۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۲۴۲۶۰
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۱ - ۱۷-۰۹-۱۴۰۲
کد ۹۲۴۲۶۰
انتشار: ۱۴:۱۱ - ۱۷-۰۹-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی - ۵

آدینه با داستان/ کیک آلبالویی

آدینه با داستان/ کیک آلبالویی
زنی که آن‌طرف نشسته بود انگشت شستش را به نشانه‌ تایید نشان داد و با صدای بلند گفت: منم بودم آلبالویی سفارش میدادم. همیشه تو ذهن آدم می‌مونه... 

    *مریم رحمَنی

  

- سیگار میکشی؟ 
- من؟ نه! 


- گفتم اگه سیگار می‌کشی با هم بکشیم. 
- نه شما بکش! من مشکلی ندارم. 


- پس شیشه رو می‌دم پایین. 
- میگم شما چون نویسنده‌ای نشانه‌هایی هم که می‌گید مخصوص خودتونه! 


- چطور؟ 
- مثلاً گفتید جلوی خودکار فروشی منتظر باشم. نگفتید مثلاً زیر اون درخت چنار یا جلوی دوچرخه‌فروشی. 


- آره… مثلاً اگه تو بودی می‌گفتی جلوی اون ساختمون که واسه پهلوی اول‌ه وایسا…


خنده‌ی بلندی کرد و با همان خنده گفت:
-پهلوی اول! 
-  بعد می‌گفتی چرا اینجا وایسادی؟ این که واسه پهلوی دوم‌ه! 


دوباره خندید، این‌بار با صدای بلندتری و با چشمانش ردیف ساختمان‌های سمت راستش را می‌پایید که تند و تند از کنارشان رد می‌شدند. ناگهان از جایش پرید و با انگشت اشاره‌اش بنایی را نشان داد و گفت الان مثلا این مال دوره‌ی انتقال‌ه. 


- انتقال؟ 
- اواخر قاجار و اوایل پهلوی رو میگن دوره‌ی انتقال.
-یعنی قاجار رو به پهلوی انتقال دادن؟ 
- نه یعنی بنا هنوز کمی از ویژگی‌های دوره‌ي قاجار رو داره، اما شیوه‌های اروپایی هم توش دیده میشه. 
- پس دفعه‌ی بعد من می‌رم زیر یکی از این ساختمون‌های دوره‌ی انتقال وایمیستم.


آرام گفت:
- دفعه‌ی بعد؟ 
دست‌هایش را به سینه‌اش قفل کرد و بازوی چپش را که دوباره تیر می‌کشید محکم در دست گرفت. 
- سردته؟ چرا نمی‌گی پس؟
بخاری را زیاد کرد و شیشه را بالا کشید. 
- الان گرم می‌شه. 
- چقدرم همه‌جا شلوغه؟ 
-دم عیده دیگه. 
-کجا داریم می‌ریم؟ این‌طرف‌ها رو من اصلا بلد نیستم! 
-یاد می‌گیری کم‌کم. یه جایی می‌ریم که…
- وای 
- چه عصبانی بود! 
- چرا هیچکی به هیچکی رحم نمی‌کنه؟ 


یک سیگار روشن کرد و لبه‌ی پنجره را کمی پایین کشید، اولین دود سیگار غلیظ و تند بود، درست شبیه هوای بیرون! 
-یه‌جایی می‌ریم‌که… ای بابا… 
-سیگار زیاد می‌کشین؟ 


چراغ قرمز شد. با آن‌همه شلوغی احتمالاً تا دو یا سه بار قرمز شدن چراغ باید صبر می‌کردند. پس دستش را از روی فرمان برداشت و با کمرش به در سمت خودش تکیه داد. حالا راحت‌تر می‌توانست او را ببیند. روسری قرمز روی سرش انداخته بود و هیچ اصراری نداشت همه‌ی موهایش را بپوشاند. کت و دامن خاکستری پوشیده بود و کیف کوچکش را محکم در آغوش گرفته بود. همان بود که در عکس دیده بود.


لبخند زد و با دست راستش کمی از موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد. 
- کمی صبر کنی می‌رسیم. 
- ولی خیلی شلوغه! 
- برای همه شلوغه.
صدای زنگ موبایل شنیده شد. به گوشی نگاه کرد و گفت: ریمایندر (Reminder) گذاشته بودم. چشمش افتاده بود روی صفحه گوشی و نوشته را خوانده بود: "سپندار"... اسم پسرش بود. 


