها:
[۱] Scott Samuelson
[۲] John Stuart Mill
[۳] James Mill
[۴] Jeremy Bentham
[۵] Reign of Terror
[۶] Auschwitz
[۷] Jean-Paul Sartre
[۸] Harriet Taylor
[۹] Michael Sandel
[۱۰] Justice: What’s the Right Thing to Do?
[۱۱] George Herbert
منبع: فلسفیدن