مریم رحمَنی
مرد حدوداً ۴۰ساله بهنظر میرسید. بعد از 20سال صبح آنروز همینکه پایش را از مینیبوس بهزمین گذاشت سرما درون پاهایش خزید. مینیبوس در سراشیبی نگه داشته بود و باد شمال در جهت حرکت مینیبوس با سرعت یک تظاهرات چند صدنفره در عصر یک روز مردادی، بهسمت جنوب میوزید.
کلاهی از پشم شتر بهسر داشت که کمی از موهای سفید و خوشحالتش را میپوشاند. ریشهای مرتبی داشت. سر و صورتش اصلاً شبیه بقیهی اندام و لباسهایش نبود. انگار سر و صورتش را بیشتر دوست داشت. شاید هرچه از سالها قبل تا به امروز دیده و احساس کرده، از آنچه بوده که در سرش داشته است. پالتوی کهنهاش در زیر نور خورشید سبز میزد. آن اوایل که تازه داده بودش آن خیاط ارمنی که سر کوچهی انارستان خیاطخانه داشت برایش دوخته بود، رنگش سیاه بود. درست همرنگ موهایش.
کفشهایش سوراخ بودند. فکر اینکه دوباره پای چپش بیحس شود تنش را میلرزاند. هیچیک از دکترهای درمانگاه زندان در این ۲۰سال متوجه دلیل بیحسی پایش نشده بودند.
شهر یکپارچه سفید بود، انگار آسمان را به زمین دوخته باشند. تنها صدایی که میشنید صدای پاهای خودش روی برفها بود که از پشت سرش میآمد. زبانش را در دهانش چرخاند و از روی دندانهای عقبیاش عبور داد. بو و طعم انار در دهانش پیچید. راهی را که فکر میکرد میشناسد در پیش گرفت تا به انارستان برسد.
پیرزنی که دو دستش را داخل چادری که به کمرش بسته بود گذاشته بود، تندوتند به طرفش آمد و با صدایی شبیه فریاد گفت: تو پسر اوس مهدی نیستی؟
-فکر نکنم مادرجان
پیرزن بهدنبالش راه افتاد. مرد با آنکه کُند حرکت میکرد قدمهایش بلند بود. طوریکه زن تقریباً بهدنبالش میدوید. داد زد کجا داری میری پسر اوسمهدی؟
- انارستان مادرجان
-ما کِی انارستان داشتیم؟
ایستاد. برگشت و پیرزن را نگاه کرد.
تند و تند پلک میزد و از دهان نیمهبازش بخار بیرون میزد. سرش را روی گردنش دور تمام هیکل مرد چرخاند و گفت: پِی کی اومدی؟ اوسمهدی خیلیساله مرده! قبرشم اونجاست. و با دست چپش راهی را نشان میداد که بهچشم مرد انتهایش به آسمان میرسید.
با دست محکم چارقدش را گرفته بود. صدای افتادن چیزی اما او را از جایش پراند. تل بزرگی از برف از پشتبام خانهای درست افتاده بود کنار پای مرد. از آن طرف خیابان صدای بههم خوردن استکان و نعلبکی میآمد. مرد وارد قهوهخانه شد. سراغ انارستان را گرفت.
- این شهر انار ندارد مرد مومن! پِی کی آمدی؟ بعد چشمانش را تنگ کرد: تو طاهر نیستی؟
نتوانست زیاد در قهوهخانه بماند. فضای بسته نفسش را میبرید.
دیگر تحمل سرما را نداشت. انگار ۲۰ سال در زمستان مانده باشد. روزی که جلوی چشم ساکنان انارستان دستبند زدند و سوار جیپ بردندش، برف تا روی زانوهایش آمده بود. بعد از چندماه پنهانشدن در خانهی این و آن، یکی از همسایههای انارستان نشانیاش را به شهربانی داده بود. بعد از آنروز دیگر چشمهایش هیچ رنگی را ندید. دانههای سرخ انار در کاسهی سفالی سبز آخرین رنگی بود که جلوی چشمانش نشسته بود.
