اگر آغاز تمدنهای بزرگ در جهان را در اواخر دوران نوسنگی یعنی از حدود ده هزار سال پیش در نظر بگیریم، بزرگترین تمدنها باید از حدود هشت هزار سال قبل (حدود پنج هزار سال قبل از میلاد) به مرور ایجاد شده باشند.
به گزارش روزنامه اعتماد، «آغاز تمدنهای بزرگ در جهان را در اواخر دوران نوسنگی یعنی از حدود ده هزار سال پیش در نظر بگیریم، بزرگترین تمدنها باید از حدود هشت هزار سال قبل (حدود پنج هزار سال قبل از میلاد) به مرور ایجاد شده باشند.
اولین این تمدنها، تمدن بینالنهرین است که ساکنان اولیه آن سومریها، دارای دستاوردهای نسبتا درخشانی به لحاظ فن و دانش و سیاست و اندیشه در تاریخ بشریت هستند و مهاجمان بعدی آنها که سامیها بودند با تشکیل دولتهای بابل و آشور به حیات سیاسی سومر در حدود دو هزار سال قبل از میلاد خاتمه دادند.
باقیمانده اساطیر بینالنهرین نشان میدهد که ایزدبانوی بزرگ این قوم اینانا احتمالا برای پی بردن به راز مرگ به جهان زیرین سفر کرد و حوادثی که در آنجا رخ داد سبب شد تا همسرش دوموزی را برای تنبیه به جهان زیرین یا جهان پس از مرگ بفرستد.
تحولات این اسطوره در دورههای بعدی سبب شد تا دوموزی نماد تجربه مرگ و زندگی باشد یعنی در زمستان به جهان زیرین میرود و در بهار به جهان زندگی برمیگردد.
این اسطوره میتواند تجسمی از زندگی و مرگ یا حضور و عدم حضور باشد. شاید این اولین سهم عدم در اساطیر گذشته باشد که در شکل جهان زیرین و مرگ تبلور یافته بود. عدم در اینجا به معنی عدم حضور در حیات زمینی و بهره بردن از زندگی این جهانی است.
از همین اسطوره چنین برمیآید که اهریمنان ساکنان دنیای زیر زمین بودند و آنها در تبعید دوموزی به جهان زیرین به اینانا کمک کردهاند.
لذا از این انگاره میتوان اینطور برداشت کرد که جهان زیرین مطلوب زندگی نبوده و ساکنانش هم نبایستی چندان مطلوب بوده باشند، زیرا در اسطوره آفرینش سومری هم خدای تنلیل پس از آمیزش با ایزدبانو نینلیل به حکم تنبیه به جهان زیرین تبعید میگردد.
افزون بر اینها، خود اسطوره مشهور بینالنهرینی یعنی گیل گمش که فرمانده – پهلوان معروفی بود که پس از مرگ دوستش انکیدو به دنبال جاودانگی به سفری طولانی رفت اما ناکام برگشت، نشان میدهد که انسان تا وقتی به جاودانگی نرسد هنوز در عدم دست و پنجه نرم خواهد کرد، زیرا جاودانگی چیزی است که باید بدان رسید و این مسیر دشواری است که هر مرحلهاش میتواند عدم مرحله بعدی باشد.
در هر حال این اساطیر به ما میگویند که خدایان که ساکنان اولیه جهان بودند زمینه خیر و نیکی داشتند و زندگی خودش خیر و نیکی بود، اما در صورت ارتکاب کرداری بد به جهان زیرین که به نوعی حرمان از زیست جهان زبرین یا عالم ماده و طبیعت (یعنی جهان واقعی) بود، تبعید میشدند.
این خدایان هنگامی که انسان را به قصد یاری خود آفریدند، همین برنامه درباره آنها نیز قابل اجرا بود. بنابراین وقتی برخی خدایان به دشمنی با انسان برخاستند توفان بزرگی به راه انداختند تا انسانها را نابود کنند، اما آنها توسط کشتی زیوسودرا از مرگ و نابودی حتمی نجات یافتند.
