داستان کوتاه
مریم رحمَنی
زن، مقابل درِ آهنیِ کوچکِ آبیرنگ ایستاد. آب از گوشهی چانهاش میریخت روی تکهی برآمدهی کتِ یقهانگیسیِ سیاهی که در سفر آخرش از روسیه خریده بود. موهای طلاییاش که در آرایشگاه مادامی ارمنی رنگ کرده بود جا به جا چسبیده بود روی صورت و گردن و کنارههای سرآستین کت و هی با دست راستش که آزاد بود شرههای آب روان روی صورتش را به پایین چانه منحرف میکرد. خطهای کنار چانه و گوشهی چشم، پنجاه ساله نشاناش میداد.
هنوز تصمیم نگرفته بود که در بزند یا نه. دماغش را کشید بالا و پشتبندش عطسهی ریزی کرد و از دست ترکیب خیسیِ تمامِ هیکل و آب دماغِ راه افتاده و عطسهی بیوقت لجش گرفت. خودش را در پناه نیمتاق بالای درگاهی جا داد و همانطور که به در تکیه داده بود با چشمهاش رد جویِ روانِ کوچکِ زیرِ بوتهی سبز کنار پیرنشین را همینطور گرفت تا رسید به اول رودخانهی خشکشدهی پای یک کوه بلند در ارتفاعات یک جایی خیلی دور مثل زاگرس!
صدای ضرب ریزی روی سنگفرش کهنه و شکستهی کوچه، زن را از دامنهی کوههای زاگرس کشانکشان و چهار ضرب آورد نشاند وسط کوچه تا به پسرک دوچرخهسوار لبخند بزند و سلام بچه را با چشمک ریزی پاسخ بدهد. هرچه باشد جریانهای کوچک و لطیف زندگی هم اگر نباشند تا آدم را از هزارتوی فکر و خیالهای موسپیدکن دربیاورد که دیگر آدم میپوسد!
بالای درگاهی یک ردیف آجر دندانهای، هرهچینی شده بود و بندهای آجر، جا به جا پوسیده و وارفته بود. تو گویی هم الان است که یکیشان تلق سُر بخورد و دو سه معلق کوچک و بزرگ بزند و بیفتد وسط کوچه توی جوی آبِ سرریز از باران.
بوتهی رز مینیاتوری از بالای درگاهی مثل دختر بچهای بازیگوش خودش را رسانده بود توی کوچه و رفت و آمد آدمها و گربهها و بالا و پایین پریدن کلاغها را تماشا میکرد و حالا همهی برگها و گلبرگهاش با ریزش دانههای درشت باران میرقصیدند و مثل رقص انگشتهای یک تنبکنواز، رِنگ میگرفتند.
**********
بچه که مرده به دنیا آمد خان عمو گفته بود خوبیت ندارد زن و شوهر جوان دستهای کودک مردهشان را بگیرند توی دستشان و ببرندش توی گورستان خاکش کنند. گفته بود انگار کنید فرشتهای بوده، آمده و رفته. به صلاح خودش رفته بود همان مریضخانهی دولتی که قمر اسمش را گذاشته بود کشتارخانه و گفته بود خودتان بچه را یک کاریش بکنید و التماس کرده بود که مثل بچهی یک خانوادهی با اصل و نسب باهاش رفتار کنید و نشسته بود همهی نسبهای راست و دروغ خاندان پدری و مادریاش را برای همهی آدمهای آن مریضخانه یک به یک شرح و تفصیل داده بود. بعد طفل معصوم را پیچیده توی پارچهی مخمل آبی گذاشته بود روی میز پزشک کشیک و یا اللهی گفته بود و زیر بارانِ یکریز، بیرون مریضخانه تکیه به دیوار نیمه مخروبهای تا سپیدهی روز بعد یکریز گریه کرده بود.