- پسرم امروز پیش من بود باید این ساعت می‌بردمش خونه‌ی مادرش. 
به ساعتش نگاه کرد ساعت ۶ و نیم عصر بود.
- نه دیگه زودتر بردمش امروز….. 
                                                               *****************


در را آرام باز کرد و مواظب بود پایش را که روی جدول می‌گذارد موقع بستنِ در، تعادلش به‌هم نخورد. 

تابلو را خواند: "کافه بتهوون" 
- فکر کردم شاید اینجا رو… 
- من فقط یه بار رفتم کافه.


برگشت و به‌صورت صاف و سفیدش که با موهای جوگندمی خیلی روشنش حالا انگار کمی می‌درخشید نگاه کرد. 
- اونم لابد کافه نادری. 


خب مشخص است که به‌جز چند تابلو از دست نوشته‌ها، شعرها و ترانه‌های قدیمی از ابتهاج، ترقی، اردلان سرفراز و دیگران و یکی دو گرامافون چیزی به چشم نیامد که بتواند ربط بین اسم کافه و فضای آن‌را بفهمد. اما حس کرد آن‌جا را دوست خواهد داشت. 

-اگه سردت نمی‌شه بریم تو ایوان بشینیم. 
- آره بریم. خوبه هوا. 
صدایش را کنار گوش او  آرام کرد: 
-منم سیگار بکشم.


معمولا عادت نداشت با چیزی مخالفت کند سعی می‌کرد همیشه خودش را با هرچیزی وفق دهد، لااقل تا زمانی‌که این‌همه کنار آمدن خسته‌اش نکرده باشد. 
                                                       *********** 
هرکدام روی یک صندلی روبروی هم نشسته بودند. آن‌طرف ایوان روی یک صندلی یک سبد حصیری گذاشته شده بود که تویش را پر کرده بودند از نارنج و پرتقال.  همراه رنگ قرمز روسری‌اش تنها رنگ‌هایی بودند که در آنجا می‌شد دید. 


-جای قشنگی‌یه. شاید از این به‌بعد بیشتر برم کافه. 
- باهم می‌ریم
- اون نارنج‌ها رو دیدید؟ 
- درخت بهار نارنج دیدی؟ دیدی چه بویی داره؟ 
- رفته بودم شیراز.... 
- خیلی ممنون آقا... 


مِنو را گرفت سمت‌اش
-اول انتخاب کن.... 
خودش را مشغول خواندن نوشته‌های توی منو کرد و فکر کرد الان یک نوشیدنی داغ خیلی می‌چسبد.  
-خب... می‌گفتی. 
- هیچی! وسط بلوار، بهار نارنج کاشته بودند، گریه‌ام گرفت.
خندید و چشم‌هایش برق زد: 
- گریه چرا؟ 
-  قشنگ بود آخه. 
لبخند زد. دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت و به چهره‌اش خیره شد؛ 

 
- میشه عینک‌تو برداری؟ 
دسته‌ی عینک به موهایش بند شده بود و دسته‌ای از موهای افتاده در پشت گوشش را با خود بیرون کشید. خنده‌اش گرفت و چشمانش را همراه لبخندش بازتر کرد. 


- چه چشم‌های قشنگی داری! 
داشت با خودش فکر می‌کرد کاش امشب هیچ‌وقت تموم نشه! کاش همین‌جا زمان کش بیاد! کاش دیگه هیچ‌کس سراغمو نگیره.... 


-چرا ساکتی؟ کجا رو نگاه می‌کنی؟ 
صدای زنگ موبایل او را به خودش آورد:
-جانم؟....... نه تو شهرم!.... میام... یه ساعت دیگه راه می‌افتم.... خیال‌تون راحت... خودم میام نگران نباشید.... خداحافظ! 
-عجله داری؟ 
- عجله؟ 
خنده‌ی ریزی کرد... - نه چه عجله‌ای؟
-عه! آقا ببخشید... ما هنوز انتخاب نکردیم. 


کمی آن‌طرف‌تر زن و مردی پشت میزی نشسته بودند. زن پشت‌سر هم سیگار می‌کشید و بیشتر از آن‌که حواسش به مرد روبه‌رویش که موهایش را از پشت بسته بود باشد به این‌ها بود. 