تقابل زندگی و مرگ بهترین تجسم کشمکش عدم با زندگی جاری است که دوری از این زندگی را نوعی حرمان و نیستی به تصویر میکشد. این تقابل در سطح دیگر به تقابل میان خیر و شر مبدّل میشود. به عبارتی، رنگ دینی و اخلاقی به خود میگیرد.
در باورهای کهن ایران قدیم که به نوعی به فلسفه و آیین زرتشت منجر میشود، اهورمزدا یا اورمزد بزرگترین خدا و تنها خدا لقب میگیرد. او دارای دو جنبه یا روح (مینیو/مینو) نیکی (سپنته مینو) و بدی (انگره مینو) است که دومی مظهر اهریمن است. اما با نظر به اینکه در تفکر زرتشتی و ایرانی هستی به دو ساحت مینوی (غیرمادی) و گیتایی (مادی) تقسیم شده بود، مزدا هستی مادی را مبتنی بر هستی مینوی برمیسازد.
بنابراین آنچه در آفرینش هستی و انسان نقش دارد حاصل اهورامزدا و تجلیات مینوی او یعنی شش امشاسپند بهمن (وهومنه)، اسفند (سپنته ارمییتی)، اردیبهشت (اشه وهیشته)، شهریور (خشتره ویریه)، خرداد (هوروتات) و مرداد (امرتات) است.
اما چون اهریمن نیز سهمی از مزدا دارد، بنابراین شش اهریمن هم در تقابل با این شش مهینفرشته ایجاد میشود و بدین ترتیب زندگی و انسان در ستیزه دایم میان نیکی و اهریمن رقم میخورد.
همین اندیشه در نزد زروانیان به این صورت ظاهر میشود که زروان یا خدای زمان به دو فرزند خود مزدا و اهریمن فرصت فرمانروایی بر هستی میدهد که در یک دوره دوازده هزار ساله به طول خواهد انجامید و علیرغم اینکه دوره حکومت یا حضور اهریمن نه هزار سال خواهد بود، سرانجام مزدا یا خیر بر آن غلبه خواهد کرد.
یعنی به زبان ساده چون سرشت زندگی و حیات از نیکی و خیر است، با وجود اینکه شرّ و بدی و اهریمن نیز فرصت ابراز وجود خواهد داشت، اما هرگز به صفتی برای زندگی بدل نخواهد شد و میتوان چنین نتیجه گرفت که زندگی همواره مساوق با خیر باقی میماند و شرّ نخواهد توانست بر او غلبه کند، اما همواره در طول حیات هستی و جهان و انسان خود را بر ساحت خیر و وجود تحمیل خواهد کرد.
این سهمی است که شرّ از هستی دارد و چون مخالف مظاهر زندگی که همگی نیک و نیکو هستند قلمداد شده، پس بهترین وصف آن عدم و نیستی خواهد بود؛ عدم زندگی، عدم خوبی، عدم عدالت (ظلم)، عدم زیبایی (زشتی)، عدم کمال (نقص)، عدم دانش (جهل)، عدم وحدت (کثرت) و عدمهای دیگر که خود زندگی را فراگرفته است.
بدین ترتیب عدم همان سلب خیر و هستی است و خودش مظهریتی و موجودیتی مستقل ندارد هرچند تجلیاتش واقعی خواهند بود. این عدم در شکل اهریمن به نمایش درمیآید و اهریمن به مثابه ساحتی جدای از ساحت خیر و زندگی لحاظ میشود که هدفش دور کردن هر چیز از حیات و خرابکاری در امور مزداآفریده است.
همچون اهریمنان جهان زیرین در اساطیر میان رودان. پس زندگی خودش خیر است و هر آنچه برای زندگی خوب است نیز خیر است و عدم زمانی وارد میشود که با فقدان خیرها مواجه شویم. یعنی مثلا دروغ (ناراستی/دروگ) جای صداقت (راستی/اشه) را بگیرد.