آنطرف توی خانهی بزرگ و پت و پهن خانمجهان، قمر روی پا بند نبود و هی بیکه بداند چرا، سراغ پارچهی مخمل آبیرنگی را میگرفت که چند روز قبل از به دنیا آمدن طفلش از کولی دورهگردی پیشکش گرفته بود که شب اول بهدنیا آمدن کودک، بپیچدش توی آن پارچه به نیت عاقبت به خیری و عمر دراز!
طاهر از کنار باغچهی توی حیاط چندتایی گل شمعدانی جمع کرده بود و توی کف دستش ردیفشان کرده و هی از اول تا آخر میشمرد. ده تا بودند و میخواست وقتی قمر آرام شد بنشاندش کنار پنجدری و یکییکی گلبرگها را بچیند روی ناخنهای نوعروس زیبایش تا شايد کمی بتواند قلب شکستهاش را بند بزند. قرص قمر بود، یک گردی سفید و روشن میان خوشههای طلایی گندم با چشمهایی که بهوقت رسیدن شرارههایی از نور، کهربایی میشدند و طوری میدرخشیدند که طاهر خیال میکرد با این چشمها دیگر هیچوقت سیاهی به زندگیاش نمیرسد.
خانم جهان اسپند توی آتشدان شده بود و همهی نجابت شصت سال عمری که از خدا گرفته بود را ریخته بود توی «چاهِ مَوال*». (خودش میگفت). دهانش را باز میکرد و یک چیزهایی را بلند بلند نثار کوچک و بزرگ خاندان خانعمو و آن کولی و همسایهها و فامیلهای خیلی دوری که سال تا سال سراغشان را نمیگرفت، میکرد و خالی نمیشد. هی پُر تر میشد و هرچقدر هم که خودش را با آن فحشهای کشدار سر ریز میکرد، نمیشد که نمیشد. خون دلمه بستهی توی حمام هنوز شسته نشده بود و بالای دامن قمر از خون تازهای رنگ گرفته بود. طاهر میدید، خانم جهان میدید، زیور میدید، مادر قمر از توی قاب عکس میدید. پدر قمر اما رویش را میگرفت سمت ضریح آقا و دعا میخواند. میدانست قمر خجالت میکشد. صدای زیور زیور گفتن خانم جهان توی اتاق پنجدری پیچید و زیور یک لنگه دمپایی به پا، پای لختش گیر کرد گوشهی فرش و ای وایی گفت و از صدقهسری دستگیرهی در گنجه توانست خودش را سرپا نگه دارد. خانم جهان چشم غرهای رفت و گفت:
-آل ببردت، دخترهی بی دست و پا! این بی صاحاب که سرد شد!
و لیوان طلاکوب سبز را گرفت سمتاش!
زیور لیوان را از دست خانم جهان قاپید و گفت:
-دردت به جانم، جهان خانم! جلدی یکی دیگه میارم.
و حواسش بود که آن پای دمپایی پوشاش را روی فرش نگذارد.
طاهر خندهاش گرفته بود و دلش میخواست قهقهه بزند و تا جاییکه نفس داشته باشد آنقدر بخندد تا قمر را به خنده بیندازد. گوشهی لباش بالا کشیده شده بود و نتوانسته بود برق چشمهایش را خاموش کند. حتی دست راستاش را هم پوشش روی دهانش کرده بود اما نتوانسته بود لااقل کمتر دهانش را باز کند. قمر دیده بود و دو دستی توی سرش کوبیده بود که شوهرم دیوانه شد!
جهانخانم، مادر بود برایش. زن دوم خان عمو که درست فردای چهلم زن اول دستاش را گرفته بود و با عزت و احترام جلوی چشم فامیل و در و همسایه و فضول و معرکهگیر از روی خون گوسفند تازه قربانی شده گذرش داده بود و گوشهی لباس سفید اش را یکجور که کسی تراشِ قشنگ پاهاش را نبیند بالا گرفته بود که نحسی خون ریختهی گوسفند بیگناه دامنش را نگیرد.
