"فرخنده مالک زن خوبیست. با مستأجرهایش راه میآید". یکی این را گفت و توی ذهنم نشست که خوب است آدمها باهم راه بیایند. هر که هستند و در هر موقعیتی که خودشان را به آن رساندهاند.
زنی کوتاه قامت بود، حدودا ۶٠ ساله که لباس سادهای تنش کرده بود. پیراهن و دامنی بلند که چندان هم به تنش ننشسته بود. مثل وقتهایی که توی خانه حوصله نداری لباسهای جور بپوشی تا وقتی از کنار شیشه یا آینهای رد شدی و خودت را در آن دیدی، دوباره برگردی و بیشتر برانداز کنی و شاید اگر حالت بهقاعده هم بود، حسابی سر کیف بیایی و حتی بروی کنار میز آرایشت و لبهایت را قرمز یواشی بزنی. بعد فکر کنی حالا چای با کمی دارچین خیلی میچسبد. کتری را پر آب کنی و بزنی زیر آواز. و پاک یادت برود از کنار در شیشهای که رد میشدی میخواستی بروی توی اتاق و روی تخت لم بدهی و رویاها را بههم ببافد و بشکافد و از نو هی ببافد و ببافد.
یک ترکیب جور لباس و پشتبندش کِیف لحظهای بعد از دیدن خودت و یک رنگ قرمز یواش روی لبهایت گاهی میتواند مسیر یک روزت را از لم دادن روی تخت و شاید فکر و خیال مردی که زمانی دوستش داشتی و حالا میدانی هرگز نمیتوانی داشته باشیاش، بکشاند به آشپزخانه و چای دارچین خوشرنگ دم کنی و بنشینی با کیکی که دو روز پیش پخته بودی بخوری و پاک یادت برود آنقدر که میخواستی دوست داشته نشدهای هیچوقت!
چادر گلداری دور کمرش بسته بود و به چشم من چابکتر از زنی ۶٠ ساله مینمود. چند دختر جوان توی خانه بودند که از حرفهایشان اینطور فهمیدم مستأجرهای قبلی فرخنده مالک بودهاند و حالا آمده بودند برای تسویه حساب و بردن خرت و پرتهایی که جا گذاشته بودند. کمی طول کشید تا حواسم جمع خود خانه شود.
اتاقهای تو در تویی که برای ذهنیت از پیش آمادهی من زیادی بزرگ بودند. از آن خانههایی بود که هميشه میخواستم تجربهاش کنم. خانهای که قدم به قدم میتوانی کشفاش کنی. یک جایی که "اتاق" صدایش میکرد، با نردبانی میرسید به بالاخانهای جمع و جور و گفته بود من میتوانم وسایلم را همین دوجا بگذارم.
صدا دوباره آمد، "فرخنده مالک زن خوبیست با مستأجرهایش راه میآید". فرخنده همینطور که چیزهایی را جابجا میکرد گفت بهشرطی که هوایم را داشته باشند و من فهمیدم هوایم را داشته باشند یعنی من را ببینید و گاهی کنارم بنشینند که تنها نباشم. و فکر کردم من آن آدمی هستم که کنارش بنشینم و به حرفهایش گوش کنم و بهوقت بیماری هوایش را داشته باشم؟ یا روزهای از دستم در رفتهی بیقراری و ناامیدی، باز هم هیکل درشت و نافرمش را میاندازد روی تمام ذوقها و امیدهایم و خیلی هنر کنم خودم را جمع و جور کنم.
دور خانه چرخیدم و اتاقهای دیگرش را دیدم. بزرگ و روشن و تقریبا بیوسیله. پرسيدم میتوانم توی اتاقهای دیگر خانه وسایلم را بچینم؟ گفت: اگر هوایم را داشته باشی چرا که نه!
مردی که چند روز پیش جایی نمیدانم کجا دیده بودمش جلوی رویم ظاهر شد. با لبخندی که به آشنایی دور شبیه بود. آنقدری که میتوانستم، از بین تصویرهای اتاقها که توی سرم میچرخیدند جایی باز کردم تا یادم بیاید که مرد را کجا دیدهام. توی دستهایم یک جفت هندزفری بیسیم بود که فکر کردم شاید برای مرد است. گرفتم طرفش. دستاش را جلو آورد و هندزفری را مثل دانههای ریز سنگ توی دستاش خالی کردم. تنها چیزی که توی ذهنم آمد همین بود.
مرد پرسید همخانهی ما میشوی؟ به فرخنده نگاه کردم که اصلا نه انگار یک غریبه توی خانهاش آمده و خودش را با او یکی کرده و میگوید:"ما". میرفت و میآمد بی که صدایی هرچند ریز و نازک از حنجرهاش یا حرکتهای چابکسرانه و سریعاش به گوشم برسد. لااقل من بین آنهمه هیاهوی آشکار و پنهان بیرون و درونم چیزی ازش نمیشنیدم.