براین اساس، اهریمن یا روح ستیهنده و دشمن، در اندیشههای ایران باستان به مثابه روح از میانبرنده و نابودکننده و نیز سرکرده دیوان یا همان دشمنان امشاسپندان (مهینفرشتگان) هم لحاظ شده است. وقتی به سرآغاز کتاب سترگ بندهشن (فرنبغدادگی، ترجمه مهرداد بهار، ص ۳۳) توجه کنیم، در همان آوان چهره اهریمن به مثابه دشمن اهورامزدا (هرمز/مزدا/هورمزد/اورمزد) پدیدار میشود و این دشمنی در فراخنای نور و تاریکی است.
یعنی اهریمن در تاریکی قرار دارد. هورمزد و اهریمن هر دو در پس بیکرانگی خود بودند؛ یکی در بیکرانگی روشنی و دومی در تاریکی بیکران، ولی هرمز به خاطر اینکه همهآگاه بود از وجود اهریمن خبر داشت ولی برعکس اهریمن چون پسدانش (ناآگاه یا دارای آگاهی محدود) بود از وجود اهریمن خبر نداشت.
بنابراین بعد از رفتن به مرز تاریکی و روشنایی اهورامزدا و روشنی را دید و بدان رشک برد و بر ناتوانی خود در برابر مزدا پی برد و به همین دلیل دوباره به قعر تاریکی برگشت و دیوان را آفرید تا بتواند با اهورامزدا نبرد کند. هرمز از دیوان خوشش نیامد ولی از اهریمن خواست تا آفریدگان مزدا را یاری رساند ولی اهریمن نپذیرفت و گفت: «… بلکه تو و آفریدگان تو را نیز جاودانه بمیرانم (و) بگروانم همه آفریدگان تو را به نادوستیِ تو و دوستیِ خود» (همان، ص ۳۴) .
اما مزدا به او هشدار داد که اهریمن نخواهد توانست چنین کند و قرار کارزار نه هزار ساله را با وی گذاشت که سه هزار سال آن به نفع مزدا و مزدیسنا، سه هزار سال به نفع هر دو مزدا و اهریمن و سه هزار سال آخر سرانجام پیروزی مزدا بر اهریمن خواهد بود (همانجا) .
نکته جالب اینجاست که علیرغم بیکرانگی مزدا و اهریمن، مزدا از فرجام این نبرد آگاهی داشت ولی اهریمن چون آگاهی بیکران نداشت نمیتوانست از فرجام خود باخبر شود و هنگامی هم که توسط مزدا از فرجام کار خود آگاه شد گیج و منگ دوباره به قعر تاریکی برگشت.
طبق این نوشته، سرانجام هستی غلبه خیر بر شرّ و نور بر تاریکی است و فرصتی که اهریمن دارد به معنی همهتوانی و همهفرازی او نیست، بلکه همواره در سیطره سطوت و تسلط نور و روشنایی خواهد بود. از این رو جای تعجب ندارد که در کهنالگوهای ایرانی همواره نبرد خیر و شرّ به مهمترین کارزار و هدف زندگی و هستی تبدیل شده است.
همچنین نکته جالب توجه دیگر این است که اهریمن که متعلق به دنیای تاریکی و بدی و نیستی است با مظاهری همچون شرّ، تاریکی، جهل، صفات ناپسندیده همچون رشک و حسد و توهم خودبزرگبینی آشکار میشود و این برخلاف خصلتهای مزداآفریدگان است.