خانعمو به مادر قمر گفته بود، فردای آن روز رخت و لباس خودش و دخترش را جمع کند و بیایند توی حیاط بیرونی و هرچندتا اتاق که بخواهد برای خودش بردارد و روی همراهی زیور حساب کند. میخواست کنار خودشان باشند و جلوی چشم خودش تا بیوهی برادر جوانمرگاش نشانشدهی هر کس و ناکسی نشود.
پدر قمر و زن اول خانعمو هرکدام توی یکروز، یکجوری از اين دنیا خلاص شدند. خانعمو گفته بود نحسی آن سال دامنشان را گرفته و نگذاشته بود کسی حرف روی حرفاش بیاورد.
*******************
وقتی خبر آورده بودند جنازهی سیاهشدهی بچهای را کنار گنداب اول شهر پیدا کردهاند، پدر قمر حساب و کتاب حجره را رها کرده و بهدو رفته بود سر وقت جنازه. تا شهربانی بیاید و ماشین بیاورد، طفلک را پیچانده بود توی کتاش و رسانده بودش مریضخانه. به این امید که شاید نفسی مانده باشد و کسی بتواند کاری برایاش بکند.
وقتی با قیافهی آویزان و کت گندابمالی شده کنار پاشویهی حوضخانه نشسته بود و خطبهخط چهرهی آن طفل معصوم را برای زنش طلعت، توصیف میکرد، بالای شانهاش میلرزید و زیر لب میگفت: طفلک را اذیت کرده بودند طلعت جان...
فردای آن روز رفته بود مریضخانه و بچه را با دست خودش توی گورستان خاک کرده بود و سنگ سفید کوچکی را برایاش شکل یک برگ درآورده و با سیمان، قشنگ سفتاش کرده بود و رویاش را با خط شکسته نستعلیقی که یادگار همنشینی با آقاجان مجتهدش بود از مولانا نوشته بود: *بدی مکن که در این کشتزار زود زوال/ به داس دهر همان بِدرَوی که میکاری
خانعمو که شنیده بود قشقرقی به پا کرده بود، آن سرش ناپیدا.
خانه را گذاشته بود روی سرش. گربهها چپیده بودند توی سرسرا و گنجشگها خودشان را زده بودند به خواب و چند ماهی توی حوض جمع شده بودند توی دل هم و توی دل همهی اهل خانه غوغا بود! قمر دست و پای کوچکاش را جمع کرد و خودش را چپاند بغل مادر و بوی تن مادر را یکجا بلعید.
خانعمو نعره میزد و عربده میکشید که نحسی جنازه دامن زندگیشان را میگیرد و زانو زده بود بهجهتی که خیال میکرد سوی قبله است و ناله کرده و قسم خورده بود زکات امسالاش را دهبرابر میدهد و هرچه یتیم توی شهر و دهات اطراف باشد را امسال سیر میکند و هقهق گریهاش نگذاشته بود دیگران بفهمند به التماس خواسته بود نحسی آن سالی که هنوز شروع نشده یک جنازهی بینام و نشان را انداخته بود توی زندگیشان، دامن خودش و اهل و عیالش را نگیرد.
زن خانعمو که مریض شد، رفت یک قبر برایاش کند. با دست خودش کند و بالای قبر یک نهال بلوط کاشت.
توی خانه راه میرفت و مدام نهیب میزد که این زن خوب نمیشود. پدر قمر بنا کرد که پزشک حاذقی را از مریضخانهی مرکز بیاورد بالایسر زن بیچاره. روزیکه زن مرد، پدر قمر توی راه مریضخانه بود که با اتومبیل شهربانی تصادف کرده و جا به جا مرده بود.
خانعمو برای اینکه نحسی آن سال را از باقیماندهی خانوادهی کوچکاش بگیرد دست خانم جهان را گرفته و برده بود توی خانه و گفته بود نوعروس که بیاید غم میرود، سختی میرود.