- یه چیزی انتخاب کنیم که مال هردومون همون باشه. 
- هات‌چاکلت خوبه؟ 
کمی مکث کرد: 
- اممم.. آره عالیه... کیک چی بخوریم؟ کیک هویج؟ 
-- ببخشید فقط کیک هویج نداریم! ولی آلبالویی داریم! 
- خوبه آلبالویی؟ 
لبخند زد و خودش را نزدیکش رساند و آرام گفت: از هویج بهتره. 


  زنی که آن‌طرف نشسته بود انگشت شستش را به نشانه‌ی تایید نشان داد و با صدای بلند گفت: منم بودم آلبالویی سفارش میدادم. همیشه تو ذهن آدم می‌مونه. 
گوشه‌ی لبش لرزید. رویش را برگرداند و دو انگشت اشاره و نشانش را آرام زیر چشم راستش کشید. 


- بارون میاد؟ 
-آره فکر کنم. 
-کو؟ 
دستش را از روی نرده‌های فلزی باز کرده بود سمت حیاط. 
- شاید فقط یه قطر  اومده اونم چکیده رو صورت من.
دستش را که بلند کرده بود گذاشت روی دست او. 
- خیلی چشمات قشنگن. حتی اگه بارون نیاد. 
                                                                      **************
کیک آلبالویی ترد و داغ بود و هرکاری کردند نتوانستند با چنگال برش دارند. 
- فکر کنم باید با دست بخوریم. 
و با صدای بلند خندید. 
- خوب با دست بخوریم کی‌به‌کیه! 


هر دو خندیدند. بلند خندیدند. طوری‌که همه سرشان را به سمت‌شان برگرداندند. 
- اینا چرا نگاه‌مون می‌کنند؟ 
- ول‌شون کن... بیا... اینو برای تو جدا کردم.. کاملاً بهداشتی! دوباره خندیدند و باز به چشم‌هایش خیره شد که انگار داشت باران می‌آمد باز.


                                                                      **********
شاید هنوز هم آدم‌های همان‌شب، همان‌جا بیایند و کنار هم بنشینند، و شاید آن زنی که روبروی‌شان نشسته بود و سیگار می‌کشید و با مردی که روی آن‌یکی صندلی نشسته بود و موهایش را از پشت بسته بود، با بی‌حوصلگی حرف می‌زد هم هنوز بیاید و همان‌جا بنشیند و شاید گاه‌گداری نگاهش بیفتد به آن دو صندلی کنار نرده‌ها و یادش به آن‌شب بیفتد که هوا سرد بود و دو نفر روی آن صندلی‌ها نشسته بودند و کیک آلبالویی‌شان را با دست می‌خوردند و یکی‌شان یکی‌دوباری با صدای بلندی خندید و آن‌یکی به صندلی تکیه داد و پرسید هوا یکم سرد نیست؟ 

----------------------------------------------

* رسم‌الخط نویسنده رعایت شده است

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۳۰ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۷
0
0
زیبا بود، سپاس
ناشناس
Finland
۱۹:۰۴ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۷
0
0
دوست داشتم ، حس خوبی منتقل میکرد
ناشناس
Germany
۱۳:۰۴ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۸
0
0
قشنگ بود.
نگاهی به تصاویر بدون شرح؛ داستان‌هایی که از دید چشم‌ها روایت می‌شوند (عکس) واتساپ از یک هفته دیگر، پشتیبانی از این گوشی‌های اندروید قدیمی را قطع می‌کند A5L؛ این ارباب حلقه های آلمانی را فقط در چین می بینید! (+عکس) همتی: قیمت دلار الان باید حدود ۷۳ هزار تومان باشد (فیلم) مشهد/ مرگ تلخ و دردناک دختر ۱۶ ساله سفری به خانه واقعی بابانوئل (+عکس) رقص جنجالی ترامپ در راه بازگشت به قدرت (فیلم) سقوط هواپیمای تاجر برزیلی/ ۱۰ کشته حمله پلنگ ها به خانه‌ها در مازندران/ کم شدن غذای این حیوان در طبیعت مضرات استفاده از موبایل بلافاصله قبل و بعد از خواب سخنگوی وزارت خارجه : با جریان حاکم بر سوریه ارتباط مستقیم نداریم/ کشورهای منطقه مراقب جنگ روانی اسرائیل باشند کارشناس ارشد دیپلماسی انرژی: بیش از ۱۵۰ تن مازوت به خورد مردم می‌دهیم «ایرپاد پرو» به حسگر ضربان قلب و دمای بدن مجهز می‌شود «سنوار ۲» که اسرائیل می‌ترسد او را آزاد کند، کیست؟ اصلی ترین تفاوت ویتامین دی و کلسیم