با این حال اگر در موجودات مادی و زمینی بنگریم همواره دارای میزانی از خیر و خوبی و میزانی از بدی یا ضرر و زیان هستند، مثلا علیرغم اینکه اکثر میوههای درختان برای زندگی انسان مفید و مایه سلامتی و شادابی و انرژیبخشی به او هستند، اما ممکن است برای فردی که بیماری یا اختلال خاصی دارد مضرّ باشند یا علیرغم اینکه هستی همواره و در حالت عادی از تعادل و نظم و قوانین خاص خود پیروی میکند اما گاهی یا اغلب در خیلی جاها دچار اختلال و اعوجاج و بینظمی و مثلا فرد سالم مریض میشود، رودخانه آرام ناگهان طغیان میکند و سیل ایجاد میشود و خسارتهای زیادی به انسان و حیوانات و گیاهان و طبیعت وارد میآورد و نمونههای دیگر که بسیار است.
این میتواند بدین معنی باشد که در خود هستی مادی خیر و شرّ گویا درهم تنیده هستند یا هر دو حق و سهم بازنمایی خود را دارند. با این حال مزداآفریدگان که زیر سایه امشاسپندان هستند همگی خیر و روشن و نیک هستند و بعید است آفریدگان اهریمن یا همان دیوان بتوانند توجیهی برای آن جنبه دیگر مخلوقات یعنی زیان و نقص و اختلالشان لحاظ شوند، زیرا چنانکه طبق بندهشن اشاره شد، اهریمن سه هزار سال در گیجی کامل بود و آفرینش مزدا در همین مدت صورت گرفته بود.
ولیکن درواقع سرانجام اهریمن بعد از این سه هزار سال به تحریک دیوان برای نبرد با مخلوقات مزدا بهپا خاست و پتیارگی را آغازید و در هر آنچه مزدا آفریده بود، دست کرد و از صفات خود از قبیل کجی و تاریکی و بدمزگی و بدشکلی و بدکاری و نقص و نیاز و رنج و بیماری و غیره بدانها بخشید. اینگونه بود که هستی مادی به دو جنبه خیر و شرّ گرفتار شد و خیر محض بودن را از دست داد.
اهریمن به قدر کافی در مخلوقات و آفریدگان اهورامزدا خرابکاری کرد و کمال آنها را ضایع ساخت ولی نیروهای مینوی که مسوول محافظت و مدیریت مخلوقات الهی هستند حداکثر توان را برای جبران این خسارتها به کار بردند و لذا هر نوع خرابکاری اهریمنی سرانجام راهحل و چارهای در ساحت مینوی خواهد داشت. درنهایت حاصل دخالت اهریمن در هستی مزداآفریده عبارت از ظهور اضداد و مقابله آنها با هم بود: روز و شب، گرمی و سردی، بهشتی و دوزخی، جوانی و پیری، افزودن و کاستن، ایزدان و دیوان، راستان و دروجان (دروغگویان) و مانند آن.
فارغ از این مخلوقات مادی و طبیعی، در آفرینش انسان نیز به خوبی میتوان این دو وجهی بودن هستی را دید، زیرا انسان دارای بدن و روح است و اشاره بندهشن به خدای درنگ (وای) که شخصیت دوسویه دارد و هم باید آفرینش مزدا و هم آفرینش اهریمن را توامان با هم تحمل کند (ص ۴۸-۴۷) حاکی از این است که نبرد دو نیروی خیر و شرّ که در یک بازه زمانی مشخصی طول خواهد کشید، نیازمند یک نقش وسط هست که بتواند با هر دو سمت مزدایی و اهریمنی درآمیزد تا سرانجام بتواند بر اهریمن غلبه کند.
از همین رو است که مزدا در زمانی که اهریمن شروع به پتیارگی میکند، خدای درنگ را به شکل مرد پانزده ساله روشن و سپیدچشم و بلند و نیرومند درمیآورد که به دلیل دو وجهی بودن میتواند این نبرد سترگ را همراهی کند.