****************
جهانخانم جوشاندهی سنبلالطیب را قُلُپ قُلُپ میریخت ته حلق قمر و هی قربانصدقهاش میرفت. مقاومتهای سرسختانهی قمر هم بیفایده بود و همینطور جوشاندههای مختلف از علفهای جور و واجور بود که توی شکماش باهم ترکیب میشدند.
قمر، مادرش را صدا میزد و عضلات شکماش را منقبض میکرد و از درد بهخودش میپیچید. جهان خانم قسم جان دختر جوانمرگش را میخورد که صبح فردا قمر را روی دست میبرد کنار قبر پدر و مادرش.
زیور چند علف مختلف را دوباره باهم ترکیب میکرد و امیدوار بود این یکی افاقه کند و دخترک کمی آرام بگیرد یا لااقل دو سه ساعتی بخوابد.
طاهر زیر نور ماه توی حیاط راه میرفت و مدام ناخن انگشت اشارهی طفل معصوماش را بهیاد میآورد. تنها چیزی از او که در خاطرش مانده بود.
*****************
- پی کی اومدی دختر جان؟
زن برگشت سمت کوچه. دستپاچه شد و خودش را جمع کرد. باران بند آمده بود و صدای ناودانیها کوچه را بازار مسگرها کرده بود.
مِن و مِنی کرد و کمی این پا به آن پا شد.
پیرزن عصایش را آرامآرام از کنار رد آب روی زمین گذراند و نزدیک زن شد.
آنقدر سر و صورت زن خیس بود که نمیشد رد اشکهایش را روی گونههای سرخاش نشان کرد.
- تو این خونه خیلی وقته کسی پا نذاشته.
پیرزن گفت. بعد دقیقتر شد روی صورت زن و هی چشمهایش را به چپ و راست صورتاش کشاند.
- قمر خانم اینجا زندگی نمیکنه؟
-کدوم قمر؟ قمرِ ماهطلعت؟
-طلعت! بله!
-اینجا بود.
- میگفتن هنوزم اینجاست.
-قمر خسته بود.
توی چشمهای سیاه پیرزن نَمی نشست.
لبهای زن لرزید.
پیرزن گفت:
-قمر خسته بود و رفت. من دیدمش. یه بقچهی مخمل آبی رنگ توی بغلش بود و میرفت اونطرفی.
با دستاش یک جایی را نشان میداد. کوچه بلند بود و انگار تمامی نداشت.
-من دیدم. اونشب همه چیو دیدم.
-کدوم شب؟ چی رو دیدی؟
- قمر خسته بود. جوشوندهها افاقه نکرد که نکرد.
زن چشمهایش روشن شد. یقهی صاف کتاش را با اشارهی تند دست تکاند و گوشهی یقه را با دو انگشت شست و سبابهی دست راست کمی به شانهی راستاش متمایل کرد و آب دهانش را بهسختی فرو داد. انگار گوی آهنی داغی توی گلویش باشد و بخواهد قورتاش بدهد.
پیرزن دوتا دستهاش را به عصایش تکیه داد و گوشهی لبش به لبخندی محو، باز شد. از یک چشماش دانهی درشت اشکی سرریز شد و گوشهی چانه کمی سرگردان ماند. زن دستاش را برد سمت چانهی پیرزن، دانهی اشک را گرفت و گفت:
-ولی میخواست زندگی کنه. از مرگ خسته بود. نه از زندگی.
اینرا گفت و دست کشید روی در آهنی آبیرنگ.
-مثل این خونه. اینهمه مرگ دید و هنوز زندهست.
مگه ماه میمیره؟
----------------------------
*مبال/ آبریزگاه
سپاس از این که تلاش می کنید،
سپاس از این که هستید،
سپاس از نویسنده ی محترم که به کلمات و واژگان با کاربرد آن ها در ایجاد و تولید جملات، پارگراف ها، صفحه ها، متن مفهوم و هدف خاص نزدیک و دور می دهد.
تا ...
قابل تقدیر است.
تندرست و موفق باشند.