همينطور درطول خیابان راه میرفت و با نگاهش آنچه از گذشته در ذهنش مانده بود جستجو میکرد. گاه به نیروی غریزه، گاه به نشانههایی که از گذشته مانده بود، مسیرش را تغییر میداد. از اینکه اینهمه آدم غریبه میدید ترس برش داشته بود. تمام سالهایی که در انفرادی زندان بود کسی به دیدنش نیامده بود. آنقدر که رنگ ندیده بود، آنقدرکه آدم ندیده بود، آنقدرکه صدایی نشنیده بود، هی میایستاد و دور و برش را نگاه میکرد.
یک چرخدستی با سر و صدای زیاد از کوچهای به خیابان پیچید. مردی که چرخدستی را میراند، صورتش آبلهگون بود. پیتهای نفت را تنگ هم داخل چرخدستی چپانده بود. بوی نفت پیچید روی صورت مرد. انگار دانههای نفت پاشیده باشند روی صورتش. مرد آبلهگون همانطور که بخار دهانش را اطراف صورتش نگه داشته بود، داد زد: این پیرزن دیوانه است! مرد جلوی صاحب چرخدستی را گرفت و با درماندگی پرسید: میدانی حیاط خاتون از کدام طرف باید بروم؟ از کدام طرف بروم به انارستان میرسم؟
مرد آبلهگون با بیتفاوتی به پیرزن نگاه کرد. پیرزن سرش را بهسمت راست بدنش روی گردن کج کرد و گفت آن وقتها دیوانه نبود!
دو پاسبان تمام طول راه تا شهربانی زیر بغل مرد را گرفته بودند. یک نفر راپورتش را به شهربانی داده بود. غریبه بود در آن شهر و سراغ جاها و آدمهایی را میگرفت که کسی نمیشناخت.
از خیلی سال پیش که یک غریبه در جایی کمی دورتر از اینجا پنهان شده بود و بعد از پایتخت آمده بودند و سوار جیپاش کرده بودند و سربندش یکییکی اهالی را استنتاق کرده بودند که ببینند آیا آن غریبه را میشناسند یا نه و بهدنبالش چند تا از جوانهای رعنای شهر را برده و گموگورشان کرده بودند، مردم شهر به هیچ غریبهای روی خوش نشان نمیدادند.
ستوان شهربانی پشت میزش نشسته بود و به چهرهی مرد خیره شده بود. خطهایی در صورتش بود که غریبه بودنش را انکار میکرد. نامش را پرسید.
-صاحب قهوهخانه میگفت نامم طاهر است و آن پیرزن که بیرون اتاق شما ایستاده میگوید من پسر اوس مهدی هستم.
ستوان پرسید: خودت چه میگویی؟
-به من بگویید انارستان کدام طرف است و حیاط خاتون از کجا باید بروم؟
-ترسیده ای؟ داری میلرزی!
-سردم است. توی کفشهایم پُر آب است.
-آب از کجا آوردهای وسط خشکسالی تابستان؟
- کدام تابستان؟ بیرون که از برف یکدست سفید است!
ستوان برگشت و از پنجرهی پشت سرش حیاط شهربانی را نگاه کرد. آفتاب افتاده بود وسط حیاط و تیزی نورش از شیشهی پنجره گذشت و نگذاشت چشمهایش زیاد باز بماند.
تازه حواسش جمع ظاهر مرد شده بود. پالتو، کلاه و صورتی که از سرما سرخ شده بود. روی شانه و کلاهش برف نشسته بود.
-نامت طاهر است؟
-اینطور میگفتند!
-آن پیرزن کَس و کارت است؟
-میگوید نام پدرم اوس مهدی است.
-از کجا آمدهای؟
-از زندان!
صدای در آمد. استوار در را باز کرد و بهدنبالش پیرزن آمد تو. حالا دیگر دستهایش را کمی رها کرده بود.
داستان زیبایی بود،فضا سازی خوبی داشت. سپاس