کیومرث به عنوان اولین انسان یک فرصت سی ساله برای حیات مییابد و بنابراین بعد از ۳۰ سال پس از دوران یغمای جهان توسط اهریمن، توسط دیو مرگ میمیرد و نطفه او روی زمین پخش میشود و از آنها مشی و مشیانه ایجاد میشوند که اولین زن و مرد هستند و علیرغم اقرار به یکتایی اهورامزدا فریب اهریمن را میخورند و مجازات میشوند.
بدین ترتیب عرصه جهان همواره محل نزاع دو نیروی خیر و شر هست که در همه ارکان هستی از انسان تا گیاه و حیوان و چیزهای دیگر ساطع است. این تفکر بعدا در اولین فیلسوفان یونانی نیز دیده میشود.
مثلا آناکسیمندر در حدود شش قرن قبل از میلاد معتقد بود که عناصر طبیعی همچون آب و آتش و خاک و باد در حکم اضداد هستند و بنابراین نمیتوانند مادهالمواد عالم باشند و نتیجه گرفت که مادهالمواد عالم یک امر نامتعیّن یا بیکران است که همه اضداد را در خود جمع کرده است و شاگردش آناکسیمنس معتقد میشود که همه چیز از تکاثف (فشرده شدن) و تخلخل (منبسط شدن) هوا ایجاد شده است. این نوع تبیین از ایجاد هستی توسط امپدکلس دیگر فیلسوف پیشسقراطی تحول یافت و به ترکیب و جدایی عناصر توسط دو نیروی اساطیری مهر (عشق) و کین (ستیزه) مبدّل شد.
در این بین تنها فیثاغوریان بودند که ماجرای کشمکش اضداد را در انسان جستوجو کردند و احتمالا از آیین رازآلود ارفهای که یک نوع مذهب دینی و عرفانی بود، توجه به روح به جای جسم را مورد تاکید قرار دادند و معتقد بودند که نفس انسان زندانی بدن است. این مسیر بعدها در تاریخ فلسفه تا جایی رفت که بدن و ماده به نوعی شرّ محسوب شدند؛ آن بخشی که ضد ساحت مینوی و روحانی است.
نفس، علیرغم اینکه باید مدتی با بدن که از جنس ماده است سرکند، اما سرشت مینوی و روحانی دارد. لذا باید از آن در برابر تحریکات بدن محافظت کرد تا مینوی و روحانی بماند و بتواند به جایگاه اصلی خود قبل از هبوط در بدن برسد.
افلاطون بهطور رسمی در آثار خود و از زبان سقراط به اصل بودن نفس یا روح و روحانی بودن آن اشاره کرد و معتقد بود که اول باید روح را پرورش داد بعد جسم را، زیرا روح زمانی حقایق اصیل روحانی را دیده و بعد از هبوط در بدن دچار فراموشی شده است و باید دوباره با یادآوری آن حقایق بتواند خود را طوری پرورش دهد که مجددا به آن جهان روحانی و مثالی بازگردد.
البته افلاطون خاطرنشان کرد که فعلا تنها فلاسفه هستند که چنین شهامتی را دارند که بتوانند به اصل هر چیز توجه کنند و از عالم حسی که سایه عالم مثالی برین هست دل بکنند و بدان بیتوجهی کنند. بیگمان نفس انسان همان تهیگاه و عرصهای است که در آن جنگ نور و تاریکی رخ میدهد و نفس چون به هر دو ساحت اشراف دارد، قادر است این نبرد را برتابد تا سرانجام به هستی واقعی برسد.
لذا چه بسا ظواهر حسی یا همان سایهها در مواجهه با آن حقایق برین مثالی هیچ اعتباری اعم از معرفتشناختی و هستیشناختی ندارند و امر موقتی و درواقع عدم هستند. این عدم امر ارزشی است یعنی اصل و حقیقت و هستی واقعی به آنها تعلق ندارد و سایهای بیش نیستند. عدم در اینجا همانا فراموشی هستی است، فراموشی وجودی که واقعی بود و اکنون در قالب و کالبد ماده گرفتار شده است.