مرد پشت میز ناهارخوری که تا آنلحظه ندیده بودم نشست. کتاش را توی تنش با دو سه حرکت سریع، مرتب و جابجا کرد. با چشمهایش خواست که بنشینم. توی سرم داشتم تخت خوابم را میگذاشتم گوشهی اتاق بزرگی که گفته بود اتاق خواب است اما بزرگتر از اندازهی ذهن من از یک اتاق خواب بود و فکر کرده بودم چه خوب! چون میتوانستم یه جایی ازش فرش قرمزم را پهن کنم و بهوقت قرارهای آخر شب با خودم بنشینم روی زمین و برای هزارمین بار فکر کنم که چرا مردی که زمانی دوستاش داشتم ترکام کرد و حالا فقط گاهی به اشارهای کوتاه میگوید حواساش به من هست!
مرد با انگشتهای دستاش ضرب ریزی روی میز گرفت و من را از روی فرش و فکر عشق از دسترفتهام بلند کرد و یکجوری محکم و بیتعارف نشاند روبروی خودش! لبخندی زدم و خودم را جمعوجور کردم. مشتاش را نزدیکام گرفت و باز کرد. هندزفریها افتادند جلوی روی من.
-اینا چیه به من دادی؟
سفیدی هندزفری محو میشد. ذوب میشد و انگار کن قطرهی آبی که به جان چوب برسد و جابجا اثر طبله کردن را نشانات بدهد.
صدای ضرب ریزی روی میز، قطرهی آب را خشک کرد و تختخوابم را همانطور سفیل و سرگردان وسط اتاق رها کرد.
فرخنده مثل کلفتی که مجبور باشد تا یک ساعت مشخصی همهی کارهای صاحبخانه را تمام کند هی میرفت و هی میآمد و اصلا نه انگار که ما هم آنجاییم.
- حواست کجاست دختر؟ گفتم اینا چیان دادی به من؟
- من شما رو جایی دیدم؟
پوزخندی زد و گفت آره! توی خواب! یادت نمیاد؟
توی خواب؟ کدام خواب؟
صورت درشتی داشت. انگار روزگار به کسی ساخته باشد و کمتر غصه خورده باشد و بیشتر خندیده باشد. اثر زخمی قدیمی گوشهی راست لبش را رسانده بود تا نزدیک چانه. وقتی میخندید چاک زخم باز میشد و کنارش چین و چروک ریزی مینشست. چشمهای روشنی داشت که نمیشد خیلی بهش نگاه کرد. برق چشمهای آن گربهی سیاه همسایه را داشت که روی درخت خشک ارغوان مینشست و انگار کن شکار چرب و نرمی گیرش افتاده باشد، خیره میشد به یک جایی و هیچ تکان نمیخورد مبادا شکار از دستاش برود.
دنبال راهی بودم از چتر نگاهِ روشن آن مرد خودم را بکشانم بیرون. فرخنده میرفت و میآمد و هی زیر لب میگفت "اگر هوایم را داشته باشند".
صدای ضرب ریز انگشتهای مرد روی میز، هوای باران به سرم زد و بوی خاک بلند شد. از جایم بلند شدم. مرد جلوتر از من کنار میز ایستاده بود.
- بریم قدم بزنیم.
بی که بتوانم تصمیمی بگیرم همراهش شدم.
*********
دخترها رفته بودند و فرخنده مالک روی صندلی رنگ و رو رفتهای گوشهی "اتاق" برای خودش خوش خوش نشسته بود و گربهی سیاهی که حالا از بالای ارغوان پایین آمده بود، کنار پایش روی زمين داشت با یک میوهی درست کاج بازی میکرد.
مرد دستهای بزرگش را گرفت زیر آسمان و وقتی خیس شدند، گذاشت روی صورتم. بوی چوب سوخته آمد. گفت خوابت یادت آمد؟
" آن قدر باران آمده بود که تمام طول خیابان به آن بزرگی را آب گرفته بود. باید از خیابان رد میشدم و میرفتم پیش مردی که گمان میکردم دوستم دارد. هی بالا و پایین خیابان را میگشتم تا بلکه بتوانم راهی پیدا کنم و هیچ از کف خیابان نمیدیدم مگر چالههای پیدرپی آب که رویشان جا به جا حبابهای ریز و درشت ساخته میشد و محو میشد. هندزفری توی گوشم گذاشته بودم و یادم رفته بود صدای موسیقی که پخش میشد را بلند کنم و چیزی که در آن همهمهی مبهم باران و پیانو میشنیدم، حالا که بهش فکر میکنم شبیه آن شب برفی دیماه بود که روی تک صندلی یک سالن سرد نشسته بودم و صدای یک آواز اشکهایم را سرازیر کرده بود:
"ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم/ ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم"
مردی با قایقی شکسته و درب و داغان که جا به جا آب تویش جمع شده بود آمد کنارم و گفت: جلدی بپر بالا.
صورت درشتی داشت با یک جای زخم عمیق گوشهی لبش که وقتی میخندید چاک زخم باز میشد و چین و چروک ریزی گوشه گوشهاش نقش میبست. چشمهای روشنی داشت مثل چشمهای آن گربهی سیاهی که..."
