۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۶۵۴۰۴
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۰ - ۲۴-۰۲-۱۳۹۰
کد ۱۶۵۴۰۴
انتشار: ۱۰:۳۰ - ۲۴-۰۲-۱۳۹۰

هدفم گم شد!

نمی‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى میكرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پيرمرد تهيه می‏كرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار می‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمی‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد!!
برچسب ها: هدف ، داستان کوتاه
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
علی
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۰۷ - ۱۳۹۰/۰۲/۲۴
3
29
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت...
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۲/۲۵
6
43
جالب بود
حكايت ماست كه به اين دنيا آمده ايم تا زندگي كنيم ولي يادمان رفته داريم جان مي كن يم