این اندیشه باعث شد تا برخی از پیروان بعدی افلاطون خود ماده را نوعی شرّ و عدم قلمداد نمایند، زیرا ماده رهزن ساحت متعالی و روحانی است و توجه بیش از حد به آن باعث فراموشی آن ساحت میشود. افزون بر اینکه انسان دارای اختیار است و میتواند به هر دلیلی عدم را به جای وجود یا به عبارتی فرع را به جای اصل برگزیند.
در پایان باید به این نکته جالب اشاره کرد که اتفاقا در دوران جدید و پس از رنسانس اروپایی توجه به این معنی از عدم مورد اقبال واقع شد.
دکارت به عنوان فیلسوف پیشتاز در شکلگیری روشنگری و مدرنیته در کتاب تأملات خود تصویر متقنی از درخت دانش انسان ترسیم کرد که ریشههای متافیزیکی و الهیاتی دارد و هرنوع یقینی وابسته به حضور خداوند است، زیرا او امور واضح و متمایز را از چشم و عقل انسان دریغ نکرده است، وانگهی اختیاری که به انسان داده سبب میشود تا انسان گاهی در تشخیص یا به کارگیری احکام درست و نادرست دچار خطا شود و اشتباه کند.
بنابراین علیرغم آن همه یقین و قطعیت، ولی راه خطا باز است و این همان نکته مهمی بود که در نظر فیلسوف آلمانی هگل خوشایند آمد و در شکلگیری اومانیسم مطلق او در قالب ایدهآلیسم مطلق نقش بسزایی داشت و اصلا به همین دلیل هم بود که گفت با دکارت کشتی بشریت به ساحل امن خود رسید، زیرا با عطف توجه به مطالبی که در بالا عرضه شد، میتوان چنین نتیجه گرفت که توجه به خطا یا به عدم، به مثابه نادیده گرفتن ساحت مینوی و مزدایی و عطف توجه به قدرت و خلاقیّت انسان است و انسان خود را فارغ از آفریده و همچون اهریمن مستقل از آن لحاظ مینماید و به نسبت خود با وی اهمیت نمیدهد.
پس عدم در اینجا یعنی فراموش کردن هر آنچه در پس پشت سرشت بشری بوده و توجه به ذهن یا عقل یا دیگر امکانات او و توجه به آنچه در جهان مادی وجود دارد. احتمالا انسان امروز در سرشت خود دچار چنین فراموشی خودخواستهای شده که تصور میکند نوعی فضیلت خودخواسته است.
گاهی خیلی شرّها را مطلق و مستقل میپندارد و رفتن به سمت آن را شهامت میداند و این شاید به خاطر عسرتی است که از محافظهکاری مینوگرایان و معتقدان به ساحت مینوی ایجاد شده، اما از وجهی دیگر خواست خود انسان هم هست که بین خیر و شرّ مختار مانده و نفس زیادهخواهش میخواهد تا عمق هر چیزی فرو رود حتی تاریکی بیکران اهریمن.
این خواست و میل سیریناپذیر انسان به دانستن هم هست که او را تا اعماق عدم به جستوجو وا میدارد و رفتن به این فراخنای، لاجرم میتواند مدتی با فراموشی یا دوری از خیر و مینو همراه باشد. این دیدگاه وقتی صعبتر و دشوارتر میشود که کسانی در عرفان ما همچون مولانا چنین سرودهاند که: «ما عدمهاییم و هستیهای ما / تو وجود مطلقی فانی نما».
یعنی هر آنچه از مخلوقات که مظاهر هستی پروردگار هستند، در برابر وجود اصیل او معدوماند، زیرا همگی ناقص هستند و از نوعی حرمان ذاتی یا به تعبیر ملاصدرا امکان فقری تا ابد رنج خواهند برد.