دست خیسش را از روی صورتم برداشت و یک خندهی عمیق دوباره چاک زخمش را باز کرد:
- شناختی نه؟ چشمهات که گرد شدن فهمیدم شناختی.
یادم نمیآید خوابی دیده باشم که زمانی دور یا نزدیک، تعبیرش جلوی رویم ایستاده باشد. اما حالا ایستاده بود و با دندانهای ردیف و یکدست و برق چشمهایی که مثل تیغ شاخهی خشکیدهی درخت گل رز کنار چشم و گوشهی ابرو را خراش جانانه میدهد، تو گویی فهمیده باشد آنروز بارانی هیچکس آنطرف رودخانهی خیابان منتظر من نبود و دست زنی را گرفته بود و رفته بود پشت آن کوههای بلند که روی نوک قلهشان همیشهی خدا از برف سفید برق میزند. برقی شبیه چشمهای آن گربهی سیاه که حالا آمده بود و دوباره نشسته بود روی شاخهی درخت خشک ارغوان و انگار کن دو هیکل بزرگ آدمیزاد را طعمهی خودش کرده باشد، چشمهای عجیبش را نشانده بود روی ما که حالا دیگر دستهایمان میلرزید.
مرد گفت:
- الاناست که صداش دربیاد.
از چشمهای گربه خلاص شدم و افتادم توی کاسهی مسین چشمهای مرد.
- صدای کی دربیاد؟
- - نمیخواین بیاین تو؟ اینجوری میخواین هوامو...
گربه جستی زد و چنگ ریزی انداخت گوشهی راست لب من و جلدی خودش را پرت کرد توی بغل فرخنده و طوری دستهاش را دور گردنش انداخت که انگار کن طفلی باشد ساعتها دور از مادر مانده.
مرد دوباره دستهای خیسش را گذاشت روی صورتم و گوشهی لبهام را کشید و گفت: جاش میمونه!
میلرزیدم. نه از سرما که از ترس. تیغ درخت گل رز چاک درشتی گوشهی لبهام برایم درست کرد و مرد هی میگفت پنجههای جوان آن گربهی بی همه چیز بوده و مگر آن برق چشمهایی که من دیدم را دیده بود؟ برای مرد، برای فرخنده، برای آن دخترکان و برای همهی آدمهایی که آنروز بارانی من را دیدند که خیس و له شده از توی آن خانهی بزرگ با دیوارهای آجری قرمز و آن درخت خرمالوی پربار و آن تک شاخه گل رزی که از پس سرما جان سالم به در برده بود، آمدم بیرون، شیار خون گوشهی لبهام و لکههای خون روشن روی برف با یک پنبه الکل و چندتایی چسب زخم و دست آخر اگر خیلی جدیاش بگیرند یک واکسن کزاز، پاک میشود و محو شدن جای شیار هم میافتد گردن دکتر متخصص پوست و کرمهای با قیمت خون پدر دکتر!
**************
دست دراز کردم و تنها برگی که روی شاخهی خرمالو مانده بود چیدم و گذاشتم لای موهام. بوی چوب سوخته آمد. باران بند آمده بود و من پاک یادم رفته بود مردی من را با قایقی شکسته و رنگ و رو رفته که جا به جا تویش را گودالهای آب و حبابهای ریز و درشت گرفته بودند و من برای اینکه لباسهای هماهنگی که پوشیده بودم بیشتر از این بههم نریزند مجبور شده بودم روی لبهی قایق بنشینم و وسط آن گیر و دار گربهی سیاهی را از توی سیلاب جدا کردیم و گذاشتیمش روی لبهی قایق تا بیشتر از این خیس نشود.
در کوچه را با فشار به سمت خودم کشیدم و همین باعث شد ته ماندهی آبی که پشت در جمع شده بود هوار شود روی دامنم و مگر دیگر مهم بود خیس شدن و بهم ریختن آنهمه نظم که با وسواس تمام پوشیده بودمش!
مرد نبود و گربه را زیر بغلش زده بود و رفته بود. قایق وا رفته بود و سیلاب تهنشین شده بود. صدای مبهمی از قطرههای آب ناودانیها از کنار دیوارها بلند میشد. هندزفری را در آوردم و توی گوشم جاساز کردم. فراموش کرده بودم صدای موسیقی را بلند کنم و به چشمهای روشن مرد نگاه کردم که وقتی از قایق پیاده میشدم دوخته بودشان روی لبهام و گفته بود رژ قرمزی که تلاش کرده بودم غلیظترین رنگ قرمز جهان را داشته باشد، یک شیار بلند گوشهی لبهام درست کرده که انگار زخمی عمیق باشد. و گفته بود اگر پشت این در بسته جایی برای ماندن نداشتی، بیا به خانهای که یک درخت ارغوان خشکیده دارد و یک صاحبخانه. و شاید یک گربهی سیاه.
"فرخنده مالک زن خوبی است. با مستاجرهایش راه میآید"