بنابراین هستی اصیل فقط یکی است و هستیهای دیگر همواره با عدم مشوّب و آلوده هستند و این عدم را اگر بخواهیم با زبان فلسفه نور حکمت خسروانی و تداوم آن فلسفه اشراق سهروردی توضیح دهیم، میزان نوری است که بعد از خلقت از هر سلسله از مخلوقات کم میشود. یعنی از مخلوق یا صادر اول به بعد همواره یک سایه قرین وجود همه موجودات ماسوا خواهد بود.
اولین تمدنها، تمدن بینالنهرین است که ساکنان اولیه آن سومریها، دارای دستاوردهای نسبتا درخشانی به لحاظ فن و دانش و سیاست و اندیشه در تاریخ بشریت هستند و مهاجمان بعدی آنها که سامیها بودند با تشکیل دولتهای بابل و آشور به حیات سیاسی سومر در حدود دو هزار سال قبل از میلاد خاتمه دادند.
اسطوره مشهور بینالنهرینی یعنی گیل گمش که فرمانده-پهلوان معروفی بود که پس از مرگ دوستش انکیدو به دنبال جاودانگی به سفری طولانی رفت اما ناکام برگشت، نشان میدهد که انسان تا وقتی به جاودانگی نرسد هنوز در عدم دست و پنجه نرم خواهد کرد، زیرا جاودانگی چیزی است که باید بدان رسید و این مسیر دشواری است که هر مرحلهاش میتواند عدم مرحله بعدی باشد.
خدایان هنگامی که انسان را به قصد یاری خود آفریدند، همین برنامه درباره آنها نیز قابل اجرا بود، بنابراین وقتی برخی خدایان به دشمنی با انسان برخاستند توفان بزرگی به راه انداختند تا انسانها را نابود کنند اما آنها توسط کشتی زیوسودرا از مرگ و نابودی حتمی نجات یافتند.
تقابل زندگی و مرگ بهترین تجسم کشمکش عدم با زندگی جاری است که دوری از این زندگی را نوعی حرمان و نیستی به تصویر میکشد. این تقابل در سطح دیگر به تقابل میان خیر و شر مبدّل میشود. به عبارتی، رنگ دینی و اخلاقی به خود میگیرد.
در باورهای کهن ایران قدیم که به نوعی به فلسفه و آیین زرتشت منجر میشود، اهورمزدا یا اورمزد بزرگترین خدا و تنها خدا لقب میگیرد. او دارای دو جنبه یا روح (مینیو/مینو) نیکی (سپنته مینو) و بدی (انگره مینو) است که دومی مظهر اهریمن است، اما با نظر به اینکه در تفکر زرتشتی و ایرانی هستی به دو ساحت مینوی (غیرمادی) و گیتایی (مادی) تقسیم شده بود، مزدا هستی مادی را مبتنی بر هستی مینوی برمیسازد.
سرانجام هستی غلبه خیر بر شرّ و نور بر تاریکی است و فرصتی که اهریمن دارد به معنی همهتوانی و همهفرازی او نیست بلکه همواره در سیطره سطوت و تسلط نور و روشنایی خواهد بود. از این رو جای تعجب ندارد که در کهنالگوهای ایرانی همواره نبرد خیر و شرّ به مهمترین کارزار و هدف زندگی و هستی تبدیل شده است.
فیثاغوریان ماجرای کشمکش اضداد را در انسان جستوجو کردند و احتمالا از آیین رازآلود ارفهای که یک نوع مذهب دینی و عرفانی بود، توجه به روح به جای جسم را مورد تاکید قرار دادند و معتقد بودند که نفس انسان زندانی بدن است. این مسیر بعدها در تاریخ فلسفه تا جایی رفت که بدن و ماده به نوعی شرّ محسوب شدند؛ آن بخشی که ضد ساحت مینوی و روحانی است. نفس، علیرغم اینکه باید مدتی با بدن که از جنس ماده است، سرکند، اما سرشت مینوی و روحانی دارد.»